|
داستان 114، قلم زرین زمانه
مرغ مینا
قرار شد مجلس آخرش را به اصرار من تو مسجد رو به روي ادارهاش بگيريم. كار به كار كسي ندارم؛ اما همهاش فكر ميكردم كه من يكي بايد براش سنگ تمام بگذارم. زودتر از همه هم رسيدهام. پوشة آگهيها را ميزنم زير بغل تا بتوانم دستهايم را كه از زور سرما كرخ شده است تو جيب شلوارم فرو كنم. خيابان ارگ درمه و بخارصبحگاهي فرو رفته بود.پا به پا كردم و تو پياده رو بالا پايين رفتم. از دور صداي آژير آمبولانس بلند شد. برگي از لاي پوشه بيرون كشيدم ولاي درز ويترين مسجد گير دادم. چراغِ سرِ سه راه قرمز شد.
از پلههاي نيمگرد دارايي بالا رفتم. در ورودي پشت سرم بسته شد. پشت ميزِ نگهباني كسي نبود. يكي هم روي ميز گذاشتم. زيرش نوشتم از كلية همكاران آن مرحوم دعوت ميشود با حضور در مجلس ختم ياد و خاطرهاش را زنده نگهدارند. نگهبان سروكلهاش پيدا شد. تا مرا ديد گفت: تعطيله!
گفتم: آگهي آن مرحوم را آوردهام.
آگهي را نگاه كرد.
- كدام قسمت بود.
گفتم: امربر بود.
- حالا بگذارش باشد. ميزنمش توي تابلو.
فكر تعطيلي را نكرده بودم. از اداره زدم بيرون.
هنوز جلو مسجد كسي نبود. پيچيدم طرف پايينِ خيابانِ ارگ. از جلو در سينما متروپل و سالن تابستانياش كه مخروبه شده بود گذشتم. كركرۀ آهني سينما كريستال هم پايين بود و قفل وزنجير. يكي سه كنج ويترينِ خالي و خاك گرفتهاش گذاشتم، يكي هم روي دريچة بستة گيشه. از بند و بساط تمبرفروشها و نامه نويسهاي جلو ادارۀ پست هم خبري نبود. رفتم توي باغ ملي. كسي نبود. روي هر نيمكت يكي گذاشتم. از درِ باغ زدم بيرون.
چراغ ويترين عكاسيِ آرام روشن بود. از پشت ويترين آقاي آرام را ديدم كه سرش به كارش گرم است. با صداي زنگولة در سرش را بلند كرد و از بالاي قاب عينك نگاهم كرد. قيچي توي دستش بود.
- حال بابا چهطوره؟خيلي وقته پيداش نيست.
يك برگ روي شيشة ميز كارش گذاشتم. تا چشمش به نوشتة آن افتاد، قيچي را روي ميز گذاشت و گفت: چرا زودتر خبر نكردين؟
بعد گفت: خدا بيامرزدش. زندگي وفا بقا ندارد.
هيچ نگفتم. دستم را گرفت و روي صندلي نشاند.گفت: چرا عكسش را روي ورقة آگهي چاپ نكردين؟
گفتم: فرصت نبود. راستش پيدا نكرديم.
سر تكان داد و از بالاي عينك نگاهم كرد.
- من داشتم. دارم. ميتوانم بگردم پيداش كنم. اصلاً مي خواهي بزرگش كنم فردا پسفردا بيايي ببري؟
- راستش نميدانم.
زنگولة در از پشت سرم صدا كرد. برگشتم. كسي نبود. مرغ مينا بود. نوك زردش را به تختة لب پلههاي آخري پلكان كشيد و نُچ نُچ كرد..
- زبان به دهان بگير حيوون.
مينا پر زد رفت بالاي ويترين نشست و صداي زنگ در آورد.
- تو هم زنگ رفتن ما رابزن! امروز از كلة صبح يك بند بيتابي ميكني كه چي حيوون؟
مينا كج نگاه كرد به دست آقاي آرام كه باقيچي دور عكسها را بر ميداشت. خط دورپلكهاي زردش چند بار به هم رسيد و باز شد.
قيچي را رو ميز گذاشت. بلند شد. همانطور كه ازپلههاي چوبي بالاميرفت گفت: بيا بالا. چراغ تاريكخانه را زد. عكسهاي زيادي اينطرف آنطرف آويزان بود. كوچك و بزرگ. پير و جوان. زن و مرد وبچه هركدام با يك ژست. قاب عكسِ جواني پدر روي ديوار بود. بالاي سر ميز كارش به ميخ زده بود.
