رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
بخش یکم

آمریکا کجاست و آمریکایی کیست؟

مینا مرادی

از زمانی که ساکن اروپا شده‌ام این سوال برایم پیش آمده است. آن زمان که در ایران بودم آمریکا برایم جایش مشخص‌تر و آمریکایی نیز به تبع آن آشکارتر بود. قبل از انقلاب امریکا جایی بود که مستشارانی داشت وگفته می‌شد در حقیقت همین‌ها هستند که حکومت می‌کنند، روزگاری علیه حکومت ملی ما کودتا کرده بود و شاه دیکتاتور را که حافظ منافعش بود جایگزین کرده بود، با قرارداد کاپیتولاسیون به نوعی بر ما حکم می‌راند، به ما اسلحه می‌فروخت وگفته می‌شد که نفت ما را ارزان می‌برد، البته مردم برای تحصیل علم ودانش وبرای گردش به آمریکا می‌رفتند، ولی قریب به اتفاق آنان زندگی در ایران را ترجیح می‌دادند و برمی‌گشتند و نمی‌شد بگویی آرزوی زندگی در آن‌جا را دارند. کالاهای مرغوب و خوبی داشت.

و اما آمریکایی چه کسی بود؟ وسعت معنایش به این گل وگشادی امروز مسلما نبود، هر کسی به نوعی با این مستشاران و یا نمایندگان دیگر آمریکا برو و بیایی داشت و احتمالا زد و بندهایی می‌کرد، می‌گفتند آمریکایی است. بعد از انقلاب هم تازه فهمیدم که آمریکا از این که شاه نخواسته قرارداد کنسرسیوم را بر اساس خواسته آمریکاییان وهم‌چنین اروپاییان با قیمت نفت پایین تجدید کند، دست از حمایت شاه برداشته در واقع شاه که از پول نفت و قدرت پدید آمده به خود غره شده بود و فراموش کرده بود که چگونه آمده است و چه کسانی او را آورده‌اند بازی را باخت.

آمریکاییان و به تبع آن‌ها اروپاییان که از یک طرف با بدعهدی شاه مواجه شده بودند و از طرف دیگر موج خروشان ملت را می‌دیدند که چگونه مرگ او را فریاد می‌زنند، این‌بار دیگر در برابر خواست ملتی ایستادگی نکردند و گذاشتند تا مردم ایران با انقلابشان شاه دیکتاتور را سرنگون کنند. احتمالا به امید روزگاری بهتر. شایدهم قماری بود که مجبور به بازی کردن با آن شدند و الله اعلم. به هر حال اگر قمار بود یا حساب کتاب دقیق بود نتیجه به نفعشان نبود بنابراین با راه انداختن جنگ ایران و عراق از یک سو که زمینه‌هایش بود و آنان شعله‌ورترش کردند و علم کردن طالبان از طرف دیگر به خیال خود صدای انقلاب در ایران را خاموش خواهند کرد ولی در نهایت در دامی گرفتار آمدند به نام تروریسم که بسیاری از تارهای این دام را خود تنیده بودند و دیدیم آن‌چه شد.

مدت‌ها پس از انقلاب نیز آمریکاییان و اروپاییان از هیچ کوششی برای این‌ که ملتی را که برای آزادی و استقلال قیام کرده بود، حقیر کنند و در جهان جانی و ظالم جلوه دهند، دریغ نکردند. صد البته ناگفته نماند که ما نیز در داخل بسیار کجروی‌ها و بسیار نامردمی‌ها داشتیم و فقط آنان آن‌ها را با آب و تاب فراوان به جهانیان عرضه می‌کردند و موارد دیگری هم چون بیسوادی و عقب ماند‌گی چاشنی آن می‌کردند. یادم می‌آید وقتی به این‌جا آمدم از این‌که زن هستم و تحصیلات دانشگاهی دارم و در ایران دانشگاه رفته‌ام ومی‌توانم رانندگی کنم تعجب می‌کردند (بودند بسیاری از کشورها که به همین میزان ما و شاید خیلی بیشتر این کج‌رویها و ظلمها را داشتند ولی در جهان باز تاب وحشتناکی که ایران داشت، نداشتند و چه بسا روابط حسنه‌ای هم با آنان داشتند؛ بدین‌ جهت می‌توان گفت که با سوء نیت چنین میکردند) به طوری که بسیاری از ایرانیان از این که بگویند ما ایرانی هستیم خجالت می‌کشیدند و از پاسپورت خود شرم داشتند (چون تبلیغات وسیعی که علیه ایران می‌شد متاسفانه در بسیاری از موارد خود گویای حقایقی هم بود. مثل این بودیم که دوست نداشتیم این چنین عیوبمان را جار بزنند و روی دفاع هم نداشتیم) به هر حال سال‌ها ایرانیان در تنگنای بسیار بدی قرار داشتند؛ چه از جانب دولت خودشان که با دستان خود روی کار آورده بودند و چه از جانب خارجیان که چنین بی‌رحمانه مورد خشم و نفرت قرار می‌گرفت و فیلمی ساختند به نام «بدون دخترم هرگز» که اصلا یک دروغ بزرگ بود که بارها وبارها از تلویزیونهای امریکا و اروپا پخش کردند.

