چند نکته دربارهی جدالِ هنرمند و فیلسوف
ناصر زراعتی
در یکی دو هفتهی گذشته، بحثهای زیادی شده است حول و حوشِ سخنانِ محمود دولتآبادی در بارهی نقشِ دکتر عبدالکریم سروش در «انقلابِ فرهنگی» و پاسخِ تندِ سروش به وی. قصد این نوشته دفاع از این یا آن طرفِ دعوا یا بد و بیراه گفتن به آنها نیست، بل اشارهای است به چند نکتۀ بهظاهر نادیده گرفته شده.
1- پاسخِ تندِ سروش به دولتآبادی، پیش از هر چیز، نشان میدهد دورانِ تأثیرگذاریِ سروش در مقامِ «نواندیشِ دینی» پایان یافته است.
این «پایانِ کار» را شاید سروش ناخودآگاه احساس کرده؛ زیرا آنکس که میداند حقیقت با اوست، اطمینان دارد که نیرویِ الزامآورِ حقیقت سرانجام، دیر یا زود، دیگران را آگاه و با او همدل و همراه خواهد کرد. بنابراین، انگیزه و دلیلی برای پرخاشگری و دشنامگویی ندارد. هدفِ سروش بهظاهر همواره این بوده است که چگونه میتوان در عینِ پایبندی به «اخلاقِ دینی»، در جامعهی مُدرن زندگی کرد.
پس چرا چنین آشکار هرگونه اخلاق و اصلی را در برخورد با مخالفِ خود نادیده میگیرد؟ او به همهی تحقیرها و فحاشیهایِ دوستان و هماندیشانِ پیشینش و «مُرتد» خوانده شدن از سویِ آنان با ملایمت و ادب پاسخ گفته و میگوید. اکنون، چه شده است که تنها به دولتآبادی اینگونه توهین و هتاکی میکند؟ آیا دلیلِ اصلی «مذهبی نبودن» این نویسنده است؟
2- پایانِ دورانِ تأثیرگذاری سروش بر فضایِ فکریِ جامعهی ایران دلایلِ سیاسی و اجتماعی دارد. در یکی دو دههی گذشته، در ایران، وضعیتی پدید آمده است که قشرهایِ وسیعی از مردم، بهویژه جوانان، با نیازها و مطالباتِ جامعهی مدنی آشنا و خواستارِ تحققِ آنها شدهاند. جامعهی مدنی به اندیشمندان و سازماندهندگانی نیاز دارد که بدانند مذهب میباید از زندگیِ عمومی بیرون رانده شود و سیاست همهی تأییدهایِ مذهبی خود را از دست بدهد.
به عبارتِ دیگر، عنصرِ سیاسیِ مذهب باید از بین برود؛ عنصری که از بدوِ پیدایشِ اسلام همواره همراهِ آن بوده است. جامعهی مدنی به اندیشمندی مانندِ گروتیوس نیاز دارد که بگوید: «حتی خدا هم نمیتواند کاری کند که دوِ ضرب در دو چهار نشود.» غرض اِنکارِ وجودِ خدا نیست، بل یافتنِ معنایی است درونی و مستقل در قلمروِ اینجهانی که حتی خدا هم نتواند آن را تغییر دهد.
شاید یادآوری این نکته لازم باشد که این جدایی موجب نمیشود که دین به طورکلی به «امرِ خصوصی» بدل شود. این نوع «خصوصی شدنِ مذهب» هنگامی پدید میآید که نظامی استبدادی فعالیتهایِ مذهبی را ممنوع کند و مؤمنان را از فضایِ عمومی، که میتوانند در آن با دیگران بهطورِ عَلَنی مُراوده و گفتوگو داشته باشند، محروم سازد. حوزهی عمومیِ غیردینی، یعنی قلمروِ سیاست، برایِ عرصۀ فعالیتِ غیرسیاسیِ مذهبی جایی قائل است و آن را نیز در برمیگیرد.
فردِ «مؤمن» میتواند در اجتماع، فعالیتِ مذهبی داشته و همزمان در مقامِ «شهروند»، در واحدِ بزرگتری، متشکل از تمامِ افرادِ جامعه، نقش داشته باشد. در جاهایی که جامعهی مدنی پدید آمده است این عُرفی یا اینجهانی شدن اغلب توسطِ کسانی عملی شده که خود ظاهراً «مذهبی» بودهاند.
