|
داستان 113، قلم زرین زمانه
یک اتفاق ساده
موسي گفت : « داشتم بالا مي رفتم .تو پاگرد يازدهم بود كه ايستادم تا نفس تازه كنم . صداي گرپ گرپِ پاهايي را شنيدم كه از پايين به بالا مي آيد . بعد ديدم كه انبار دار است با چند نفركارمند .نعيمي باآن قدِ درازش چهارتا پله را يكي مي كرد .رنگ به چهره نداشت .صبح اول وقت چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد ؟ ماسك جوشكاري راروي سرپايين كشيدم وسيم جوش را لاي اَنبرگذاشتم . يك هوگرپ گرپِ صداي پا تو راه پلة وسط ساختمان پيچيد . انگار خبري شده بود . »
اباذر گفت :« وقتي آدم نگاه مي كند به آن همه آهن و بوم وتسمة جرثقيل كه توي آسمان آرام وسنگين حركت مي كند،ترس ورش مي دارد .هميشه وقتي چشمم به جرثقيل وسبدِحمل بارمي افتد نمي دا نم چرا هول مي كنم انگار من زيرش باشم وتسمه در حال بريدن باشد .»
موسي گفت : « از پله رفتم بالا و پيچيدم روي پشت بامِ طبقة چهاردهم . تو اتاقك راننده كسي نبود . چنگة جرثقيل روي پشت بام بي حركت ايستاده بود .آن وقتِ روز بايد كار مي كرد. بعد چشمم به وسايلي افتاد كه دور و بر زير چنگةجرثقيل ولو شده بود . انگار سبد در رفته بود . تا وقتي خونِ روي آسفالت را نديدم فكر مي كردم فقط ابزار ها نفله شده اند . به اندازة دو كف دست خون روي آسفالت ريخته بود . خم شدم و خيابان پشت ساختمان را نگاه كردم ، خبري نبود .» حامد گفت :« تا تو خودت را بالا رساندي اورا با سبد داده بودند پايين.تمام كرده بود و بي خودي بردندش بيمارستان . خودم از نزديك ديدمش . صورتش سفيد سفيد بود . او را توي پتو پيچيديم و عقب وانت گذاشتيم .»
اباذر گفت :« صبح كه آمده بوده گويا قصد كار كردن نداشته .صالح شاگردش مي گفت .»
حامد گفت :« نمي دانم مقصركيه .آدم نترسي بود.ماوقتي بالا مي رويم تا به طبقه چهاردهم برسيم ، دل توي دلِ مان نمي ماند . او وقتي مي خواست بالا برود لبِ نردة بالابر مي نشست . حتم وقتي سيم بكسل در مي رود دست ها ش ول بوده و نتوانسته خودش را نگه دارد گويند كمرش به ميله وسط سبد خورده و از بالا با سر آمده پايين .»
موسي گقت :« موقع ديوار چيني طبقات ، يك دفعه بالابر وسطِ راه خلاص كرد .گفتم بايد اشهدم را بخوانم .تنها كاري كه توانستم بكنم اين بود كه دستم را از ميله ها بگيرم . اما خدايي بود كه بالابر وايستاد . ميانِ آسمان و زمين معلق ماندم . تااين كه بالابر را دادند پايين . نصف عمر شدم .»
اباذر گفت :« مرد آقايي بود .خدا به زن و دو بچه اش رحم كند . صبح آماتورهارا با تراكتور
1
مي كشيدم كه صاف شود .صالح هنوز نرفته بود بالا. جوادي سروكله اش پيدا شد . پرسيد چه شده؟چرا جرثقيل كارنمي كند رو به سيد كرد كه چرا نرفتي بالا؟ سيد گفت پام درد مي كرد . نمي توانم بالا بروم جوادي گفت پس صالح شما برو صالح در جوابش گفت من شاگرد هستم . اگرقبول دارين كه بلد هستم ،پس چرا حقوقم را اضافه نمي كنين ؟جوادي هم گفت بايد بروي ! نمي خواهي بيا دفتر حسابت را بكن و برو دنبال كارَت . »
حامدگفت :« خبري هم كه نداريم چه شده .صالح را چكارمي كنند؟ مي گويند مامور آمده همه جا ، از سبد گرفته تا جرثقيل و پشت بام طبقه چهاردهم را نگاه كرده.»
موسي گفت : « وقتي آدم نگاه مي كند به اين ساختمان كه روز اول چه بود و حالا چه ، مي مانم كه چه طور جان در برده ايم .آن همه آهن را با دندان گرفتيم و بالا برديم .چسبيديم به آهن و در آن بلندي جوش داديم .» حامد گفت :« ضامن چنگه مدت هاست كه خرابه .مي گويند وقتي مي خواسته اند قلاب سيم هاي بكسل را به چنگه بيندازند ، برعكس جا انداخته اند . »
اباذر گفت : « از آخرش مي گويند مقصر خودش بوده ، چرا سوار شده ؟»
موسي گفت : « ديشب يك دفعه از خواب پريدم .خواب بدي ديدم .زنم آب به صورتم پاشيد وگفت چه شده چرا فرياد مي كشي ؟ بچه ها را از خواب پراندي !توي آسمان چرخ مي خوردم و پايين مي آمدم . زير پايم خالي بود. سبد جرثقيل را مي ديدم كه آرام آرام بالا مي رود .دست ها يي را مي ديدم كه از طبقات بيرون آمده اند تا سبد را بگيرند .سبد رو به بالا مي رفت . يك باره ديدم كه سبد دارد به پايين مي آد .قطره هايي مثل باران از گوشه هاي آن چكه مي كرد .قطره هاي بارانِ سرخ پشنگه مي كرد به روي زمين وكف خيابان .نماي سنگي سفيدِ ساختمان به رنگ سرخ در آمد . سبد با ضربه به زمين خورد و درِ آن باز شد . چند نعش توي سبد تل اَنبار شده بود .
اباذر گفت : « وقتِ صبحانه گذشته . »
حامدپرسيد : « چه كسي جرثقيل را راه مي اندازد ؟ »
اباذر گفت : « آدم اَش را پيدا مي كنند . »
حامد گفت : « برويم كه جرثقيل بي كار نمانَد . همين حالاست كه صداشان در بياد
|
نظرهای خوانندگان
با سلام. خسته نباشيد. داستان مرغ مينا از اين قلم چرا باز نمي شود. و قابل ديدن نيست؟ درصورت ممكن اگر اشكالي هست وميتوانيد راهنمايي كنيد.
-- بدون نام ، Jul 9, 2007 در ساعت 12:00 AM