این آن تصویری بود که از آمریکا داشتم و آن جایگاهی بود که برایش متصور بودم.

ولی این‌جا اروپاست. در این‌ جا در تعریف آمریکا دچار تناقض می‌شوید؛ البته پس از ماجرای صدام و عراق خیلی بیشتر. تا قبل از آن اروپا چیزی نبود جز قسمتی از آمریکا. گاهی در مجامع روشنفکری وانتلکتوالی صدای ضعیفی علیه آمریکا بود و آن‌چنان ضعیف که از آن مجمع خارج نمی‌شد مثلا در ماجرای جنگ ایران و عراق تفاوت نظری و عملی را در بین اروپاییان و آمریکاییان احساس نمی‌کردید. در واقع اروپاییان بدون امریکاییان یک لیوان آب هم نمی‌خوردند و در بست در اختیار آمریکا بودند و واقعا شاید گزافه گویی نباشد اگر بگویم که اروپا چون ایالتی از امریکا محسوب می‌شد. یادم می‌آید ابتدا که امده بودم به اروپا برایم جالب بود که در تمام مغازه‌ها حتی آهنگ‌هایی که پخش می‌شد آمریکایی بود. روزی از فروشنده پرسیدم آیا این جا آهنگی به زبان خودتان ندارید و یا خواننده‌ای که به زبان این منطقه آواز بخواند. درجواب فورا گفت چرا اتفاقا خیلی هم داریم. گفتم پس چگونه است که من حتی در یک مغازه هم نشنیدم که آهنگ غیر آمریکایی باشد. گفت سوال خوبیست؛ نمی‌دانم!

وضع کم و بیش به همین منوال بود تا ماجرای برج‌های دوقلو و پس از آن ماجرای صدام پیش آمد. ناگهان همه چیز دگرگون شد؛ آمریکا که چهار قبضه اروپا را در اختیار خود می‌دید با یک بی‌سیاستی که بوش مرتکب شد، تصمیمی مهم برای حمله به عراق گرفت وچون اروپا را کاملا در اختیار تصور می‌کرد و غره از این‌که ما کار را می‌کنیم و اروپاییان هم با ما همراه می‌شوند بوش عملیات را اغاز کرد؛ بدون صبر و بدون انجام مشورت‌های لازم با اروپاییان. به خیال خود می‌خواست آنان را با عمل انجام شده مواجه کند.

این‌جا بود که اروپاییان به ناگاه واقعا از جانب آمریکا عملا تحقیر شدند و این بود آن‌چه که اروپاییان تحت عنوان صلح و تظاهرات صلح و استفاده شعاری از یک امر بدیهی آن هم صلح برای ایستادن در برابر آمریکا استفاده کردند. (باید اضافه کنم که بعدها معلوم شدکه رئیس دولت فرانسه، ژاک شیراک زود و بندهای زیادی با صدام داشته و منافع زیادی از طریق صدام عایدش می‌شده و به همین دلیل پشتیبان صدام بوده که این خود دلیل مضاعفی بوده و از آن‌جایی که فرانسه از نظر فکری بر بقیه اروپا تاثیرگذار است؛ موضع گیری او علیه آمریکا بسیار موثر بود.)

دیگر فریاد وای آمریکایشان بلند شد. اروپایی که بعد از جنگ جهانی همه چیزش آمریکا بود و در واقع به عنوان هویت مستقل وجود نداشت، این جا به یک‌باره ترکید و فریاد علیه آمریکا در هر گوشه و کنار مجامع روشنفکری وغیرروشنفکری به آسمان رفت. آن‌چه که ناراحت کننده بود برای من ایرانی که جنگ هشت ساله ایران و عراق را پشت سر گذاشته بودم و اتفاقا همین اروپاییان خیلی آشکارتر از آمریکاییان به آتش جنگ کمک می‌کردندو از شعله‌ور شدنش سود می‌بردند و ندیدم و نشنیدم که هیچ‌کدام از این انتلکتوال‌ها و روشنفکران که امروز طرفدار چهارآتشه صلح هستند مقاله‌ای علیه جنگ ایران و عراق بنویسد و یا یک تظاهراتی برای برقراری صلح بر پا کنند و یا بعدها حتی از به کار بردن آن‌ همه اسلحه شیمیایی و غیر شیمیایی اظهار پشیمانی کنند.

