رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 27، قلم زرین زمانه

اتاق 409

هر اتاقی، مرکز جهان است.
( اوکتاویو پاز )


اتاق 409 را امروز نظافت نخواهندکرد. نه به دلیل ِ این‌که در انتهای راهرو است و دورتر از دست‌رس، برای زن ِ کک‌مکی ِخدمتکار چه تفاوتی می‌کند اتاقی دور یا نزدیک؟ او مسئول ِ نظافت ِ همه‌ی اتاق‌های طبقه‌ی چهارم هتل است. تازه در اتاق انتهایی بهتر می‌تواند لم‌بدهد و خستگی درکُند. چون، تا یکی از ورودی ِ سالن تو بیاید و دنبالش بگردد، کلّی فرصت دارد که بلندشود و خود را مشغول ِ مرتب‌کردن ِ تختخواب نشان‌دهد. خود او هم کم‌تر به یاد دارد که ناگهان مسافری در ساعت ِ دوی بعد از ظهر که ساعت تخلیه‌ی اتاق‌هاست وارد ِ هتل شود و اتاقی بخواهد که حتمن باید در طبقه‌ی چهارم باشد و این تنها اتاق 409 باشد که همان لحظه دارد خالی می‌شود و دیگر فرصتی برای نظافتش نباشد و در مقابل ِ درخواست مدیر هتل که بهتر است مسافر محترم چند دقیقه‌ای صبرکنند تا اتاقشان نظافت‌شود؛ او بگوید که کدبانوی سخت‌گیری است و دوست‌دارد خودش اتاقش را تمیزکند و بعد مدیر هتل، در حالی که گوشه‌ی چشمی هم به فرم ِ مشخصات و شغل ِ مسافر دارد، با لبخندی از سر ِ چاپلوسی بگوید پس خانم مهندس از همین حالا می‌توانند به اتاقشان تشریف ببرند. زن ِ کک‌مکی ِخدمتکار که آن لحظه و در دل، بر پدر ِ خانم مهندس رحمت می‌فرستد، فکرش را هم نمی‌تواند بکند که فردای آن روز ساعت شش و نیم ِ صبح، دهانش از حیرت باز می‌ماند و ساعت نه و نیم بر هر چه مهندس است لعنت می‌فرستد.

اتاق ِ 409، شب ِ پیش را با پیرمردی صبح کرده که در حال ِ خواندن ِ رباعیات ِ خیام خوابش برده‌بود و تا لنگه‌ی ظهر بیدارنشده‌بود. صدای خفه و تو دماغی ِ پیرمرد هنوز لای ملافه‌ها موج خواهدزد که خانم ِ مهندس تو خواهد آمد و همان لحظه که می‌شنودش، بلند خواهدخندید و آخرین مصراعی را که دارد زیر ِ بالش پرپر می‌زند، بلندبلند تکرار خواهدکرد که: زان پیش که پُر کنند پیمانه‌ی ما.

تختخواب ِ به‌هم‌خورده، لیوان ِ نیمه پر از آب ِ روی عسلی ِ کنار ِ تخت، پنجره‌ی باز که فورن معلوم خواهدشد دستگیره‌اش خراب‌است، سیگار ِ نیمه‌دودشده‌ی افتاده روی موکت ِ کنار ِ رادیاتور، لنگه‌ی به روافتاده‌ی دم‌پایی دم در ِحمام که همزادش زیر ِکاسه‌ی روشویی جا مانده است و مصراع‌های ِ جسته‌گریخته‌ی خیام که حتا از داخل ِ دوش ِ حمام هم شنیده خواهد‌شد، خانم مهندس را سر ِشوق خواهد‌آورد و او در حالی که سعی خواهد‌کرد مصراع‌های درهم‌شده را از هم تشخیص‌دهد و زیر لب تکرار کند، چمدان ِ کوچکش را از همان دم ِ در پرت خواهد‌کرد روی تخت، و جفت‌پا و با دو گام ِ بلند تا کنار پنجره خواهدپرید و سرش را بیرون خواهدبرد و بینی‌اش را به زور میان ِ نرده‌های تنگ ِ هم ِ پشت ِ پنجره فروخواهدکرد و از لای نرده‌ها، حیاط ِ بزرگ ِ هتل را دید خواهدزد که دور تا دور و تا شش طبقه، پنجره‌ها و نرده‌های مشابه به آغوشش کشیده‌اند.

