رادیو زمانه > خارج از سیاست > ايرانيان > «ایران مدرن با آدمهایی سنتی» | ||
«ایران مدرن با آدمهایی سنتی»مریم محمدیmmohammadi@radiozamaneh.comاین برنامه به حال و هوای این روزها اختصاص دارد که در ایران «دههی فجر» نام دارد و سیامین سالگرد انقلاب ۱۳۵۷ ایران است. گفت و گوها معمولاً از خاطرات کسانی است که در جریان انقلاب حضور داشتهاند و ناظر یا به نوعی دستاندرکار انقلاب بودهاند. اما گفت و گوهای این برنامه با دو جوان ایرانی است که در خارج از کشور بزرگ شدهاند. ایران را نخست از تعاریف دیگران، بزرگترها و روزنامهها و رسانههای غربی شناختهاند، سپس سفری نیز به ایران داشتهاند و اینک دریافت مستقل خود را از ایران دارند. با بابک و سارا گفت و گو کردهام.
این پرسش که وقتی انقلاب شد، چند ساله بودید، موردی نداشت. تازه دو ماه بود که به دنیا آمده بودم. سارا سه ساله بوده که ایران را ترک کرده است. از او میپرسم که از انقلاب ایران چه میداند؟ چون بابا و مامان فعالیت سیاسی میکردند، همیشه موضوع گفت و گوی خانهی ما بود. ما هم همیشه میخواستیم در این مورد بدانیم و اطلاعات دقیق داشته باشیم. مهمترین چیزی که در مورد انقلاب ایران میدانی، چیست؟ فکر میکنی چرا در ایران انقلاب شد؟ خیلی پیچیده است. یکی دو عامل نبودند. خیلی چیزها دست به دست هم داد.
مهمترین دلایل انقلاب به نظرت چه چیزهایی بودند؟ از دید من، ایران کشوری بود که خوب نمایندگی نمیشد. فاصلهی (تفاوت) بین خانوادهی شاه که ایران را نمایندگی میکردند و افکار عمومی جامعه خیلی زیاد بود. منظورت از این فاصله (تفاوت)، فاصلهی فکری است، نه فاصلهی طبقاتی؟ فاصلهی طبقاتی نه، مردم فکر میکردند از لحاظ فکری خوب نمایندگی نمیشوند. شاه نمایندهی خوبی برای آنها نیست. بابک هم وقتی ایران را ترک کرده، خیلی کوچک بوده و خاطرهای از ایران قبل از ترک آن ندارد: ایران پادشاهی به نام پهلوی داشت که رابطهی خوبی با آمریکا و انگلیس و… داشت. اما این کشورها فقط نفت ایران را میخواستند و کمک بزرگی به مملکت نمیکردند. فقط میخواستند نفت ایران را بدزدند. آقای پهلوی هم به جای اینکه جلوی آنها را بگیرد، خیلی خوب با آنها رفتار میکرد. به همین دلیل مردم از دست او خیلی عصبانی بودند. تا آنجایی که میدانم، به جز این، مشکلات زیاد دیگری هم در ایران بود. مردم بدبخت بودند و گرسنگی میکشیدند.
سارا و بابک به ایران سفر کردهاند. از سارا میپرسم در وهلهی اول، چه چیزی در ایران توجه او را جلب کرد؟ اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، این بود که از آن چیزی که فکر میکردم، خیلی مدرنتر بود. ولی چیز بدی که دیدم این بود که رفتار و افکار مردم با آن چیزی که مامان و بابا میگفتند، فرق میکرد. احساس میکردم من و پدر و مادرم آنجا از لحاظ فکری، غریبه و با مردم بیگانه هستیم. آدمها خیلی سنتی (محافظهکار) بودند و مثل ما باز نبودند. منظورت این نیست که مردم خیلی مذهبی بودند؟ نه، مسأله مذهب نبود. منظور سارا تفاوت بین ظاهر و باطن آدمها است. عجیب این بود که اتفاقا آدمهایی که خیلی مذهبی بودند، دید و نظر روشنی داشتند. کسانی هم بودند که ظاهر خیلی مدرن و بازی داشتند، اما کمی که به پشت ذهنشان نگاه میکردی، میدیدی سنتی هستند. در ایران یاد گرفتم که ظاهر آدمها، تفکر درونی آنها را نشان نمیدهد. آدمهای فوقالعاده مدرنی دیدم که افکارشان خیلی عقبمانده بود و برعکس. این بدترین چیزی بود که در ایران دیدی؟ یعنی از روی ظاهر مردم، اصلاً نمیشد فهمید چگونه فکر میکنند؟ نه، بد این بود که مردم بیشتر از آنچه فکر میکردم، سنتی بودند. خیلی آدمها را دیدم که هنوز به مذهب و سنن خود خیلی وابسته هستند. فکر میکنم پدر و مادر من، آن زمانی هم که در ایران زندگی میکردند، با اینطور آدمها جور درنمیآمدند. آنها آن موقع هم جزو نُرم جامعه نبودند. اولین چیزی که توجه بابک را در بدوِ ورود به ایران جلب کرده، چه بوده است؟ لحظهی اول که به ایران رسیدم، اولین نفری که با ریش و قیافهی خیلی جدی دیدم، فوری فهمیدم همان تعریفاتی که میکردند، از الان شروع شد (قبل از اینکه به کنترل پاسپورت و سوالها در مورد چگونگی خروج از ایران برسم). در یک لحظه فوری فهمیدم به کشوری رسیدم که کشورهای دیگر از آن میترسند.