می‌دیدم که چگونه از یک شعار خیلی خوب و بدیهی وعامه‌پسند، یعنی صلح عملا تحقیرهای فروخورده خویش را در این سالیان طولانی پس از جنگ جبران میکنندوانقدر این احساس در طول این سالیان در وجودشان قوت گرفته بود که تبدیل به خشمی باور نکردنی علیه امریکا شد. دیگر به عواقب کار خود نمی‌اندیشیدند. نمی‌اندیشیدند که چگونه ممکن است این کار آنها وانتقام نابهنگام آنان از آمریکا آب به آسیاب تروریست ریختن باشد. اگر چند نفر انگشت‌شماری هم بودند از ترس این که درجا اعدام اجتماعی نشوند، جرات نفس کشیدن نداشتند. شاید این چنین خشمی چندان هم عجیب نباشد، چرا که به مرور ایام دریافته‌ام که هیچ چیز انسان را به پایه تحقیر شدن، عصبانی و خشمگین نمی‌کند. اینان در واقع تحت عنوان صلح، آن خشم فروخورده خود از تحقیر شدن در برابر آمریکا را بروز می‌دادند و اتفاق جالبی که افتاد این بود که در این بین عرب‌ها وجامعه روشنفکری عرب که به نوع دیگری در برابر غرب تحقیر شده بودند فرصت مناسبی یافتند تا با انتلکتوالهای اروپایی زبان مشترکی بیابند و به گونه ای در این مجامع جایگاه و هویتی یافتند.

به جرات می‌گویم در واقع درد مشترک تحقیر شدن بود که آنان را گرد هم می‌آورد نه طرفداری از صلح. در این بین روشنفکران ایرانی نیز که به دلیل جو سیاسی ایران تعداد زیادی به خارج پناهنده شده بودند و اصولا جامعه روشنفکری اروپا و به خصوص فرانسه بر جامعه روشنفکری ما بسیار تاثیرگذار هست و آنان نیز مزه تلخ تحقیر شدن را در این سال‌ها چشیده بودند؛ آن‌ها نیز به این جمع خود را افزودند. همگی با یک انگیزه آن هم احساس تحقیر در کنار هم گرد آمدند و با هم شعار مشترکی را به نام صلح انتخاب کردندکه بسیار فریبنده بود .صلح این کلمه شیرین به مذاق کیست که خوش نیاید. ولی نتیجه این اتحاد این شد که آمریکا در جنگ با تروریست تنها ماند و تروریسم در جهان هر روز بیشتر پا گرفت.

یادم می‌آید که بیشتر خبرگزاری‌ها که اخبار انفجارات در عراق را منتشر می‌کردند، گاهی به گونه‌ای که خالی از خوشحالی نبود از پیروزی تروریست‌ها در عراق خبر می‌دادند. خبرها آن‌چنان پخش می‌شدکه اگر اسامه بن لادن میلیون‌ها دلار می‌داد که از او و عملیاتش در جهان تبلیغ شود چنین موفق نبود. هر روز بمبی در عراق منفجر می‌شد، در عین این که به ظاهر در مجامع اروپایی احساس ناراحتی و انزجار مشاهده می‌شد ولی اگر روزی بمبی هم نبود نیز خوشحال نبودند؛ می‌ترسیدند از این‌که آمریکا به تنهایی پیروز شود. این بار دیگر چه کنند با آن احساس تحقیر. وقتی خبر بمب‌گذاری‌ها را می‌دادند با زبانشان ابراز همدردی وناراحتی می‌کردند در عین حال یک شعفی را در چشمانشان ملاحظه می‌کردید که ناشی از شکست آمریکا در عراق بود. همین طور ذره ذره و در بهترین حالت باید گفت ناخودآگاه و بدون سوء نیت تروریست‌ها را تقویت کردن دهر روز بیشتر پا گرفتند و همه جا پراکنده شدند.

در این بین حکومت ما هم بی نصیب نماند و جای پایش به دنبال تروریست‌ها در عراق و افغانستان هر روز بیشتر و پررنگ‌تر شد. کم نبودند روشنفکران خارج‌شین و داخل‌نشینی که تحت تاثیر همان جامعه روشنفکری اروپایی و همان احساس تحقیر حتی اقای خامنه‌ای و احمدی‌نژاد را برای سیاست‌های درست خارجیشان تمجید می‌کردند! سیاست درست از نظر آنان این بودکه با ترکاندن هر روز یک بمب در عراق آمریکا را به زانو در آورده‌اند.

