|
داستان 102، قلم زرین زمانه
آجر
از پله ها پائین می آید مثل خار نرمی توی مردمک من فرو می رود. تا او برسد به پلۀ اول که هان پلۀ آخر است همۀ مغناطیس چشمانم را جمع می کنم و محکم می کوبم به قوزک پایش ، تا از آن بالا.... از آن بالا آمده پایین از پایین می رود بالا.
لباسهای من آن شب از لباسهای او نوتر بود. به قول پچ پچ ها شاید شیک تر من بودم . آن شب سیاه نپوشیدم چون عروسی بود و من هم اگر سیاه می پوشیدم عزا می شد و عزا توی آن فضا فقط چشمهای مادرم را وادار به غرش می کرد. مادرم لباس برق دار پوشیده بود توی آن عزا!!!
تا او از پله ها پایین بیاید رژش را بردارد و برقی به لبش بدهد با رنگی و برود.
خدا رو شکر کن...
من خدا را شکر می کردم باید مادرم بعد از مرگ پدر هنوز رسالت شکر را خوب به جا می آورد
ـ آدم پشت می خواد ، پناه می خواد این چارتیکه آجر واسه یکی باید بمونه یا نه؟
حالا که نمی توانم یک زنگولۀ تابوت برایش به دنیا بیاورم تا مونس آجرهایش بشود پایش را می کشم لب گور ، آن قدر آنجا
می کارمش تا نق نق یک زنگوله به دلش بماند.
" اجازۀ این دختر دست خودتونه ، ما با لباس سفید فرستادیمش. "
با لباس سفید هم توی مجلس عروسی شوهرم شرکت کردم.
حالا او لباس گشاد می پوشد انگار یک چیزی توی شکمش بالا آمده است. دلش پر است شاید. همه دورش می گردند.
" مواظبش باش ، هر چی می خواد براش درست کن"
مواظبش نباشم حتماً با همۀ "بی"های دنیا قاطی می شوم ، دخترۀ بی ، بی ، بی ....
" دختر جون خودتو بچسبون به زندگیت"
من هم شبها یک بالشتک گذاشتم زیر پیراهنم چسباندم به زندگیم . هرشب با یک بالشتک می خوابیدم . حتی گرمم می شد درش نمی آوردم ، چون هر روز بزرگ و بزرگتر می شد چیزی که توی دل من و او بود و من انگار کوچک و کوچکتر می شدم وقتی دستشان توی دست هم گم می شد.
مي دونی مادر گفته می مونی بمون ، نمی مونی برو . نمونم بهتره؟
" کجا؟ بمون دختر ، توی خونت باش.
برای مبارزه؟
نه برای زندگی . همین که شوهرت پشت سرت باشه بهش تکیه می کنی. تو خیابون که راه می ری سرت بلنده ، یکی کنارته!!
ولی مادر انگار یکی به من جا خالی داده. انگار یک بالشتک از پشت من برداشته و گذاشته زیر پیراهن خودش.
" میارمش طبقۀ بالا . تو هم پائینی. هر جور خودت راحتی. به نظر من بمونی بهتره"
پس باید بمانم چون پشتم سست می شود. اما نه این طور ، همه چیز باید یکی بشود. یک به یک ما یکی تو یکی!!
" این قدر دنبال یکی به یکی نباش بعد از پنج سال این خونه داره میمیره . اصلاً مرده.
یکی از آجرهای این خانه که این قدر انتظار می کشند را باید از بیخ بیرون بکشم. تا آنها توی خانه لباسهای قد و نیم قد می دوزند یک گوشۀ دیوار را باید پیدا کنم یک تکه آجر تق و لق .
تق و لق...
امشب به جای بالشتک زیر لباسم این آجر را می گذارم.
" آروم راه برو ، مواظب خودت باش . تو هم مواظبش باش . یه کمی بهش برس.
بهش می رسم. چیزی نمانده تا بهش برسم حتماً آمده آب بخورد این موقع شب.
پشت سرش بمانم از زیر لباسم آجر را بیرون بکشم تا مایکی بشویم و او یکی ، من یکی او یکی ...
حالا من ، تو ... من و تو ..... من .... تو .
دستانم را با بالشتک تمیز می کنم. آن را آرام زیر لباسم می کشم . محکم به خود می چسبانمش خسته ام انگار . حالا من یکی شدم و او یکي . من .... او.
صبح از اتاق بیرون می روم. یک چیزی زیر یک ملافۀ سفید از جلوی چشمم عبور می دهند ، انگار ماری یک لقمه اي قلمبه قورت داده است. توی دلش گیر کرده و رویش ملافۀ سفید کشیده اند.
یک دستبند نقره ای مچم را می گیرد . مچم یخ میزند و چشمم توی چشم شوهرم . عروسکی روی دست شوهرم باد کرده است. بوی خون توی جمجمه ام می پیچد.
من؟!... من ؟! من دیشب تا صبح خواب بودم . خواب می دیدم می خواهی تعریف کنم؟
خواب بودم تا صبح.!!
|