رادیو زمانه > خارج از سیاست > تاریخ > چیر استون | ||
چیر استونجهان ولیانپورjahanvalian@gmail.com۲۶ می امسال، صدسالگی اولین چاه نفت ایران در شهر مسجدسلیمان است. به این مناسبت میخواستم خاطرهای از دوران نوجوانی در زادگاهم را بنویسم؛ اما حین نوشتن، خاطره و تخیل در هم آمیخت و حاصلش قصهای شد که شباهت شخصیتها و اسامیشان با آدمهای واقعی، دیگر تصادفی بیش نیست. انتخاب عبارت «چیر استون» (Chair Stone) برای عنوان قصه، انتخابی آگاهانه است؛ زیرا جدا کردن واژههای انگلیسی از متن و فضای زندگی در مسجدسلیمان آن زمان، غیر قابل اجتناب است. دوستی به درستی تذکر داد که اگر معنای عبارت چیر استون، «صندلی سنگی» است، باید واژههای آن جابهجا شوند. متأسفانه پس از گذشت چهل و چند سال، دیگر چند و چون بهکارگیری این عبارت را به خاطر ندارم. اما به نظرم چیر استون خوشآواتر آمد و آن را به همان صورتی استفاده کردم که آن زمان شنیده بودم. ضمناً اشتباهاتی از این دست را هم باید جزیی از خاطرات ما به حساب آورد. در متن هم چنین از چند واژه و عبارت بختیاری استفاده کردم که معادلهای فارسی آنها را مقابلشان نوشتم. دوست دیگری نیز نوشت راستی چرا همه آدمهای مربوط به آن نسل، یک خاطره سینمایی دارند؟ شاید دلیلش این است که سینما در آن دوران هیجانانگیزترین و عمدهترین مکان ملاقات نوجوانان بود. به خصوص در جنوب که سینماهای نفت، فیلمهای غربی را مدت کوتاهی پس از اکران اولشان نمایش میدادند. هیچ شهری به اندازه مسجسلیمان سینما نداشت. سینماهای کارگری کاوه و نفتون و کارمندی ایران و مرکزی. اگر سینماهای عمومی شهر یعنی ستاره آبی و دیانا را هم به آنها اضافه کنیم جمعاً میشوند شش تا. همین الآن هم در ابعاد اروپا، کمتر شهر صدهزارنفری هست که شش تا سینما داشته باشد. سینماهای نفت همه سالن تابستانی داشتند. علاوه بر آن ایران و مرکزی هر کدام یک سالن سرپوشیده داشتند؛ بعدها نفتون هم صاحب یک سالن سرپوشیده شد. قیمت بلیت خردسالان سه ریال و بزرگسالان شش ریال بود. تفاوت مهم این سینماها این بود که تماشاگران سینماهای باشگاههای کارگری را صددرصد مردان تشیکل میدادند. زنان و دختران کارگران با وجودی که ورودشان رسماً ممنوع نبود ولی از سینما استفاده نمیکردند؛ آنها فقط شبه ای کنسرت به باشگاه میرفتند. در عوض سینماهای کارمندان مختلط بود و حضور زنان در آنجا، امری عادی به شمار میرفت. یکی از علتهایش شاید این بود که زنان کامندان، اکثراً درس خوانده بودند و دامن میپوشیدند و زنان کارگران اکثراً بیسواد یا کمسواد بودند و پوششان چادر و زیرشلوار بود. اگر عمیقتر نگاه کنم درس خواندن و دامن پوشیدن و سینما رفتن، جزو عناصر فرهنگ مدرن بودند که هنوز به خانوادههای کارگران راه نداشت، هر چند که دخترانشان اکثراً با سواد بودند. حالا یک بعدازظهر تابستان است. منتظر پدرم هستم تا از جایی برگردد و به من پول بدهد که برم سینما. فیلم هر شنبه ساعت هفت و نیم شروع میشد و اگر دیر میرسیدی، بلیتفروش که از کارمندان دفتر مرکزی بود، کیف سامسونیتش را میبست و میرفت. پدرم درست در لحظات آخر میرسد و پول را میگیرم و با سرعت به سمت سینمای کاوه میروم. گیشه بلیتفروشی شامل یک در فنسی (نردهای) است که از سمت داخل قفل شده است و چند پلهای در پای در قرار دارد. اگر به سکوی بالای پلهها برسی و گیشه را هنوز نبسته باشند، بلیت را گرفتی. باشگاه را دور میزنم و از سمت زمینهای ورزشی به طرف گیشه میروم. چنان شتاب میکنم که نرسیده به پلهها روی دست چپم میخورم زمین.