این طور به نظر می‌رسد که موضوع اصلی زندگی شده نابودی آمریکا و مسائل دیگر چون جان انسان‌ها و آزادی و امنیت آنان در مرحله بعدی‌ست. به‌خصوص اگر این انسان‌ها ایرانی نباشند از قرار چندان اهمیتی ندارند. فقط چون آمریکا در عراق به زانو در آمد سیاست آقای خامنه‌ای و آقای احمدی‌نژاد ستودنی‌ست! مهم نیست به چه قیمتی، چقدر انسان در عراق به دلیل همین سیاست خوب از نظر آنان روی هوا می‌روند.

آری در اروپا وضع چنین است که اگر به جمعی وارد می‌شوید فورا باید موضعتان در برابر آمریکا برای جمع مشخص شود. اگر چنان‌چه کمی متعادل‌تر از آنان فکر کنی و چند تا فحش در جا به بوش و خاندانش نثار نکنی اصلا بقیه حرفهایت ارزش شنیدن ندارد. این‌جاست که تو یا برچسب آمریکایی می‌خوری و با تو به گونه‌ای رفتار می‌کنند که انگار گوانتانامو را تو ساختی و یا دوستی خاصی با زندانبان ابوغریب داری و یا بسیار انسان خشونت‌طلب وبی‌فرهنگی هستی و یا پولی از طرف آمریکا به حساب بانکیت واریز می‌شود و یا که خیلی در حقت لطف کنند می‌گویند بیچاره حالی‌اش نیست!

خلاصه در جا تو را اعدامت می‌کنند. اعدام سیاسی واجتماعی که به نظر من بسیار زجرآورتر و ظالمانه‌تر از اعدام با طناب دار و فیزیکی است. نتیجه همه این همدلیهای عربها واروپاییان وایرانیان روشنفکر و اصولا جامعه روشنفکری جهان تحت لوای شعار فریبنده صلح، این شد که «دشمن اصلی آمریکاست» وباید او نابود شود و بعد از اوجهانی از بهشت خواهیم داشت یعنی در این‌جا با تروریست‌ها و تمام متحجرین از طالبان گرفته تا حکومت ایران و القاعده یک صدا شدند وبدین ترتیب آهسته آهسته آنان را در دنیا جا انداختند و به آنان نیروی روحی دادند و عملا به نوعی رفتار تروریستی در جهان را ارزشی کردند. مثالش را در ایران می‌بنید که چگونه با همین تمجیدها چنان امر به آقایان مشتبه شدکه به خود اجازه دادند به این روشنی رای ملتی را بدزدند.خود را ماورای کون و مکان تصور می‌کردند که توانسته‌اند قدرتی چون آمریکا را به زانو درآورند و چنین مورد تمجید نخبگان جهان قرار گیرند، چطور نمی‌توانند دست‌کاری در رای مردم کنند!؟

و اما روی دیگر ماجرا که تو را دچار تناقض می‌کند، این است که همین آقایان که تمام سخنشان فقط حمله به آمریکا است و بقیه بدبختی‌های دنیا را در مرحله بعدی می‌دانند، همه‌شان یکی یک ایفون دارند. بچه‌هایشان تا کوچکند عاشق مک‌دونالدند. کمی که بزرگ‌تر می‌شوند از موزیک و از هنرپیشه آمریکاییست که سخن می‌گویند.در تعطیلات آخر هفته تلوزیون‌هایشان برای این‌ که به مردمشان بیشتر خدمت کنند فیلم آمریکایی نشان می‌دهند. سریال‌های آمریکایی پرببننده‌ترینند. یکی از افتخاراتشان این‌ست که بچه‌هایشان در یکی از دانشگاه‌های خوب آمریکایی پذیرش بگیرد. خودشان برای رفتن به تعطیلات آرزو دارند به آمریکا بروند و وقتی برمی‌گردند تا چندین هفته انگار کسی از دهی به شهر رفته از وضعیت آن‌ جا برای همکارانشان می‌گویند.

