|
داستان 12، قلم زرین زمانه
روي پل
دستش را در جيبش فرو برد و قدمهايش را تندتر كرد. كلاهش را تا بالاي ابروها پايين كشيده بود. پيچيد در خيابان و داخل سوپرماركت شد. چند ثانيهاي جلوي يخچال ايستاد و يك بسته كالباس و يك شيشه سس برداشت و ده ثانيه بعد پشيمان شد و آنها را سرجايشان گذاشت. مغازهدار گفت بردار مهمان من. او گفت نه ممنونم فكر كردم زياد هم گرسنهام نيست. مغازهدار گفت با شما نبودم اما شما هم مهمان من. گفت نه ممنون. چندبار نگاهش را در مغازه چرخاند و يك بسته سيگار فروردين گرفت و بيرون آمد. سيگاري روشن كرد، گوشه لبش گذاشت و دستهايش را در جيب مشت كرد. پلههاي پل عابر پياده را بالا آمد. روي پلي كه از همه طرف محصور شده بود، ايستاد، سيگارش را انداخت و زيپ شلوارش را پايين كشيد و با نگاهش مسيري را كه مايع زرد رنگ طي ميكرد، دنبال كرد كه در مقصد چند ماشين ريز و درشت را بينصيب نگذاشت. يك نفر پايين ايستاده بود و از لاي شكاف بدنه آهنيِ پل نگاهش ميكرد. نگاهشان كه به هم دوخته شد، طرف لبخند زد و ميان شمشادها خزيد. دختري روي پل ظاهر شد كه وقتي او را ديد قدمهايش نوسان پيدا كرد و مثل باد از كنارش گذشت. دليلي پيدا نميكرد كه دختر را ترسانده باشد جز اينكه سرش به كار خودش بود و داشت رفع حاجت ميكرد. با صداي بلند گفت از من ميترسي؟ دختر جواب داد نه به خدا، از ارتفاع وحشت دارم. از همان راهي كه آمده بود، برگشت. تصميم گرفت به سينما برود. به بهانه رفتن به دستشويي از در سينما گذشت و يواشكي داخل سالن شد و روي يكي از صندليهاي رديف وسط نشست. دستمالي از جيبش بيرون آورد و روي صورتش گذاشت. دوست داشت كفشهايش را دربياورد و پايش را روي صندلي رديف جلو بگذارد. با همين آرزو سعي كرد بخوابد. سنگيني يك نفر را بالاي سرش احساس كرد. دستمال را برداشت و مرد چراغقوه به دست را ديد. مرد گفت سينما جاي خوابيدن نيست، آن هم با اين وضعيت. پرسيد چه وضعيتي؟ چشمش به پاهاي بدون جوراب مردي كه جلويش نشسته بود، افتاد. جا به جا شد و خميازه كشيد. مرد پاهايش را پايين انداخت و پشتش را صاف كرد. مردي كه كنارش نشسته بود گفت واقعا كه. او پرسيد واقعا كه چه؟ مرد گفت اگر فيلم را از اول ميديدي، شما هم همين را ميگفتي. بعضي از اين فيلمسازها مردم را خر فرض ميكنند. او گفت زياد سخت نگيريد. زندگي همهاش كشك است. يكي از پشت سر گفت بخواب بابا. دستمال را روي صورتش گذاشت و چشمانش را بست. مرد كناري گفت فكر كنم با شما نبود. او گفت ميدانم ولي بهتر از سينما جايي را براي خوابيدن سراغ ندارم. صداي خنده از هرطرف بلند شد. پرسيد حرف خندهداري زدم؟ مرد گفت با شما نبودند، فكر كنم صداي شما را فقط من ميشنوم. مرد پرسيد يعني جايي بهتر از سينما براي خوابيدن شما پيدا نميشود؟ او گفت نه نميشود. بلند شد، از سالن بيرون آمد و رفت دستشويي. جلوي آينه ايستاد، روسري را از سرش برداشت تا كرد و در كيف گذاشت و مقنعه مچاله شدهاش را بيرون آورد، سرش كرد و از سينما بيرون آمد. روبرويش پسر منتظر بود. همان كه روي پل ديده بود.
|