عكسش را جايي ديده بودم. اما قاب شدهاش را نديده بودم. صورتش تيغ انداخته و موهايش پارافين زده و صاف و رو به بالاشانه خورده بود. پيراهن سفيد و جليقة مشكي به تن داشت. پرسيدم: عكس او اينجا چهكار ميكند؟
- يكروز اين قابعكس را داد به من و گفت اين را امانت پيش خودت نگهدار. به كسي نده.
مينا باز صداي زنگوة در را در آورد.
- حيووني وقتي من را نميبينه سر وصدا راه مياندازه.
- خوب به شما عادت كرده!
- چه فايده! يك روزهم ميآيي اينجا ميبيني كركرۀ ما هم پايين كشيده شده.همين حيوون بعضي وفتها كه پشت ويترين چُرتم ميبرد؛ ميداني چه كار ميكند؟
- حتمي جيغ و داد ميكند.
- كاشكي جيغ و ويغ بكند. ميآد اين لالة گوشم را نوك ميزند. زبان بسته دلش به زندة من خوش است. مردة من را ميخواهد چهكار كند.
جعبه چوبي با چند رديف پاكتهاي كوچك جلوم گذاشت.گفت: اين جعبه رديفِ عكسهاي قديمييه. بايد ازش عكس داشته باشم! بايد بگردي!
روي صندلي پشت ميز نشستم. خودش رفت سر كشوها. گفت: ديگه توي كشوها جايي براي اينهمه عكس و نمونه نمانده. بايد از دستشان خلاص بشم. چشمم توي عكسها ميگردد.
- يك وقتهايي آنقدر اين آدمها دور و برم را ميگيرند كه وحشتم بر ميدارد. فكر ميكنم توي آن دنيا هستم. زنگولة در صدا ميكند. يكيشان ميآيد تو. من ميبرمش و مينشانمش روي صندلي و لباسش را مرتب ميكنم. چين و چروك لباسش را با دست صاف ميكنم. صورتش را كج و راست ميكنم. ميگويم بخند. عكس مياندازم. هنوز كارم تمام نشده باز زنگولة در صدا ميكند. شايدهم اين ميناي لاكردار من را هوايي كرده است. اما بيشتر وقتها صداي پاهاشان را ميشنوم كه از پلة چوبي تاريكخانه بالا ميآيند.
درويشِ روي جلد چرمي كتاب قطوري كه رو ميز كارش بود؛ چندك زده بود و كاسة مشتها را توي جوي آب فرو برده بود.
- خوب جاي دنجي دارين؟
- اگرحوصله نداري بگردي بگذار خودم سر فرصت پيداش ميكنم.
- چهقدر عكس جمع كردين؟
- همين عكسها ميماند. دوام همينها بيشتراز ما آدمهاست. ازخاطر بعضي از آنها نميشود گذشت. ميشود؟
نگاهش را روي عكسها گرداند. نميدانم چرا وقتي ديد نگاهش ميكنم و رد نگاهش را روي ديوار دنبال ميكنم, خودش را به آن راه ميزند.
- چهكار ميشود كرد ديگر آخر عمري شديم نديم اين عكسها و همنشين مينا. هيچ ميداني همة آن سالها از ملاقاتيِ تو كه ميآمد يكراست ميآمد اينجا و مو به مو همه را برايم تعريف ميكرد!؟ براي تو خيلي اين در آن در زد.
ساعت شماطهدار شروع كرد به دينگ دانگ.
گفتم: آقاي آرام عكس باشد براي بعد. حتمي مجلس شروع شده.آگهيها هم روي دستم ماند.
- عجله نكن. رفتههاش پشيمانند. وقتش كه شد باهم ميرويم. ديگر آن كاغذها را هم بگذار در كوزه آبش را بخور. تمام شد رفت.
كشوهارا داد سر جايش. مينا مثل ساعت شماطهدار شروع كرد به دينگ دانگ.
گفت: آمدم عزيز جان.
و از تاريكخانه بيرون رفت. من ماندم و يكعالمه عكس شمارهدارِ بينام. زير نگاه پدر وخيليهاي ديگر.
صداي زمزمه آرام از پايين ميآمد: بشنواز ني چون حكايت ميكند...
بلند شدم و از پلهها آمدم پايين. آرام درقفس را باز كرد و زد روي آن. مينا پريد رفت توي قفس. بعد درش را بست. كتش را از پشتي صندليش برداشت و پوشيد.
گفت: ما حاضريم.
در راكه ميبست ساعت شماطهاي صداكرد. شايدم مينا بود كه دينگ دانگ كرد.
|