|
داستان 13، قلم زرین زمانه
كلاغ
برايم تعريف كرد چهار سالش كه بود خيلي دوست داشت بعد از ناهار ظرفها را بشويد. وقتي مادرش ميخوابيد ميرفت لب حوض و شروع ميكرد به شستن. مادرش كه بيدار ميشد داد و بيداد راه ميانداخت و دعوايش ميكرد. بعضي روزها كه ميخواست بيرون برود به او ميگفت: «اگه بري لب حوض و ظرف بشوري، كلاغها ميان بهم خبر ميدن.» كلاغها هميشه روي درختهاي حياط مينشستند. مادرش كه بيرون ميرفت، ميآمد لبِ حوض و وقتي كلاغي ميديد سريع خودش را قايم ميكرد. اما وقتي مادرش برميگشت باز ميفهميد كه او ظرف شسته است. بعد از چند هفته دعواهاي پدر و مادرش شروع شد. پدرش عربده ميكشيد و ميگفت: «آبروي منو تو محل بردي. ديگه نميتونم جلو در و همسايه سر بلند كنم.» مادرش هم هميشه حرف را عوض ميكرد و مسائل ديگر را پيش ميكشيد. چند ماه بعد، از هم طلاق گرفتند. بچهها در كوچه مسخرهاش ميكردند و ميگفتند: «مادرت ديوونهاست. بايد ببريدش تيمارستان.» مردم او را ديده بودند كه زير درختهاي كوچه و خيابان ميايستاد، كلاغها ميآمدند روي دستش مينشستند و او قارقار ميكرد.
|