از دور دیدم دو دست که از دستهای من خیلی بزرگتر و پشمالوتر بود، در سامسونیت را بست و دست راست دستگیرهاش را گرفت و سنگین بلند کرد. احتمالاً پر از پول خرد بود. دستم شدیداً درد میکرد. شبه ایی که فیلم بود، یکی از مدیران باشگاه پهلوی در ورودی میایستاد و بلیتها را کنترل میکرد و گاهی وقتها اگر آشنا بود، میشد پادرمیانی کرد. به طرف در ورودی رفتم، اما آن هم بسته بود. ناچار رفتم به سمت دیواری که طرف دره بود و وقتی فیلم شروع میشد در تاریکی فرو میرفت چون چراغها را خاموش میکردند. از دیوار ورچرستم (خزیدم) بالا و از سمت دیگر آویزان شدم به لوله (تیر) چراغ برق و مثل مأموران آتش نشانی توی فیلمهای آمریکایی، به سرعت رفتم پایین. میدانستم که درست توی کرت (ردیف) پشت شمشاد بزرگ میآیم پایین و اگر مثل دفعه قبل مصطفی، باغبان باشگاه سر مچم را نگیرد و بیرونم نکند، موفق میشوم که امشب فیلم روکو و برادران را ببینم. درد دستم، شدیدتر شده بود. چند لحظه بعد روی صندلی ارج سبز کمرنگ در کنج یکی از ردیفها نشسته بودم. خسرو و عبدی و منوچهر و محمد هیچکدام متوجه آمدنم نشدند، فقط شرگلا (شکرالله) بود که پرسید کجا بودی، چرا اینقدر دیر اومدی؟ گفتم باوام (بابام یا پدرم) منزل نبود که به من پول بده! گفت ای باوای تو هم که یا سرکار یا مهمونی! گفت فیلم تاز شروع شده تا حالا فقط اخبار بود و سرود شاهنشاهی! وقتی که روکو را برادراش توی ساحل کتک زدند، دریایی غم به دلم نشست. اما شکرالله از خود بیخود شده بود و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، میخواست برای کمک به روکو توی پرده سینما برود. غلام یکی از فراشهای باشگاه، به زور گرفتش و او را برگرداند سر جاش. رفتم کنارش نشستم و گفتم آبروریزی نکن من هم ناراحتم، اما جلو خودم را می گیرم که گریه نکنم. گفت راستش پدرم رفته مرخصی، قرار بود من هم با خودش ببره اما نبرد چون پول کم داشت. من هم میخواستم داغ دلم را از این نامردها دربیارم. فرداش در راه مدرسه به جای باقسان و زولبیا، عکس روکو (آلن دلون) را از طبق شیرینیفروشی فریدون کور خریدم دو ریال. فریدون کور معروف بود به این که غیبدان است چون بچهها سر راه رفتنش به مسجد از او میپرسیدند ساعت چند است و او دقیق جواب می داد، چیزی که با تخیل سینمایی ما هم خیلی جور در میآمد. روکو (آلن دلون) تمام زندگی مرا پر کرده بود. چشمان آبیش، صورت خوشترکیب، قد متوسط، نگاه نافذ و معصومانه و به خصوص موهای لخت شبقی سیاه و آن چند تاری که همیشه جلو پیشانیش آویزون بود. چند روزی با دست آویزان هرجا میرفتم، روکو همراهم بود. خیلی از اوقات میرفتیم منزل شکرالله ورق بازی میکردیم. ددو (خواهر) دختری که پدر شکرالله، از ده آورده بود تا بزرگ کند تحمل شلوغ کاریهای ما را نداشت و ما را به هر بهانهای از منزلشان بیرون میکرد. آن روز رفته بودم تا با شکرالله عکسهای چند روز پیش