اما فردا ساعت هشت و نیم که مدیر هتل، سر ِ کارش خواهد‌آمد و هنوز یک ساعت خواهد‌ماند به رفتن ِ خانم ِ مهندس از هتل، نه زن ِ کک‌مکی ِ خدمتکار و نه مدیر هتل و نه هیچ مسافری نمی‌تواند هیچ صدای ِ جامانده‌ای را از امشب و امروز و دم‌دمه‌های صبح ِ فردا بشنود و تشخیص‌دهد. چرا که خانم مهندس و مردی که یک ساعت مانده به نیمه‌شب، در ِ قفل نشده‌ی اتاق 409 را به آرامی باز خواهدکرد و به نرمی ِ یک گربه‌ی نر ِ کمین‌کرده تو خواهدآمد، همه‌ی صداها و تصویر‌های هم‌دیگر را خواهندنوشید و حتا ته‌مانده‌ها را هم خواهندلیسید. پس مدیر هتل چاره‌ای نخواهدداشت جز این‌که گزارش ِ پر آب و تاب ِ زن ِ خدمتکار را باور کند؛ اما بعد از چند دقیقه و با تکان‌دادن ِ سر ِ کوچکش بگوید خوب به ما چه؟ به من چه؟ و بعد چشم‌هایش را تو چشم‌‌های کوچک و دو دو زن ِ خدمتکار بدوزد و با صدایی یواش‌ و لحنی نیمه‌تند بگوید که تو هم بهتر است دهانت را چفت نگهداری، باشه؟ و زن هم با تکان‌دادن ِ سر و مرتب‌کردن ِ مقنعه‌ی رنگ‌و رو رفته‌اش چیزی نگوید و تنها دو گوشه‌ی انتهایی ِ لب‌هایش را پایین بکشد یعنی به من چه و شاید هم یعنی عجب دور و زمانه‌ای شده. اما مدیر هتل تصمیم خواهدگرفت خودش سر و گوشی آب‌دهد، هر چند که فرصت ِ این کار را پیدا نخواهدکرد.

خانم مهندس هم تو چمدانش رباعیات ِ خیام را دارد، یا خیال می‌کند که دارد. آن را آورده تا نیمه‌های شب با مرد بخواند. و مرد هم به محض ِ آمدن ِ دزدانه‌اش به اتاق، و حتا پیش از آن‌که خانم مهندس را که با چشم‌های پر از ترس و شوق، در لباس خواب ِ شیری‌رنگش که در نور آبی ِ چراغ خواب به آبی ِ تند می‌زند و بر تختخواب و روی آرنج ِ چپش نیم‌خیز شده در آغوش‌بگیرد، پج‌پچ خواهدکرد که تو با کی شعرهای خیام را این‌جا خوانده‌ای؟ با یک پیرمرد؟ و زن خواهد‌خندید و پچ‌پچ خواهدکرد که نه بابا، من هم که آمدم این صدا بود؛ مال ِ مسافر دیشبی است؛ آخر این‌جا را نظافت نکرده‌اند. و مرد پچ‌پچ خواهدکرد که چه اتفاق جالبی. و البته تا آن وقت رسیده کنار تخت، و زانوی چپش را روی تخت و چسبیده به رانِ زن گذاشته و سوال ِ زن را که کسی تو را ندید، بی‌جواب گذاشته و لب‌هایش را به موهای او رسانده‌است.

آن دو به صدای بلند با هم حرف نخواهندزد. از راهرو خواهندترسید و صدای گاه‌گاهی ِ پایی یا لندیدن ِ زیر لبی ِ مسافر یا خدمتکاری که انگار خواب ندارد. جز همان چند کلمه‌ی فاصله‌ی میان در ِ اتاق تا تختخواب، همه‌ی حرف‌هایشان را در گوش هم پچ‌پچ خواهندکرد، لای موهای هم، لای پاهای هم، لای زیر‌بغل های هم، لای سینه‌های هم. و بدن‌هایشان پر از زمزمه‌ها و پچ‌پچ‌های هم خواهد‌شد.