البته برای این‌ که خیلی کم نیاورند ترجیع‌بند سخنشان این‌ست که اآمریکایی‌ها که فرهنگ ندارند و فرهنگ نزد اروپاییان است و جالب‌تر این‌ که مردم وقتی رای می‌دهند به کسانی رای می‌دهند که بیشتر به آمریکا نزدیک است و از سیاست‌های اقتصادی آمریکا تبعیت می‌کند. احزاب چپ خوبست که باشند. فقط تا این اندازه که راست‌ها خیلی افراطی‌گری نکنند و نه بیشتر. امور کشور خود راترجیحا به کسانی که سیاستهایی شبیه آمریکا دارند می‌سپارند. البته چپ‌هاشان در زمان تبلیغات و هیاهو چپبند و در عمل چندان پایبند نیستند. بنابراین می‌بینیم که این گفتگوهای انتلکتوالی خوب‌ست برای کافه‌های پاریس و لندن و وین و در عمل حتی خود این انتلکتوالها تابع امریکا هستند و برای گذران امور زندگی خود از کالاهای آن‌جا ودانش آن‌جا استفاده می‌کنند. وبرای گردش به آمریکا می‌روند و بچه خود را برای تحصیل با کیفیت بالا به آن‌جا می‌فرستند ولی اگر شما بخواهید در این کافه‌ها همین‌ها را بگویید همان‌طور که گفتم در جا اعدام اجتماعی می‌شوید و متهم به آمریکایی بودن که یعنی مزدور و وطن فروش وخائن!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خانوم من از همین پشت مانیتور به شما تعظیم میکنم .....
باور کردنی نیست که در بین ما ایرانی ها کسی این حرف را بزنه ، من ازاین که بعد سال ها شما آنچه در گلوی من عقده شده بود رو گفتید خوشحالم . البته به این لیست باید کانادا و استرالیا رو هم اضافه کرد که هم به آمریکا فحش می دن هم ازش پیروی می کنند .
متأسفانه همین ها هم دوست رژیمند هم دشمن ملت ایران ، هم به رژیم در سرکوب ملت کمک میکنن هم وقتی به کشوراشون میریم به ما که مردم عادی هستیم میگن تروریست .....
آفرین به این قلم ، منتظر دومیش هم هستیم .
به این که هم وطنی مثل شما داریم به خودم می بالم!!!!!

-- یک پسر بچه ، Apr 17, 2010 در ساعت 11:50 PM

من در آمریکا هستم الان اما به نظرم همچین آش دهن سوزی هم نیست و برمیگردم نویسنده ظاهرا خیلی کشته و مرده آمریکا ست

-- بدون نام ، Apr 17, 2010 در ساعت 11:50 PM

خوب نوشتيد. ژست ضد آمريكايى در خود اين ايالات متحده هم كم طرفدار نيست. چيزى است در رده پيپ و كلاه بره روشنفكرى و ريش پروفسورى. و البته در ميان غير آمريكايى ها، همانطور كه گفتيد، عقده حقارت هم مزيد بر علت ميشود و آتش غيرت "صلح جويان" را شعله ور تر ميكند.

-- ناظر بيطرف ، Apr 18, 2010 در ساعت 11:50 PM

بسیار مقاله خوبی است اما جای تعجب (دست کم برای من را) دارد چرا شما به نقش مهم یهودیان صیهونیست اسرائیلی تبار (که شاید مهم ترین نقش در این میان باشد) در کلیه این مناقشات تاریخی (همچون منفور شدن شاه در نظر غرب) و حتی مناقشات تاریخی پیش از آن نپرداخته اید؟

اگر بخواهم آنچه را که در این جا به آن اشاره کردم، یعنی نقش صیهونیستهای با نفوذ در سرنوشت کلیه کشورهای جهان به ویژه در اروپا یا آمریکا، با جزئیات کامل بشکافم، باید چندین برابر آنچه شما نوشته اید، به علاوه همین مقاله شما و چندین مطلب مشابه یا غیر مشابه دیگر را در اینجا بیاورم که آنگاه هر چه باشد، یک کامنت کوتاه نخواهد بود!

اما به جای آن بگذارید به چند مطلب دیگر که ارتباط مستقیم با مقاله شما دارد و چه بسا مکمل آن باشد اشاره کنم:

اختلافات اروپائیان، یعنی بخشهایی از اروپا که خود از مستعمره چیان بزرگ بودند، با آمریکا، خیلی ریشه دار تر و قدیمی تر از موضوع انقلاب ایران و جنگ با صدام و القاعده در عراق و افغانستان در دهه های اخیر است.

اروپائیان، به ویژه بزرگترین مستعمره چیان آنها یعنی انگلستان و فرانسه (و بعد هم سایرین همچون اسپانیا و پرتغال که در استعمار ملل دیگر از انگلستان و فرانسه نیز کهنه کار تر بودند هر چند قائله را قرنها پیش به آنان باختند؛ یا هلندی ها و بلژیکی ها و ...) تا پیش از جنگ جهانی دوم هنوز هم مستعمرات نسبتاً قابل توجهی برای خود داشتند. اما در طول جنگ بزرگ جهانی دوم که بیشترین ویرانی آن گریبان اروپا و اروپائیان را گرفت (و دلایل اصلی آن را نیز باید در اختلاف اروپائیان با صیهونیستها جستجو کرد و نه چیز دیگر) این استعمارگران پیر و فرتوت، ناگهان چشم باز کرده و خود را با اروپایی ویران، جوانانی از دست رفته (و معدودی باقی مانده اما معلول) و از همه مهم تر، مستعمرات (منابع سرمایه) از دست رفته یافتند: در طول جنگ، هند، چین، بعضی از کشورهای آفریقایی، بسیاری از کشورهای آمریکای جنوبی، ایران و خیلی جاهای دیگر دنیا، از فرصت استفاده کرده و به نوعی مستقل شده یا به سوی استقلال پیش می رفتند. (حتی اسرائیل هم در همان زمان بود که توانست مقدمات نهایی استقلال -هر چند آبکی- خود را فراهم کند تا در سال 1948، یعنی دو سال پس از پایان قراردادی جنگ جهانی دوم، سازمان "ملل ورشکسته در طول جنگ!" آن را به رسمیت بشناسد.) و البته نقش آمریکا (به رهبری غیر مستقیم صیهونیستها) را نیز در این میان نباید نادیده گرفت که به طور مستقیم یا غیر مستقیم، از تمامی جنبش های آزادیخواهانه دنیا حمایت می کرد، حتی از آنان که با آمریکا و نظام سرمایه داری آن موافقت چندانی نداشتند. (چرا و چگونه اش بماند برای یک کامنت طولانی دیگر اگر چه اگر با سخنان من تا اینجا موافقت حتی نسبی هم داشته باشید، باید سخنان ناگفته را به طور نسبی هم که شده دریافته باشید!)