را نگاه کنیم. عکس من را جوری گرفته بود که انگار توی پنجه غولآسای محمد ایستادهام. شکرالله به من گفت تو برو رو اون تپه بایست که ده پانزده متری دورتر بود! بعد به محمد گفت پنجهات را باز کن، بالاتر بالاتر، حالا کمی بیا پایین و بعد پنجه محمد را درست زیر پای من تنظیم کرد و عکس را گرفت. ددو از ما بزرگتر بود، او کلاس هفتم بود و ما کلاس پنجم. آن روز از هیجان و سروصدای ما که سر دیدن عکس روکو و بازتعریف فیلم درآورده بودیم، خیلی عصبانی بود. عکس روکو را قاپ زد و پیش چشمان متعجب من تکه تکه کرد. این دفعه واقعاً گریه کردم و در حالیکه اشکم سرازیر شده بود، با شکرالله از خانه بیرون زدیم و رفتیم به طرف باشگاه کاوه. شکرالله توی راه برایم تعریف کرد که ددو از دست او عصبانی است و تلافیش را سر من درآورده است. معلوم شد هفته پیش شکرالله، کتاب قلاب ماهی را که تازه خوانده بود، داده بود به ددو هم بخواند. هنوز ده صفحهای به آخر مانده، شکرالله کتاب را قایم کرده بود و به ددو گفته بود تا پنج ریال ندهی نمیدهم بقیهاش را بخوانی. ددو هم که برای دانستن پایان کتاب بیتاب شده بود پنج ریال را به او داده بود. اشکهایم را پاک کردم و رو به شکرالله گفتم حالا فهمیدم که پول بلیت فیلم روکو را از کجا آوردی.
وقتی که به باشگاه کاوه رسیدیم، لشکری از بچههای محل در حال قدم زدن بودند به طرف تالار اجتماعات. اگر پیراهن تنشان نبود فکر میکردم دسته سینیزنی راه انداختهاند. همیشه از خودم سوال می کنم که لولا (ابزاری که با آن، در را به چهارچوب وصل میکنند و در با آن باز و بسته میشود)های پاهای ما آن موقعها چه قدرتی داشتند که این قدر راه میرفتیم و خسته نمیشدند. با روزعلی و نورالله سلام و احوالپرسی کردم. پرسیدند دیدیش؟ گفتم کی رو میگی؟ گفت مینا داره اون جلو راه میره، فقط هم یک شورت پاشه! مینا، بچه کارمند بود و جذابترین دختر محله ما. قدبلند، با چشمان درشت و سیاه و پوست سبزه. البته خیلی از دخترهای مسجدسلیمانی همین مشخصات را داشتند، اما مینا نگاه معصومانهای داشت که بر زیبایی او میافزود. پانزده شانزده سال بیشتر نداشت، اما پاهای کشیدهاش او را بزرگتر از سنش نشان میداد. مینا، شورتک داغ به پا داشت و ما تا آن موقع ران لخت ندیده بودیم. هوا گرم بود و به سر و مغزمان میکوبید. چیزهای دیگری هم بودند که به سر و مغزمان می کوبیدند. تا تالار اجتماعات هنوز خیلی راه بود. خوشبختانه خیابانها در آن ظهر گرما خلوت بودند، چون اگر کسی مرا میدید و به پدر و مادرم گزارش میداد شب کتک را خورده بودم. مقابل فروشگاه تاپو (فروشگاهی که لباس و وسایل مدرن می فروخت و صاحبش هندی بود) که رسیدیم شکرالله میخواست برگردد. گفت که چند شب پیش، خونه مینا و پدرمادرش بوده. مینا دعوتش کرده بود تا عکسهایی را که سال پیش در لندن گرفته بود بهش نشان بده، به شرطی که شکرالله نگرده همه جا بگه که پشت پرده سینما مرکزی مینا و سیروس را در حال ماچ و بوس بازی دیده است. گفت حالا خجالت میکشه دنبال مینا راه بیفته! گفتم خوب راهمان را جدا کنیم. به طرف دبیرستان سینا پیچیدیم و از میدان فوتبال کنار آن گذشتیم و از تپهها رفتیم بالا و رسیدیم به محله «مال جونکی». به قول بهرام