مُنادیانِ برقراریِ جامعهی مدنی و سیاستِ اینجهانیِ مستقل، از کانت گرفته تا هابز، مُنکرانِ ناآگاه یا پنهانیِ خدا نبودند. در این مورد تنها میتوان گفت که ایمان یا بیایمانیِ مذهبیِ آنان در اُمورِ اینجهانی تأثیری نداشته است. نظریهپردازانِ سیاسیِ جامعهی مدنی با جدا کردن اندیشۀ سیاسی از الهیات و با پافشاری بر اینکه حتی اگر خدا هم وجود نداشته باشد قوانینِ مربوط به حقوقِ طبیعی پایۀ دولت را تشکیل میدهند، اینجهانی شدن را به فرجام رساندند.
اندیشمندانی که بخواهند برایِ مشکلات و موانعِ برقراریِ جامعهی مدنی در ایران چارهاندیشی کنند، باید این نحوۀ استدلال را بپذیرند و عبدالکریم سروش چنین نمیکند. (در بند 4 این مورد نشان داده خواهد شد.)
3- رازِ اینکه عبدالکریم سروش هنگامِ یادآوریِ نقشش در «انقلابِ فرهنگی» چرا چنین برآشفته میشود، چیست؟ آیا آنچه در «انقلابِ فرهنگیِ» آقایان رُخ داد (به قولِ دولت آبادی) «شناعت» بود یا نه؟ اگر بود، سروش در آن چه نقشی داشته؟ اگر «شناعت» نبود، پس چرا سروش از عضویت در «ستادِ انقلابِ فرهنگی» استعفا داد؟
اگر او «انقلابِ فرهنگی» را خطا میداند ولی معتقد است از سویِ آیت الله خمینی «مأمور» بوده، باید نظرش را در موردِ «مسؤلیتِ شخصی» در اجرایِ امری نادرست و غیرانسانی پُرسید. (زیرا تصور نمیرود «فیلسوفان» نیز همچون «عوام الناس» در چنین هنگامه هایی، به ضرب المثلِ «المأمور معذور» توسل جویند!)
آقای سروش بارها از دیگران خواسته به اشتباهاتِ خود اعتراف کنند و از گذشتهی خود درس بیاموزند. او که خود را «معلم» میداند و «فیلسوف»، به راستی چرا پندِ خود را به کار نمیبندد و در این زمینه، واعظِ غیرِمتعظ است؟
او در دفاع از شیخ مهدی کروبی، حکایتِ کسانی را مثال میزند که «چاه»ی کَندهاند («انقلاب اسلامی» کردهاند) و نمیدانند با خاکهایِ آن چاه ( به تعبیرِ وی: «حکومتِ فاسدِ اقتدارگرایِ سلطانی») چه کنند؟ پرسش این است: آیا «انقلابِ فرهنگی» نیز بخشی از همان «خاکها»ست یا نه؟ و نقشِ سروش در این «خاک پاشیدن» بر سرِ اهلِ کتاب و درس و مدرسه چه بوده است؟
4- آنچه در این جدال فراموش شده مسألۀ حمایتِ سروش از شیخ کروبی و هواداری دولتآبادی از سیّد موسوی است. جایی دیده نشده که دولتآبادی در توجیهِ حمایتِ خود از موسوی دلیلی آورده باشد. احتمالاً دلیلِ او همان دلیلِ آشنایِ رایج در این سالهاست:
اینکه میانِ «بد» و «بدتر»، بهتر آن است که از سرِ اجبار و استیصال، «چیز» یا «کس»ی را برگزید که به نظر میرسد «کمتر بد» است و در این «بیچارگی»، به ظاهر، میرحسین موسوی همان موردِ «کمتر بد» است. اما داستان نویسِ نامدارِ معاصرِ ما چگونه میتواند از «عامل» و «آمرِ» سیاستی حمایت کند که بیش از همه، به آن مُعترض است؟