اختلافات دو کشور انگلستان و فرانسه (که بزرگترین مستعمره چیان اروپایی تا اوایل قرن بیستم بودند) با آمریکا هم که سابقه اش باز می گردد به استقلال آمریکا و جدا شدن آن از "حکومت مادر" یعنی انگلستان، که بیش از دو قرن پیش روی داد. البته فرانسه در ابتدا از حامیان انقلاب آمریکا و قیام آن ملت بر علیه انگلستان بود چرا که آن دو کشور، یعنی انگلستان و فرانسه نیز از دوران خیلی قدیم اختلافات (و به طبع آن جنگهای) بسیاری با یکدیگر به ویژه بر سر مستعمرات خود در سراسر دنیا داشتند، چنانچه مجسمه "بانو آزادی" را مهندسان فرانسوی (به سرپرستی مهندس ایفل، سازنده برج ایفل در پاریس) ساختند و به مناسبت آزادی و استقلال آمریکا و رهایی از یوغ استعمار انگلستان به آن کشور اهداء کردند. اما همین آمریکا و فرانسه هم بعدها به دلایلی دیگر (همانطور که شما یا من به بعضی از آنها در اینجا اشاره کرده ایم) با یکدیگر اختلافات زیادی پیدا کردند و به قول معروف میانه شان "شکرآب" شد!

(البته نقش جنگهای زرگری را نیز در این میان نباید فراموش کرد اما این که "مردم" اروپا و نه دولتهای صیهونیستی اروپایی، از باختن مستعمرات خود به خود آن ملل مستعمره سابق یا به آمریکا و یا به هر دو، دل خوشی ندارند، حقیقتی است که شما هم به بخشهایی از آن در اینجا به خوبی اشاره کرده اید.)

با تمام این اوصاف، متهم کردن آمریکایی ها به بی فرهنگ و بی تاریخ بودن که عمدتاً از سوی اروپائیان (در عین تحسین کردن پیشرفت تمدن
و فناوری در آمریکا) انجام می شود نیز، با وجود آن که پر بیراه نیست، اما بیشتر ناشی از نوعی حسادت است که دلایل آن را هم تا حدی در بالا آوردم: باختن مستعمرات به آمریکا!

چطور ممکن است یک اروپایی (از هر کشوری در آن قاره که باشد) بتواند بخشی از مردم خود را که در چندین قرن گذشته به آمریکا مهاجرت کرده اند و این کشور بزرگ را ساختند "بی فرهنگ و بی تاریخ" بنامد؟

ببخشید، اگر چنین حرکتی درست باشد، پس به همان نسبت وقتی که حکومت هخامنشیان در ایران شروع شد و امپراطوری بزرگ پارس (اولین و بزرگترین در نوع خود) در منطقه خاورمیانه گسترده شد نیز باید همگی مردم آن ناحیه (که فقط بخشی از آن را پارسیان تشکیل می دادند) و کلیت آن "سامانه" را بی فرهنگ و بی تاریخ بدانیم!

آمریکا و هر آنچه که می کند، در حقیقت ادامه ای است از همان تمدن و فرهنگ استعمارگر و پیشرو و پیشتاز و عمدتاً خشن اروپایی. و درست همانطور که اروپای امروز را مهاجران گوناگون از سراسر دنیا ساخته اند (بگویید خیر این طور نیست تا آن را به شما اثبات کنم!) آمریکا را نیز همان مهاجران و به همان شکل و روش (با اندک تفاوتهایی) ساخته اند و هنوز هم این خط ادامه دارد ...