حیدری، باشگاه مرکزی مثل «گرزی درخشان» مقابل یکی از فقیرترین محلههای مسجدسلیمان، قد راست کرده بود. از دور دیدیم که در نردهای بزرگ باشگاه باز شد و مینا رفت داخل و در دو باره بسته شد. بچهها ایستاده بودند و با چشمان حسرت زده، مینا را بدرقه کردند تا لحظهای که او با قدمهای آرام و بیاعتنا پشت آخرین بوتههای شمشاد ناپدید شد. فردا که داشتیم تو زمین جلو منزلمان فوتبال بازی میکردیم، نورالله گفت خدامراد فراش باشگاه در را برایش باز کرد و به ما گفت دست خر کوتاه، برین منزلاتون وگرمه زنگ میزنم حراستام پی (مأموران موتورسوار اداره حراست شرکت نفت) بیاد. از کنار میدان بازی مادر شکرالله صدا کرد شکرالله دا (مادر) بیا خانم آقای اژدری کارت داره. آقای اژدری کارمند بود و تو جی تایپ (مدل جی خانههای سازمانی کارمندان دون پایه نفت)ها زندگی میکرد. خانم اژدری یک دفتر و قلم هم دستش بود که بدهد به شکرالله تا برای دخترش، پریناز انشا بنویسد. در عوض بولتن نفت را آورده بود به شکرالله بدهد تا توش برنامه نمایش فیلمهای باشگاه مرکزی را بخواند. خانم اژدری که رفت، مادر شکرالله گفت «دا به خدا دیه عاص وابدیم ز بس که همسایل این و اگون به کرت بگو انشاء بنویس سی بچههامون. اگوم سی همه چی کتاب هد به غیر از سی انشا» (مادر به خدا دیگه عاصی شدیم از بس که همسایه میآیند و میگویند از پسرت بخواه برای بچههایمان انشا بنویسد. میگویم چرا همه درسها کتاب دارند به غیر از انشا). با شکرالله سریع بولتن را باز کردیم. آن شب بن هور را نمایش میداد. البته ما را به باشگاه راه نمیدادند اما ما برای دیدن فیلمهای سینمای مرکزی راه دیگری داشتیم. سالن تابستانی در کنار تپهها بنا شده بود. دور تا دور سالن، حصار نردهای کشیده شده بود. ما روی تپه مشرف به پرده سینما صندلیهای سنگی درست کرده بودیم که به آنها «چیر استون» میگفتیم. غروب با شکرالله رفتیم سمت باشگاه مرکزی. از تپهها بالا رفتیم و روی چیر استون خودمان نشستیم. بچههای دیگر هم آمده بودند. مینا و سیروس هم آن طرف حصار روی صندلی ارج آبی رنگ نشسته بودند و سرشان را برگردانند طرف ما و به شکرالله لبخند زدند. فیلم شروع شد. ما آن دوران این نوع فیلمها را «رمی» مینامیدیم. یعنی فیلمهایی که در باره رم قدیم و گلادیاتورهاست. موزیک سنگین و هیجانآور آن همرا با اکو و افکت بسیار، چیراستونهای ما را به لرزه درآورده بود. اسبه ا و کالسکههای مزین و زنان و مردان در لباسهای موقر و شیک در کنتراست با بردههای سیاه و پرچل (نامرتب) شاید که با روحیه ایلی ما همخوانی داشت. فصل پاروزنی که طبال بر طبلش میکوبید تا پاروزنان را در توازن نگاه دارد، نوید پیروزی شاهزاده جودا بن هور تبعید شده را میداد. حتی طنین نام جودا بن هور، برای ما هیجانی سکرآور داشت. بچهها با نشیمنگاهشان به چیراستونها فشار میدادند و مرتب سنگها را جابهجا میکردند تا از تاثیر هیجان فیلم بکاهند. فصل مسابقه کالسکهرانی که آغاز شد، بچهها دیگر تاب و تحمل نشستن را نداشتند. سنگهای بالایی چیراستونها مرتب به پایین سقوط میکرد و سروصدای آن توجه تماشاگرانی را که در سالن نشسته بودند و پول بلیت پرداخت کرده بودند جلب میکرد. کالسکههای بن هور (چارلتون هستون) و