چنین «حرکت»ی را غیر از وارد شدن در بدهبستانهایِ سخیفِ سیاسی و نداشتنِ شهامتِ مدنی چگونه میتوان تعبیر کرد؟ (البته دولت آبادی در آن مجلس، هنگامِ بیانِ آن دردِدلها، گفته است که قصدش حمایت از کاندیدایی نیست. اما همان رفتن یا بُرده شدن [زیاد فرقی نمیکند] به آن «مسجد» که مکانِ گردِهماییِ حامیانِ آقای موسوی بوده و خودِ نخست وزیرِ اسبق و عضوِ «شورایِ انقلابِ فرهنگیِ» سابق و از اعضایِ مهمِ «مجمعِ تشخیصِ مصلحتِ نظام» احتمالاً فعلی نیز در آنجا حضور داشته، آیا معنایِ دیگری غیر از «حمایت» و «هواداری» میتواند داشته باشد؟)
باری، از آنجا که دولتآبادی نفوذِ سیاسی و اجتماعی ندارد، بهتر آن است که بیش از این در بارۀ حمایت و نحوۀ حمایتِ وی حرفی نزنیم و بپردازیم به حمایتِ سروش که گویا در پیِ «استفسار» پیروانش، دفاعِ خود را از کروبی را اینچنین مُستدل کرده است:
«ببينيد، من در ايران با دوستانی روبرو بودم که معتقد بودند در انتخابات نبايد شرکت کرد. من با دلايل آنها حقيقتاً قانع نشدم. میدانم که چه میگويند و از چه زاويهای به مسائل نگاه میکنند. زاويۀ ديد آنها اين است که انتخابات بههرحال بساطی است که حکومت برپا میکند و بازیکردن در اين بساط نهايتاً سودش به نظام میرسد و به آن مشروعيت میبخشد... منتها وقتی از آنها میپرسيدم پس بايد چه کرد؟ جوابی نداشتند.
يعنی راه ِديگری نمیماند. لابد بايد انقلاب کرد، کارهای براندازی کرد... در اينجا، من به آنها قصۀ چاهکنی را گفتم که چاهی کنده بود و نمیدانست خاک آن را کجا بريزد. دخو به او گفت يک چاه ديگر بکن، اين خاکها را در آن بريز. بقيۀ داستان معلوم است.
اين آدم تا آخِر عمرش چاه میکَند. خاک اولی را میريخت در دومی، دومی را در سومی... گفتم ما يک انقلاب کرديم، يک عالم خاک از چاهِ جامعه آورديم بيرون. حالا ماندهايم که اين خاکها را کجا بريزيم. شما میگوييد يک چاهِ ديگر بکَنيد. ولی باز همان سؤال مطرح میشود: خاکِ چاهِ دوم را کجا بريزيم؟ ما نمیتوانيم عمری را به چاهکنی سپری کنيم.»
آقای عبدالکریم سروش خود به خوبی میداند که مسائلِ سیاسی ـ اجتماعی را با قیاس و قصه و مثال نمیشود توضیح داد. بهجایِ دخو، «سروشِ فیلسوف» میتوانست پاسخ دهد که: «خاکهایِ کَندهشده را بریزید تویِ همان چاهی که کَندهاید و خودتان را خلاص کنید!»
چرا مردم نتوانند بارِ دیگر انقلاب کنند؟ مگر فرانسویان از سالِ 1848 تا 1871، یعنی کمتر از بیست و پنج سال، سه بار انقلاب نکردند؟ مگر همهی انقلابها باید مثلِ چاهکندن باشد؟ مگر در اروپای شرقی و آمریکای لاتین، در دههی 1990، مردم بدونِ بهکار بُردنِ خشونت و آشوب، نظامهایِ دیکتاتوری را سرنگون نکردند؟
چرا مردم ایران نتوانند بدونِ کاربُردِ خشونت، با شیوۀ نافرمانیِ مدنی، کلیّتِ نظامِ «اقتدارگرایِ سلطانی» را وادار به برکناری کنند و «جمهوری»ای برقرار کنند که تمامِ مسؤلان آن فقط در برابرِ «قانون» و «مردم» پاسخگو باشند؟ مردمی که واقعاً به «ولی» و «قَیّم» نیاز ندارند...