البته حقیقتی است که به قول آن ضرب المثل عامیانه قدیمی ایرانی، فزرت آمریکا در این لحظه بد جوری قمصور است. به عنوان مثال، اگر تا همین سه یا چهار دهه پیش آمریکا صاحب اصلی بسیاری از صنایع اتومبیل سازی جهان بود، اینک خود دست به دامان شرکتهای اروپایی و ژاپنی و حتی هندی (تاتا، متعلق به پارسیان هند) است تا آمریکا را از مخمصه ای که دچار آن شده نجات دهند. یا همانطور که اشاره شد، لشگرکشی در سطح وسیع (چه با "لگن" و چه بدون آن!) دیگر برای آمریکا مثل سابق امکان پذیر نیست ... (بدهی خارجی آمریکا به کشورهای دیگر و بانک جهانی و غیره چیزی در حدود 13 تریلیون دلار است که دست کم 3 یا شاید 5 تریلیون آن در همین جنگهای اخیر عراق و افغانستان بالا آمده! سازه های بنیادی و بسیار پر خرج آمریکا همچون جاده و خطوط راه آهن و پل های مستعمل و قدیمی و از همه مهم تر نظام آموزشی و اداری و شرکتی آمریکا --که با مدیریتی فاشیستی / میلیتاریستی اداره می شوند-- در این لحظه دچار ضرر و زیان های شدید و به سختی جبران پذیر است. اصلاً از این که این سخن را در مورد آمریکا یا هر ملت محترم دیگر بخواهم بر زبان بیاورم خشنود نیستم اما این کشور نه چندان پیر، به راستی از درون پوسیده است و اگر نتواند ملت خود را با دشمنان خیالی یا واقعی سرگرم کند و آنها را به هیجان بیاورد، بعید است که بیش از یک یا دو دهه دیگر دوام بیاورد! البته چنان وضعیتی شامل حال بسیاری از کشورهای اروپایی نیز می شود، بخصوص پیشرفته تر های آن که با نظامهایی مشابه با آمریکا اداره می شوند. به عنوان مثال، بدهی انگلستان به خارج از خودش چیزی حدود 600 میلیارد پوند است که توانایی پرداخت آن را ندارد!)

این را هم که "رندی" اخیراً در جایی گفته «ناوهای هواپیمابر آمریکایی "لگنی" بیش نیستند!» ممکن است در ابتدا به نظر من و شما و خیلی های دیگر خنده دار و بی پایه باشد اما به واقع حقیقتی است: مخارج راه انداختن و به کار گرفتن چنان ناوهایی، با احتساب تورم مالی امروزی و از آن مهم تر "ورشکستگی به تقصیر" آمریکا (گذشته از این واقعیت که ناوها یا بیشتر هواپیماهای جنگنده آن قدیمی و مستعمل و تقریباً از کار افتاده نیز هستند!) آنچنان گزاف است که حتی خود آمریکائی ها، دست کم بخش اندکی عاقل تر آن، نیز علاقه چندانی به راه اندازی آنها ندارند. از همه مهم تر، نیروی انسانی (به ویژه سرباز پیاده و خدماتچی) است که آمریکا -دست کم تا به این لحظه- نتوانسته به تعداد دلخواه، حتی از میان مردم کشور خود، فراهم کند تا حملات گسترده تری را حتی در افغانستان و عراق (چه رسد به کشور پهناوری همچون ایران!) به شکلی که دوست دارد سازماندهی و رهبری کرده به اجرای کامل بگذارد. (هر ناو بزرگ آمریکایی به دست کم 5000 نفر نیروی انسانی نیاز دارد تا بتواند شناور و "فعال" شده و کاری "مفید" برای ارتش و دولت یا ملت آمریکا و اقمار آن --و صد البته ارباب اصلی آمریکا یعنی اسرائیل-- انجام دهد! فراهم کردن این تعداد نیرو برای کلیه ناوگان آمریکا، صرفنظر از پیاده نظام و سایر بخشهای ارتش آمریکا، و مخارج گزاف آن را، حتی شرکتهای نفتی و تسلیحاتی هم دیگر نمی توانند بپردازند! به قولی هر چند اغراق آمیز، آمار خودکشی سربازان آمریکایی در عراق و افغانستان در این لحظه بیش از کشته های آنان در میادین نبرد است.)

در اینجا است که می بینیم فرانسه یا انگلستان یا بعضی از کشورهای دیگر (منجلمه جمهوری اسلامی ایران یا چین و روسیه و حتی کره شمالی قزمیت!) جرأت نسبی برای گردنکشی و حتی سرشاخ شدن با آمریکا را پیدا می کنند.

