رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 111، قلم زرین زمانه

درمانده

بالاخره چراغ سبز شد دستم را گذاشتم روی بوق. این چراغ های پشت سرهمِ خیابان آزادی برای آدم اعصاب نمی گذارد حالا اگر چندتا رانندهﯼ جلوتر هم در حال چرت زدن باشند یعنی باید باز هم پشت این چراغ بایستی. وسط راه بودم که موبایلم زنگ زد. شماره آشنا نیست. کاش هاله بود. جلوی چهارراه بودم که چراغ قرمز شد. ایستادم. جواب دادم. گفت از بیمارستان رازی تماس می گیرد. ضربان قلبم شدیداً زیاد شد. «آقای سلطانی متاسفم که این خبر رو بهتون میدم ولی آزمایش HIVی شما مثبت بود...» دیگر نمی شنیدم چه می گوید. موبایل از دستم افتاد. دستانم را گذاشتم روی فرمان و سرم را هم گذاشتم رویشان. صدای بوق ماشین ها بلند شد. دنده را گذاشتم روی یک و راه افتادم.
***

یک پک عمیق به سیگارم زدم. سر سیگار جلوی چشمانم سرخ شد. از آن بعد از ظهرهای بهاری بود که همه جا خوش رنگ به نظر می رسید. هاله رفته بود. نمی دانم چرا سوارش کردم ، مانتوی سفید و روسری سبز رنگش توجهم را جلب کرد. قبل از اینکه سوار بشود پرسید «جا داری؟» توی راه اسمش را پرسیدم. گفت میترا. دروغ می گفت،چندبار اشتباهی هاله صداش کردم بازم جوابم را داد. نمی دانستم چرا دارم این غلط را می کنم. رسیدیم خانه. مانتو و روسری اش را درآورد. عکس من و هاله را دید، پرسید : «زن داری؟» گفتم «آره» گفت : «درد سر نشه یه وقت؟» بهش جواب دادم که ایران نیست. عذاب وجدانم شروع شد گفت که بیخودی وقتشو نگیرم جواب دادم که بالاخره پولش را می گیرد. شب با هم بودیم. صبح نسبتاً زود بیدار شد. بیدارم کرد و گفت که باید برود.لباس هایش را پوشید. گفتم «توی پاکت روی میزتوالت پول هست هر چقدر می خوای بردار» گفت:« سی تومن برداشتم.خداحافظ.»

***

لیوان آب را پر کردم، دو تا یخ هم انداختم داخلش. یخ ها ترک خوردند. روی مبل نشسته بود، دو تا زانوهایش را بغل کرده بود و داشت ریز ریز گریه می کرد. لیوان را گذاشتم روی عسلیِ کنارش. خودم نشستم زمین و سرم را گذاشتم روی مبل. قبلا با هم قرار گذاشته بودیم که تا یک سال بچه دار نشویم. حالا می گفت بچه می خواهد بهش می گفتم : «هاله جان من مردش نیستم.مسئولیت داره.می ترسم بزنم زیرش.» نمی توانستم بهش بگویم که ایدز دارم چرا باید یک بندهﯼ دیگر خدا را هم بدبخت می کردم. بچه می خواست، حق هم داشت من هم می خواستم.

***

با یک جعبه شیرینی آمد به سمت ساختمان. از پنجره می دیدمش. آمد بالا و شیرینی را گذاشت توی آشپزخانه.روسری اش را در آورد. پرسیدم : «خب حالا چی شده؟» گفت : «به این راحتی که نیست. از این به بعد باید خیلی بیشتر از این حرفا نازمو بخری.» چشم هایش را نازک کرده بود و داشت کج کج نگاهم می کرد. گفتم : «من با چی دیگه نازتو بخرم؟ دل و دینم که رفت. آخ دل و دینم، دل و دینم، دل و دین!» نشستم روی کاناپه. لبخند زد. نشست کنارم و سرش را گذاشت روی شانه ام. من هم سرم را به سرش تکیه دادم.مدتی ساکت بودیم. بعد دستم را گرفت و گفت : «من هم باید بیشتر نازتو بخرم!» گفتم :«اِه! شما دیگه چرا؟!» مکث کرد و آروم گفت : «چون تو پدر شدی!» زبانم بند آمد، احساس می کردم آب دهنم تلخ شده، چشم هایم خیس شد، موهای تنم سیخ ایستادند دستش توی دستهایم بود اما حس می کردم دارم مرده را لمس می کنم.کار از کار گذشته بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. لبخند زده بود اما چشمان خیسش خیلی غمگین بود. پیشانی اش را بوسیدم. گفتم :«پس باید از این به بعد خیلی مواظبت باشیم!» بغلم کرد.

***

مطب جمع و جوری داشت. تازه کار بود اما خیلی وارد به نظر می رسید. دستش را گذاشته بود زیر چانه اش و گفت:«آخه مگه تو چه غلطی کردی که نگران ایدزی؟» بهش توضیح دادم که الان بزرگترین کمکی که می تواند به من بکند این است که برایم بگوید احتمال انتقال ایدز از مادر به فرزند چقدر است. می گفت 65 درصدِ خطر، در حین زایمان است. هوای اتاق داشت خفه ام می کرد. خداحافظی کردم و رفتم در پاکی آن حوالی قدم زدم. مردی کودک نوزادش را در آغوش گرفته بود. کودک گریه می کرد و پدرش لبخند می زد تا آرام شود. با خودم فکر کردم اگر جای هاله بودم هیچ وقت به شوهرم نمی گفتم ایدز دارد.

***

توی راهرو قدم می زنم. حالش خیلی خوب نیست. پرستارها البته خیلی امیدوارند و همه شان لبخند می زنند. من ولی از شدت استرس حالت تهوع دارم بعد از یک ساعت دکتر با لباس جراحی می آید پیشم. دست چپش را روی شانه ام می گذارد : « پسرم من تمام سعی ام را کردم. هاله عمرش به دنیا نبود...» چشمانم سیاهی می رود می نشینم روی زمین با تمام وجود می خواهم گریه کنم اما از اشک خبری نیست. بچه ام را به دستم می دهند. چقدر ضعیف و درمانده است. خدایا من ضعیفتر و درمانده ترم. در آغوشش می کشم. هر دو زار می زنیم.

Share/Save/Bookmark