اتاق پر از پچ‌پچه خواهدشد. پر از نفس‌نفس‌زدن‌های هراس‌آلود. و گاه رباعی ِ ناتمامی از خیام در گوش‌هایشان هیس‌هیس خواهد‌کرد. به صدای تودماغی ِ پیرمرد، گاه خواهند‌خندید. در فاصله‌ها‌ی کوتاه ِ کنار ِ هم نبودن‌هاشان که گاه مرد تا لب ِ پنجره‌ خواهد‌رفت تا دزدانه و نیم‌خیز دستگیره را درست‌کند و گاه، زن چمدان ِ کوچکش را به دنبال ِ کتاب ِ رباعیات ِ خیام خواهد‌گشت و نخواهدش‌یافت، صداهای ضعیفی خواهد‌آمد: بچه‌ی از خواب‌مانده‌ای در اتاق ِ بغلی، پیشخدمت ِ خسته‌ای که ساعت ِ دوی شب هم دارد برای اتاق روبه‌رویی ِ ابتدای سالن قهوه می‌برد و زیر لبی چیزی می‌گوید، شُر‌شُر ِ دور و نامعلومی که از حمام ِ بالایی یا پایینی می‌آید و پاهای بی‌قراری که در جایی از طبقه‌ی چهار به کف‌پوش‌های کف راهرو کشیده‌می‌شوند.

زن فکر خواهدکرد که کتاب ِ رباعیات ِ خیام را در اتوبوس جاگذاشته‌است. و مرد گاهی به سرش خواهد‌زد که سری به اتاق 403 بزند که ظهر ِ همان روز و یک ساعت پیش از ورود زن به هتل، اجاره‌کرده و بعد در ترمینال و در حالی‌که به آرامی دست ِ چپ ِ زن را در دست ِ راستش می‌مالید به او گفته‌بود که تو هتل بگوید می‌خواهد اتاقش در طبقات ِ بالا باشد اما نه زیاد بالا، مثلن در طبقه‌ی چهار، و مطمئن‌شود کسی در نزده یا تو نرفته؛ چون فراموش کرده‌بود در اتاق را قفل‌کند. اما به اتاقش سر نخواهد‌زد مگر در ساعت شش و نیم که مست و گیج از اتاق 409 بیرون خواهد‌آمد و در برابر ِ چشم‌های واق‌مانده‌ی زن ِ کک‌مکی ِ خدمتکار که وسط سالن ایستاده و خودش را در آیینه‌ی بزرگ ِ دیواری دید‌ می‌زند، به اتاقش وارد خواهد‌شد و حتا یک خسته نباشید هم نثار ِ او خواهدکرد و چهار ساعت بعد که در ترمینال آن را برای خانم مهندس تعریف خواهدکرد ، قاه‌قاه به خنده خواهدافتاد و با صدای بلند خواهدگفت که نمی‌دانم من احمق‌تر بودم یا آن زنک؟

اما زن ِ خدمتکار احمق نیست، یا دست ِ‌کم خودش این‌طور فکر خواهدکرد. و مات خواهد‌ماند و حتا با تکان ِ سر، جواب ِ خسته‌نباشید ِ مرد را هم خواهد‌داد و بعد که مرد، در ِ اتاقش را خواهد‌بست، او یکهو به طرف ِ آینه‌ی دیواری برخواهد‌گشت و با دیدن چشم‌های دو دو زنش، به خود خواهد‌آمد و رو به آینه و زیرلبی خواهد‌گفت پس خانم مهندس، طبقه‌ی چهار را نشان کرده‌بود! و بعد سعی خواهد‌کرد به یاد بیاورد دلایل خانم مهندس را که با آن قیافه‌ی بی‌تفاوتش داشت برای مدیر ِ هتل بر می‌شمرد. و یادش خواهدآمد که زن گفته در طبقات ِ پایین، رفت و آمد زیاد است و طبقات بالا هم که راه پله زیاد دارد و او هم دوست ندارد با آسانسور بالا و پایین برود؛ پس طبقه‌ی چهار بهترین انتخاب است! ببین چه دور و زمانه‌ای شده! اما ... این مرد کیست ؟ و یادش نخواهدآمد ورود ِ مرد را به هتل. آن وقت کجا بوده‌ام پس؟ دیشب که اتاق403، دست‌ زن و شوهر ِ خسیسی بود که حتا ته‌مانده‌های انگور ِ لهیده‌اشان را هم با خود برده‌بودند. پس مرد در فاصله‌ی ساعت ِ ده و نیم که نظافت ِ اتاق تمام‌شده تا ساعت ِ یک و نیم، به هتل آمده. لابد بعد هم سریع رفته و به زن خبر داده که اتاقش کدام طبقه است و زن هم که بعدن، نقشش را به خوبی بازی کرده‌بود. اما زن کجا منتظر بوده؟

