رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 1، قلم زرین زمانه

شبِ آب

هميشه وقتي كسي دريا مي‌رفت برنمي‌گشت, هم‌اينطور بود. سياه‌ها دمام مي‌زدند؛ كنار ساحل مردم جمع مي‌شدند و زن و بچه‌ي ملوان مرده گريه مي‌كردند. صداي طبل سياه‌ها آهنگ عزا بود؛ حتا از روضه‌ي سيد روداني هم كه شب‌هاي نمي‌دانم چه روزي دعاي گريه‌داري با اهالي در تاريكي لخت مي‌شدند و مي‌خواندند, غم‌انگيزتر بود. دريا هم انگار براي مرده‌ي بي‌بي شهناز كه آن‌روز مردم جمع شده‌بودند برايش, و سياه‌ها دمام مي‌زدند, سياه پوشيده بود. هنوز همه مي‌گويند دريا براي جوا‌ن‌مرگ شدن شوي بي‌بي سياه بوده, با اين‌كه مي‌دانند نفتكش تركيده ولي مي‌گويند هيچ چيز بي‌حكمت نيست. آب حسابي سياه است. حتا خاك خميري ساحل هم چسبناك شده و دو سه متري از لبه‌ي آب, مثل كاغذي كه قوطي دوات برگشته باشد رويش, سياه است. بي‌بي شهناز بچه را گذاشته به‌خانه, آمده درانتظار مُرده‌ي مردش, گريه مي‌كند.
كنار آب پر ماهي است و هيچ‌كس توجهي ندارد. انگار نه‌همين مردم هستند كه صبح تا شب و شب تا صبح, تو شرجي خرما پزون و شب ناامن دريا, به‌آب مي‌زدند براي صيد همين ماهي‌ها. ماهي‌هاي حالا چرك و سياه كه كسي رغبت نمي‌كرد به‌خوردنشان. اما اشكالي نداشت, خارجي‌ها كه نمي‌ديدند, مي‌شد تو بازار شهرداري به‌آنها غالب كرد. حيف كه نگاه‌هاي مزاحم زيادند و حرف توي حرف مي‌پيچد, كه پسر ممدآقا حرام فروشي مي‌كند؛ كسي هم گوشش بدهكار نيست هرچه بگويم خارجي‌ها حرام و حلال سرشان نمي‌شود؛

هرچه‌سياه‌ها بيشتر مي‌كوبند انگار جادويي باشد اين كوبيدن‌ها, ماهي‌ها بيش‌تر مي‌شوند و وسوسه فروختن‌شان بيش‌تر. ياد داستاني مي‌افتم كه خانم توي راديو مي‌گفت, داستاني كه مرد فلوت زني, با صداي جادويي سازش, موش‌ها را از شهر مي‌برد. دلم مي‌خواهد سياه‌ها به‌جاي دمام فلوت مي‌زدند, مثل چوپان‌ها براي گله, آن‌وقت شايد اصلاً هيچ مردي نمي‌رفت دريا نمي‌مرد.

دم غروب از بي‌بي شهناز ديگر صدايي در نمي‌آيد, سرش را زير انداخته و چادرش را كشيده روي سرش, قوز كرده وسط آن‌همه سياهي كه حالا از آسمان هم كم‌كم مي‌بارد. شده مثل سياه‌تپه‌ي گنو, چندتايي از زن‌ها هم دور و برش نشسته و ايستاده‌اند به دلداري همه با چادر سياه عربي. مردي از ميان جمع, به دمامي‌ها چيزي مي‌گويد كه آن‌ها نرم نرم مي‌روند. مردم هم. آخرين نفر بي‌بي شهناز است كه بلند مي‌شود به‌رفتن. ديگر شب شده, دريا و آسمان يكي شده‌اند. در آسمان هم كه ماه و ستاره‌اي نباشد, همه‌جا سياه است. مثل جايي كه آخر ندارد. چراغ خانه‌هاي شهر كه روشن مي‌شدند, انگار سوراخ سوزني باشند كه نور از آن رد مي‌شود. سر بلند كرد. نگاه بيبي رفت تا ته تاريكي و برنگشت, هم‌آن‌جا ماند. بعد يكدفعه انگار چيزي يادش آمده باشد, تند راه افتاد. انگار يادش آمد كه بچه به‌خانه تنها مانده از صبح.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

یک قاب کامل با تمام جزئیات.
اما تصویرهای ارائه شده در طول داستان ( در عین جذابیت) و البته بند پایانی که از صافی ذهن راوی آنها را می خوانیم ، بزرک تر از سن و سال پسر ممدآقا به نظر می رسند.

-- ساناز اقتصادی نیا ، Aug 5, 2007 در ساعت 12:00 AM