|
داستان 108، قلم زرین زمانه
وقتی که من عاشق میشم
و من با او آشنا ام..همیشه آمدنش را میفهمم... آن حس دلپذیر خنک که از پشت گردنم رد میشود.. دستهایم که بی حسند اما داغ..و برق چشمهایم وقتی در آینه نگاه میکنم...
وقتی میآید ..نفسهایم کوتاه تر اما عمیقتر میشوند..
وقتی میاید..دیر به دیر گرسنه میشوم..دوست دارم راه بروم..بیرون.. فضای باز... منظره ..درخت..آدمها را ببینم..
دوست دارم راه بروم..
وقتی میاید.. بی خوابم میکند. بی خوابم .. چند شبی است که درست نخوابیده ام اما سر حالم.. انقدر که اگر بگویی همین الان که نصفه شب است با هم مسیر دربند را با چراغ قوه بالا برویم..میایم..
وقتی میاید.. چای گرم و داغ و کمی گس خیلی میچسبد.. لیوان پشت لیوان.. .
وقتی هست.. بوی گل نرگس دیوانه ام میکند..
وقتی هست.. دستپختم خیلی خوب میشود..دوست دارم غذاهای عجیب و غریب درست کنم با عطر ادویه های رنگارنگ و فلفل سیاه نکوبیده..
وقتی میاید.. موقع ظرف شستن آهنگهایی که از حفظم را زمزمه میکنم.. گاهی ظرفها را دوبار می شویم چون آهنگم هنوز تمام نشده است....
وقتی اینجاست.. مهربانتر از همیشه می شوم و در بخشیدن چیزها و لباسها و کفشهایم خسیسی نمیکنم...
باور میکنید وقتی میاید آرایش نمیکنم..اما همه میگویند زیباتر و جوانتر میشوم..فکر میکنم علتش این است که قلبم محکمتر و تند تر میزند...
وقتی که او هست حوصله ی دیدن فیلمهای طولانی و سیاه و سفید را ندارم.. .. دوست دارم بافتنی ببافم و به هیچ چیز فکر نکنم.. دوست دارم.. گل چینی درست کنم .. حوصله ی جدی کار کردن را ندارم..
وقتی هست دلم مسافرت میخواهد.... از آن مسافرتهای چند روزه با اتوبوس و کوله پشتی و چادر و کیسه خواب..
با آمدنش من کمی سر به هوا میشوم..بعضی از قرار ها را یادم میرود.. یادم میرود به بزرگتر ها باید حداقل هفته ای یکبار تلفن کرد و احوالی پرسید.. ..
وقتی که اینجاست مریض هم نمیشوم..هیچ جایم هم درد نمیکند.. ..
مهمانی که بروم دوست دارم برقصم.. وقتی او هست رقصم میاید و خجالت نمیکشم از اینکه رقص بلد نیستم..
وقتی میاید.. خنده های من بلند و پر صدا میشوند.. خصوصا وقتهایی که نباید خندید..مثلا سر کلاس ..یا نصفه شب که همه خوابیده اند.. یا وسط خیابان..
وقتی میاید ..من گم میشوم..
وقتی میاید ...من می روم..
همیشه همیشه..آمدنش را میفهمم...
.....
...............................
اینبار دیر کرده... نکند دیگر نیاید!
|