نه مرد و نه خانم مهندس، دیگر خوابشان نخواهدگرفت. در مستی ِ بوهای جامانده‌ی هم خواهند‌غلطید و نجواهای هم را از روی تن‌های خود خواهند‌لیسید؛ در خلوت ِ اتاق‌هایشان. شاید ده دقیقه‌ بعد از بازگشت ِ مرد به اتاقش، موبایلش زنگ خواهدخورد و مرد لبخند خواهدزد. زن خواهدپرسید رسیدی؟ و مرد نجوا خواهدکرد آره. زن خواهدپرسید کسی ندیدت؟ و مرد خواهدگفت فقط نرگس خانم دید. و خواهدخندید. زن خواهدپرسید منظور؟ و مرد خواهدگفت نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم زن ِ خدمتکاره نامش نرگس است، نرگس خانم. و زن هم خواهدخندید. با صدای بلند. آبرو ریزی نکند؟ و مرد باز هم خواهدخندید. نه از خودمان است. سلام‌علیک هم کردیم. و البته از خودشان نخواهد بود نرگس خانم؛ اما آبروریزی هم نخواهدکرد. جز این‌که بی‌صبرانه منتظر آمدن مدیر هتل خواهدشد که ساعت ِ هشت و نیم خواهد‌آمد و بعد که نرگس خانم را از سر وا خواهدکرد نگاهی به فرم ِ مرد اتاق ِ 403 خواهدکرد که ساعت ِ یازده به هتل واردشده و مقابل ِ شغلش نوشته مهندس ِ مکانیک، و بعد فرم زن اتاق ِ 409 را بیرون خواهدکشید و با خود خواهدگفت این‌ها که هر کدام از یک سر ِ کشور آمده‌اند! آخر چه ربطی به هم‌ دارند؟ نکند برای سمیناری چیزی آمده‌اند؟ و بعد، اصرار ِ زن را به یاد خواهدآورد در گرفتن ِ اتاقی در طبقه‌ی چهار. و در ذهنش فاصله‌ی اتاق‌های 403 و 409 را خواهد سنجید و سر تکان خواهدداد. و یادش خواهدآمد که زن و مرد ساعت چهار یا چهار و چند دقیقه‌ی بعد از ظهر ِ روز ِ قبل و به فاصله‌ی چند دقیقه از هم، از هتل بیرون رفته‌بودند و شب که خودش هتل را ترک کرده‌بود هنوز بر نگشته‌بودند. دست ِ کم تا ساعت ده ِ شب.

مدیر هتل بعدتر و بعد از ظهر ِ فردا یکهو به یاد خواهدآورد که در برگه‌ی کامپیوتری صورتحساب زن، چند تماس تلفنی بوده . تماس با موبایل. و بعد که شماره تلفن‌ها را نگاه می‌کند و می‌بیند که همه‌شان یکی‌اند سراغ فرم ِ مشخصات مرد خواهدرفت و در ستون تلفن تماس، همان شماره را خواهددید. پس زن از اتاقش سه بار با مرد تماس‌گرفته. یک بار در ساعت ِ ده و نیم ِ شب و دو بار ِ بعدی، صبح فردا: یکی، شش و سی و چند دقیقه که چند دقیقه بعد از دیدار ِ ناگهانی ِِ مرد با زن ِ کک‌مکی بوده و دیگری هم، نُه و چند دقیقه که معلوم است برای خبردادن به مرد بوده که آماده‌ی ترک هتل در ساعت نه و نیم باشد. دو تا مهندس که یکی‌شان از آن سر کشور تا این‌جا دست کم شانزده ساعت تو راه بوده و دیگری از سر دیگر و هفت – هشت ساعت.