سروش در مورد موسوی گفته است:
«من در سخنان آقای موسوی نکتۀ تازهای نمیبينم. در عملکردش هم کارِ دلچسبی مشاهده نمیکنم. گمان میکنم با افکارِ پيشينش وداع نکرده است و بهرغمِ اينکه گاهی در سخنرانیها، اشاراتِ تازهای دارد، اما ريشهها همان ريشههایِ پيشين است.»
روشن است که این گفته در موردِ خودِ او و همهی کسانی که هنوز به «انقلابِ اسلامی»، در روایتهایِ گوناگون و متفاوتش، باور دارند نیز صادق است.
|
نظرهای خوانندگان
مسئله روشن است. دولت آبادی کار زشت خود را با گرفتن پاچه سروش می خواهد که جبران کند.سروشی که هم اکنون در معرض حمله دستگاه است........
-- شمس ، Jun 4, 2009 در ساعت 05:35 PMو در ضمن پز اپزسیون نیز می گیرد.شما نیز بهتر است اول بروی حرفهای سروش را بخوانی و بعد در موردش مطلب بنویسی.
در یک کلام نقد عامیانهای بود و هیچ سخن و تحلیل جدیدی نداشت...
-- مجيد ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMسروش هنوز هم همان لیدر با سواد وسخنور چماق به دستهای سال 58 -59 است که البته واژگان و پز امروزی پیدا کرده است . دولت آبادی سیاسی هم متاسفانه نشانی از مشق و روش حزب توده دارد در رفتار وگفتار سیاسی .سروش در پی قدرت سیاسی است و آنکه بر صدر بشیند .دولت ابادی چرا دراین" گاو گند چال "سیاست ایران اسلامی،شنا می کند
-- سامان ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMدولت آبادی در بیراهه سخن گفت....
-- Mariner ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMlمقاله نکات جالبی داشت که نویسنده نتیجه کیری خوب وکافی دا نکردند1 به عقیده من ما ایرانی ها خیلی زود ستایش کننده والقاب دهنده هستم وانهم به این علت است که در تاریخ ایرانیها همیشه منتطر قهرمان هستند وبه حقوق خود واقف نیستند ومن شخصا بعضی اوقات مردم کوچه وبازار رافیلسوفتر وشایسته تر به این القاب مبینم چرا1 اقای سروش به قول شما فیلسوف اول باید بکوید پیرو جبراست یا اختیار اکر پیرو جبراست که ما کاری به ایشان نداریم اکر پیرو اختیار است چرا می کوید مردم باید بین بدو بدتر انتخاب کنند پس اختیاری وجود ندارد2-شما مکویید اندشه اقای سروش دربین جوانهای نسل جیدید دیکر طرفتاری ندارد اینجانیب که53سال دارم به شما می کویم ودر کنه انقلاب واطلاع کافی ومسبوط دارم.که یک اندیشمند اصلی وبه قول شما فیلسوف بایدجلومردم حرکت کند نه پشت سر شما واشخاص زیادی شاید ندانید که ایشان زمانیکه اولین ریسس جمهورانخابی مردم که تنها انتخاب واقعی مردم و11ملیون رای داشته مجبور به تبعید شده چه جمله ای کفته خود ایشان بهتر مداند. 3همانطور که در مفاله اقای نیک اهنک کوتر دیدم اشخاص دست انکار انقلاب وامور مهم در یک انفلاب باید خود را نقد کنند تا ایندکان از ان تجربه ها استفاده لنندو تصحیح شوند .حال وقتی نوبت به ایشان که به قولشما فیلسوف می رسد با تند خویی حالا یاجواب اقای دولت ابادی یا ان کارکردان سینما.حتی اقای دکتر رضایی از ایشان در المان خواسته بود که با اقای بنی صدرمناطرهای داشته باشند که اقای بنی صدر با روی باز پذیرفتند وایشان کفته بودند که فکر نمی کنند مقدورباشد حال مخواستم خدمت نویسنده محترم عرض شود این مسایل هست که به قولشما فکری را در جامعه می میراند یا زنده نکهمیدارد چون نسل جوان دنبا ازادی وازادکی هست همانطور که نسل ما بود نه تهاجم وتند خویی .حتی اکر فرض غلط بکوییم حرفهای ایشان درست است ایا یک فیلسوف لازم است انقدر حالت تهاجمی داشته باشد ومکر یک اندیشمند اول ازحود ودرون خود نباید شروع کند. مکر این سنت حسنه ای که متاسفانه فقط رادیو زمانه بکار برده و همه نظراتشان را در کمال احترام بهم می کذارند چه اشکالی دارد جز اکاه شدن همه از تجربیات هم. با تشکر همیشکی از رایو زمانه.