در همین جا است که می بینیم دمکراتهای آمریکایی که به هر حال از جمهوری خواهان آن کشور تا حدود خیلی زیادی عاقل تر و سیاستمدار تر هستند، سعی می کنند با مذاکره و دوستی مشکلات داخلی یا خارجی خود را حل کنند و گرنه آنان نیز از حمله کردن و راه انداختن جنگ با دیگران ترس و ابایی ندارند مگر وقتی که جیبشان خالی باشد. (پرتاب موشک به افغانستان از ناوهای آمریکایی مستقر در خلیج فارس، اگر اشتباه نکنم در زمان کلینتون آغاز شد.)

البته شاخ و شانه کشیدن برای هر کسی، حتی آمریکای تضعیف شده نیز کار خیلی آسانی نیست. دست کم این کار را با شعار توخالی دادن و تشبیه کردن فناوری پیشرفته آمریکایی (حتی نوع از رده خارج آن) به لگن و آفتابه (آن هم از سوی کشورهایی که تا همین چند دهه پیش نهایتاً لگن و آفتابه می ساختند که آنهم اغلب یا سوراخ بود یا خیلی زود سوراخ می شد!) کار افرادی است که بهترین هنر آنان همان "شعار تو خالی" دادن است!

به قول معروف، هیچگاه حریف را در هیچ شرایطی دست کم نگیر حتی اگر ضعیف به نظر می رسد. همانطور که جمهوری اسلامی حتی در خواب هم نمی دید مردم کشور ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته، چنان تظاهرات و مبارزاتی را در خیابانها بکنند.

آمریکا، با تمام قدرت نظامی که به هر حال در این لحظه بیش از ایران و خیلی های دیگر دارد، هیچگاه دشمن خود را دست کم نگرفته است. حتی بر عکس، چه در جنگ با آلمان نازی و چه در دوران ویتنام و چه هم اینک، آمریکا مرتباً بر "سر پنجه" بودن دشمن تأکید داشته و اگر به همان فیلمهای جنگی سفارشی هالیوودی (از هر نوع آن) با دقت نگاه کنید می بینید که "دشمن" برای آمریکایی، هر که باشد، کمتر ضعیف یا حتی احمق جلوه می کند. حتی در بیشتر موارد، این دشمن است که بسیار قوی است (مثل شوروی سابق) و آمریکا است که با چنگ و دندان با آن می جنگد! (و البته همیشه هم آمریکا در آخر پیروز می شود حتی اگر بازنده باشد، مثل مورد جنگ ویتنام.)

با احترام،

-- آمریکایی کفر ستیز و ایران پناه ، Apr 18, 2010 در ساعت 11:50 PM

همه‌چیز به همین سادگی‌هم نیست.به نظر میاد هم سخنی های مردم رو یک ساعت توی تاکسی نوشتین و ویرایش کردین.

-- سعید ب ، Apr 18, 2010 در ساعت 11:50 PM

شاید این نوشته مربوط به سال 2008 است یا نویسنده نمیداند که بوش دیگر رییس جمهور آمریکا نیست وسیاستها و رفتارهای آمریکا تغییرات زیادی داشته.
از نظر تاریخی اروپاییان در جنگ جهانی دوم دچار صدمات بسیار بیشتری نسبت به آمریکا شدند که این امر باعث شد تا ایشان بطور مضاعف خود را مدیون آمریکاییها بدانند هم به خاطر کمک در جنگ و هم کمکهای اقتصادی بعد از آن و از طرف دیگر به خاطر مهاجرت بسیاری از اروپاییان به آمریکا روابط خانوادگی نیز بدان اضافه شد اما اصل برتری آمریکاییها به خاطر صدمه ندیدن در جنگ بود و این باعث رونق اقتصادی آمریکا شد.

اما حرکت جرج بوش در سال 2003 و حمله به عراق شکاف بسیار عمیقی در این روابط ایجاد کرد بطوری که بسیاری از اروپاییان و کاناداییها از آمریکا فاصله گرفتند که این را هر عقل سلیمی حکم میکند.

فراموش نکنید آمریکا و کانادا یک تفاوت خاص با بیشتر کشورهای دیگر دارند و آن جمعیت مهاجر آنهاست که در عین حال پس از 2 نسل خیلی از آنها حتی از آمریکا بیرون نرفته ولی خود را ایتالیایی-آمریکایی یا ایرانی-آمریکایی میدانند واین باعث یک فرهنگ مخلوط و درهم میشود که به مزاج خیلی خوش نمیآید

-- علی ، Apr 19, 2010 در ساعت 11:50 PM

اگر یکی از دوستانی که از ناتوانی این کشور ولگن وآفتابه ....و نوشته اند بگویند که چگونه این کشور هنوز شماره یک در اقتصاد جهان است وشماره یک در بدست آوردن جوایز علمی نوبل و همچنین در پژوهشهای پزشکی و فضایی وچاپ کتاب ومقاله های علمی و ......است سپاسگزار میشوم

-- behnam ، Apr 24, 2010 در ساعت 11:50 PM