فردا و در حالی‌که به ساعت ِ حرکت ِ زن، تنها نیم ساعت مانده و مرد دارد از کیوسک بغل ِ سکوی حرکت ِ اتوبوس‌ها در ترمینال، دو لیوان ِ یک بار مصرف قهوه را از فروشنده می‌گیرد، زن هنوز هم به کتاب رباعیات ِ خیام فکر خواهدکرد که شاید اصلن فراموش‌کرده از خانه برش دارد و فکر خواهدکرد که کاش دیشب که شوهرش به اتاقش در هتل زنگ زده‌بود از او می‌پرسید. و فکر خواهدکرد که گم‌کردن ِ تنها هدیه‌ای که از تنها دوست پسر ِ دوران دانشگاهش گرفته، حالا و در این روز و در اولین دیدارش با تنها دوست مرد ِ دوران ِ بعد از ازدواجش، چه معنایی می‌تواند داشته‌باشد. و در این حال مرد کنارش خواهدرسید و قهوه‌اش را به طرفش خواهد‌گرفت و خواهد گفت من نمی‌دانم دو ساعت بعد از تو، این جا تو این ترمینال چه کار‌ کنم؟ و زن دوست خواهدداشت گریه‌کند و مرد خواهدفهمید و خواهدگفت: اشک‌های دیشبت هنوز زیر زبانم است و زن گریه‌اش را فرو خواهد‌خورد.

اتاق ِ 409 را فردا ساعت ِ نه و نیم و به محض ِ خالی‌شدن، نظافت خواهندکرد و زن ِ کک‌مکی بر هر چه مهندس است لعنت خواهدفرستاد و ادای خانم مهندس را در خواهد‌آورد که من خودم کدبانوی با سلیقه‌ای هستم و دوست دارم خودم اتاقم را تمیز‌کنم! حتا خود ِ اتاق هم کم‌تر به یاد خواهدآورد این همه آشفتگی‌اش را. رد ِ خیس ِ انگشت‌ها بر جای جای دیوارهای اتاق، لکه‌های کوچک و بزرگ روی موکت و روی ملافه‌ها و روی دسته‌های مبل، بالش ِ افتاده زیر تخت، دانه‌های لهیده‌ی انار و پوست ِ سیب، صابون ِ افتاده تو کاسه‌ی توالت، شیر ِ نیمه بازمانده‌ی حمام و همه‌ی این‌ها بدون آن‌که هیچ صدایی باز مانده باشد از دیشب. حتا صدای پچ‌پچه‌ای یا نجوایی.

فردا و ده ساعت بعد از آخرین بوسه‌ی زن و مرد بر روی تک صندلی ِ شماره‌ی 7 اتوبوس، زن در تاریکی ِ اتاق‌خواب ِ خانه‌اش و در حالی که می‌داند تا چند دقیقه‌ی دیگر شوهرش از حمام بیرون خواهد‌آمد، با عجله شماره‌ی موبایل ِ مرد را خواهد‌گرفت و مرد که هنوز تا رسیدن به شهر و خانه‌اش و بوسیدن ِ بینی ِ پودرزده‌ی زنش هشت ساعت ِ دیگر وقت دارد، سرش را از شیشه‌ی بغل صندلی ِ شماره‌ی 13 اتوبوس بر خواهد‌داشت و خواهد‌گفت حرف بزن نازنین ِ من! و زن در حالی‌که کم مانده زیر ِ گریه بزند خواهدپرسید به چی فکر می‌کنی؟ و مرد پچ‌پچ خواهد‌کرد که به یک داستان. و زن خواهد‌خندید: تو هم که فقط به داستان فکر می‌کنی. و مرد خواهدگفت که چون برای رسیدن ِ ما به هم، هیچ امیدی غیر از داستان نیست. زن آه‌خواهد کشید و صدای قطع شدن ِ آب ِ دوش ِ حمام را نشنیده خواهد‌گرفت و خواهدگفت نیست، نه ... نیست. و بعد خواهد پرسید که خوب ... اسم داستانت چه خواهدبود؟ و مرد با صدای بلند، و بدون‌ توجه به مسافر ِ کناری و نگاه‌های خیره‌اش در تاریکی ِ قرمز ِ داخل ِ اتوبوس، خواهد گفت: اتاق 409.

Share/Save/Bookmark