دیرتر چطور؟ فضای شهر و جامعه برایت چگونه بود؟ قبل از آن به شهرهای بزرگ اروپا سفر کرده بودم. مصر را هم دیده بودم. اما ایران و تهران (به خصوص) تا به حال در عمرم ندیده و نشنیده بودم که این شکل و قیافه (از نظرشلوغی و بینظمی شهر) را میتواند داشته باشد. همیشه در مورد بینظمی شهرهای کشورهای آمریکای لاتین شنیده بودم. جالبترین و مثبتترین تأثیری که گرفتهاید، چه بوده است؟ سارا میگوید: همبستگی مردم. مردم خیلی مهربان و دست و دل باز هستند. از لحاظ عاطفی خوشم آمد. خانواده (فامیل) آنجا بودند. ما چون خارج از ایران بزرگ شدیم، نمیتوانستیم زیاد با آنها ارتباط داشته باشیم. از طریق تلفن هم نمیشود زیاد رابطه برقرار کرد. اما در ایران که آنها را دیدم خیلی همبستگی ایجاد شد. الان در ایران خیلی دوست دارم. آخرین بار که رفتم، نزدیک سه ماه آنجا ماندم و دوست و آشنا زیاد دارم که همیشه سراغم را میگیرند. بابک به این سوال جواب میدهد: مردم ایران برایم جالب بودند. نه فقط فامیل، دور و بر، هرجا که میرفتم، داروخانه میرفتم، خرید که میکردم، گرمایی داشت که میدانستم جای درستی رسیدهام. میدانستم اینجا وطن من است. اما وقتی به فضای بیرون از خانهها میرفتم، میدانستم اینجا آدم نمیتواند هرکاری دلش میخواهد، انجام دهد. اما از برخورد مردم معمولی خیلی لذت بردم. اینکه آدمها خیلی ساده و راحت بودند.
چه چیزی برایت قابل تحمل نبود؟ خیلی سخت بود؟ وقتی کسی از خارج به ایران میود، بدترین مسأله برایش این است که نمیتواند حرفی را که در ذهنش است، همان لحظه به زبان بیاورد. اینجا در آلمان، من میتوانم حرفم را بزنم. مثلا، با پسر داییام و دوست دخترش به پارک جمشیدیه رفته بودیم. اول اینکه، اصلاً اجازه نیست دوست دختر همراهت باشد. با هم نمیتوانند دست به دست باشند. با اینکه ما در پارک نشسته بودیم و با کسی هم کاری نداشتیم، دوست دخترش کمی روسریاش افتاد عقب، یک دفعه کسی (که مأمور و مسئول هم نبود) آمد به من گفت: «آقا، به خانم بگویید حجابش را رعایت کند.» خیلی به من بر خورد، دلم میخواست بگویم، به تو چه ربطی دارد؟ این مشکل بزرگ من بود. بابک حاضری با این اوصاف، به ایران برگردی و برای همیشه آنجا زندگی کنی؟ نه، فکر نمیکنم. چرا؟ زیادی سخت است. از سارا همین سوال را میپرسم. برای همیشه؟ اینکه مردم میگویند، آنجا نمیتوان زندگی کرد را تائید نمیکنم. میشود زندگی کرد. خُب اگر آدم چیزهای لوکس یا آزادی زیاد بخواهد، نمیشود. اما کسی که ایران را با اینجا مقایسه نکند، میتواند آنجا زندگی کند. تو چی؟ حاضری برای همیشه آنجا زندگی کنی؟ آره، برای کار، دوست دارم بروم آنجا کار کنم. |