-- کورش ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMبا سلام
-- امین ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMسروش از تاریخ اندیشه ایران حذف شدنی نیست و این به جهت اثرگذاری بزرگ او بر نوع نگاه دینی در ایران است.
در پاسخ به نظر اول باید بگوییم لازم نیست شما جامه مظلوم نمایی بر تن آقای سروش کنید...بهتر ایشان و دیگران پاسخ دهند که چرا سر هزاران جوان دانشجو و استاد فرهیخته آن بلاها را در آوردند و همه را آواره اتوپیای خود کردند...
-- امیر ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMعجب نقد بی محتوا و مغرضانه ای بود. عجیب است که برای نویسنده که از موضع اخلاقی سروش را نقد می کند هتاکی های موهن دولت آبادی مطلقاً حساسیت برانگیز نیست. من نمی فهمم چرا وقتی روشنفکران و روحانیان چپ و راست به سروش ناسزا می گویند هیچ کس به فکر اخلاق نمی افتد اما تا سروش در مقابل این فحاشی ها به صدا در می آید و از خودش دفاع می کند همه یکباره به یاد اخلاق می افتند. قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟
-- رضا ، Jun 5, 2009 در ساعت 05:35 PMمقاله عالی بود. ممنون ممنون اقای زراعتی
-- افشین ، Jun 7, 2009 در ساعت 05:35 PMمقاله ی مستدل و خوبی بود. صرف اينکه آقای سروش و بعضی از آقايان ديگر خود را فيلسوف بخوانند، به ھيچ
-- Keivan ، Jun 11, 2009 در ساعت 05:35 PMروی به معنی فيلسوف بودن حضرات نيست. اطلاع داشتن از بعضی تئوری ھای فلسفی با فيلسوف بودن از زمين تا
آسمان فرق دارد. بار ھا و بار ھا از ھمهٔ دوستانی که سروش را فيلسوف می دانند پرسيده ام که اين آقا چه نظريه
جديدی عنوان کرده که تا به حال وجود نداشته؟ کمی اسلام ، کمی قبض برق فلان فيلسوف غربی ،کم ی اصغر آقا بقال
سر کوچه و قرآن را روی تاقچه گذاشتن و دعا کردن ...اينھا نشانه ھای فيلسوف بودن نيست. سروش از کارگزاران
اصلی اين نظام بود و در فاجعه انقلاب فرھنگی نقشی جدی داشت. فاجعه يی که در آن حقوق دمکراتيک دانشجويان با
لگد پايمال شد ، ده ھا دانشجو کشته شدند ص دھا نفر از استادان شريف و زحمتکش اخراج يا وادار به استعفا شدند.
ھزاران دانشجوی شريف به بھانه ھای واھی ( و نه فقط سياسی ) اخراج و يا مستقيم روانه ی زندان شدند. آقای دکتر
ملکی ( رئيس وقت دانشگاه تھران) ، آقايان دکتر رضا براھنی ، دکتر اسماعيل خويئ، خانم دکتر ھما ناطق ( ھمه از
استادان برجسته ی دانشگاه در زمان فاجعه ی انقلاب فرھنگی )، آقايان ف. تابان و مھدی فتاپور ( از فعالان
دانشجويی و سياسی آن زمان) ھمه و ده ھا انسان ديگر تا به حال در باره ی ابعاد فجيع اين جنايات ( و از جمله
شرکت مستقيم آقای سروش با ذکر مکان و زمان و شاھدان عينی ديگر ) گزارش داده اند. حالا آقای سروش به جا
برای فرار از پاسخ دادن به يک سوال کاملا روشن خودش را به آب و آتش ميزند ، چاه می کند و نمی داند چه خاکی بر
سرش بريزد و جا و بی جا شعر مولانای عزيز ما را نقل می کند. آقا چه خبرته؟ چرا اينقدر جوش م یزنی ؟ که چی ؟
فلسفه بر خلاف ديدگاه عملی شما ، جای پنھان کردن دست ھای آلوده نيست. مردم به صورت آن فلسفه يی که ھدفش
نه کشف و توضيح حقيقت بلکه پنھان کردن آن باش تف می کنند. خاطرم ھست که در آن دوران ما جلوی دانشگاه
صف بسته بوديم و در سوی ديگر چماقدار ھای حزب اللھی (ھمان حضراتی که آقای سروش در گفتگوی
تلويزيونی اش از آن ھا به عنوان مردم و دانشجويان اسم بردند ) با چماق ھايشان ايستاده بودند و يا به سوی ما
سنگ پرتاب می کردند ( نارنجک و گلوله را برای کمی ديرتر نگه داشته بودند). در ھمين زمان ھليکوپتری از طرف
تلويزيون آمد و از بالا از ما فيلم گرفت. ما ھم مشت ھا مان را بالا برديم و با صدايی پر طنين شعار ھايی عليه ارتجاع
و در دفاع از سنگر آزادی (دانشگاه ) داديم. شب در اخبار اعلام کردند که به علت بارانی بودن ھوا امکان فيلم
برداری نبود. اين در حالی بود که نه فقط ما ، بلکه حزب اللھی ھای چماقدار ھم لباس ھايی راحت پوشيده بودند ( حالا
گيرم که بستن دکمه ی بالايی پيرھنشون داشت خفه شون ميکرد و باعث می شد که خون درست و حسابی به
مغزشون نرسه ). خورشيد ھم که بزرگ تر و زيبا تر از شعر ژاک پره ور داشت اون بالا لبخند می زد. فردای آنروز
وقتی که با دو تا از دوستان برای عيادت بعضی از دوستان زخمی ( چاقو و سنگ و گلوله ) خورده به بيمارستان
رفتيم ( لابد ھمين چاقو ھا و سنگ ھا و گلوله ھا بودند که به قول آقای سروش فضای دانشگاه را معطر کردند ) شاھد
بحث ھايی شديم که اينجا و آنجا صورت ميگرفت. آقائی بيست و دو سه ساله با شکل و شمايل دو - سه ھفته حمام
نکرده ، ريش نا مرتب ، شلوار کثيف و پيراھنی با دکمه ھای تا بالا بسته داشت با پيرزنی بحث می کرد. من حرف
ھاشو خوب يادم نيست . فقط يادم ھست که توی ھر جملهٔ ١٠ کلمه يی تقريبا ١٣٧ بار و خورده يی می گفت : در
حقيقت. وقتی که حرف ھاش تمام شد پيرزن با صدايی شيرين گفت : حقيقت تو سرتون بخوره الھی. من ديروز خودم
اينجا بودم. خورشيد به اون گندگی وسط آسمون بود. شب تو اخبارتون اعلام کردين که ھوا بارونی بوده. شما خورشيد
به اون گندگی رو تو روز روشن انکار می کنين ، حالا با ما از حقيقت حرف می زنين؟ آقای سروش تا زمانی که با
حاشيه رفتن ، خلط مبحث ، من نبودم حسن آقا داماد آيت لله دارقوز آبادی بود و به دولت آبادی بند کردن سعی در
پنھان کردن نقش خودت در آن فاجعه کنی ، مطمئن باش که ھيچ انسان آگاھی تره ھم برات خرد نم یکند. خورشيد
زيبای حقيقت رو نميشه برای ھميشه پنھان نگاه داشت. حالا تو تو روز آفتابی با چتر برو بيرون و ھی چاه بکن. آقا
ما ميگيم که يه وقت نگی چرا نگفتی.ھر قدر که اين چه دروغ و انکار رو عميق تر کنی ، بيشتر به عمقش سقوط
می کنی و روزی ميرسه که نميدونی چه خاکی به سرت کنی .