مسالا (استیفن بوید) با هم درگیر شدند. مسالا قواعد بازی را زیر پا گذاشته بود و ارههای تیزی به چرخهایش بسته بود و رقبایش را یکی یکی از میدان مسابقه خارج میکرد. چند شرکت کننده، از کالسکههایشان به بیرون پرتاب و زیر پای اسبه ای سرکش و وحشی لگدمال شدند. حالا ارههای مسالا در چرخها بن هور کاملاً درگیر شدهاند. هر آن، احتمال خارج شدن بن هور از میدان مسابقه میرود که او با تبحر و کاردانی یورتمه اسبه ا را می کشد و سرعتش کم میشود و باعث سقوط مسالا میشود. وقتی مسالا روی زمین افتاد، اسبه ا او را روی زمین کشیدند و پوست پاهایش ورچکید (بلند شد). در همین موقع کسی فریاد کشید سوختم سوختم. در یک لحظه فکر کردم شاهزاده مسالا است که فراتر رفتن سختی حادثه از توان او، او را به زجه انداخته است. موزیک متن به اوج خود رسید. بعضی وقتها که خبر مرگ یکی از نزدیکان را میشنیدیم هم همین موزیک را میزدیم. شکرالله گفت «جهان، کجایی سوختم به دادم برس، فکر کنم گژدین زیدم (عقرب نیشم زد).» به سرعت به طرف شکرالله رفتم. توی تاریکی هیچ چیز پیدا نبود. ناله فریادهای شکرالله همه ما را به وحشت انداخته بود. خدامراد از آنطرف فنسها (نردهها) داد کشید: «تخم حروما، اینقدر سروصدا نکنین وگرنه میام از اونجا هم فراریتون میدم.» شکرالله را بغل زدیم و از تپه سرازیر شدیم و بردیم سر راه. میبایستی تاکسی میگرفتیم و شکرالله را به بیمارستان میرساندیم. هیچکداممان پول نداشتیم و این خیلی طبیعی بود که شپش توی جیبمان چارقاپ میزد. خوشبختانه یک تاکسی جلومان ایستاد، رانندهاش حسین شادی بود که قبلاً بوکسور بود و در این مواقع خیلی معرفت نشان میداد. ما را رساند به بیمارستان و یکی از بچهها هم به مادر شکرالله خبر داد. شکرالله سه روز با مرگ دست و پنجه نرم کرد، اما از نبرد، پیروز بیرون نیامد. از شنیدن خبر مرگش، حتی دل سنگ هم آب شد. جسدش هیجده روز در سردخانه بود تا مادرش توانست آقای عباسپور، مسوول روابط عمومی شرکت نفت را راضی کند که اجازه دهد شکرالله را در بالای تپه در کنار چیراستونها خاک کند. سنگ سفید بزرگی روی قبرش گذاشتند که رویش نوشته بود: شکرالله مرادی متولد ۳۹ مرداد ۱۳۳۲. فقط ۲۰ روز از من بزرگتر بود. هر چند گفته بودند خوب نیست سر قبر کسی بشینی، اما تا مدتها هر وقت میرفتم پیش چیراستونها تا فیلم ببینم، جایم سر سنگ قبر شکرالله بود، تا بهار سال ۱۳۴۶ بود به گمانم که چهار روز یکبند باران بارید. آب همه درههای مسجسلیمان طغیان کرد و هر چه را که سر راهش بود با خود میبرد. در عوض آب آشامیدنی قطع شده بود و میبایستی توی درام (بشکه) آب برای خورن ذخیره میکردیم. یادم است توی خیاطی خسرو سردشتی، بغل مسجد چشمه علی ایستاده بودیم که پرویز بهزادی، از قهرمانان والیبال آن موقعها، گفت: «خدا را میبینی، آب نداریم بخوریم، اما آب میبرمون.» از بالای تپه های اطراف باشگاه مرکزی هم سیل راه افتاد و قبر شکرالله را با خود شست و به دره میان مال جونکی و سرکورهها انداخت. آب چنان گل آلود شده بود که هیچ چیز در آن دیده نمیشد. وقتی هوا سا (خشک) کرد مادر شکرالله و خانم اژدری و سیروس و مینا سنگ قبر و مقداری از استخوانهای باقیمانده شکرالله را که در اشکفت بین چشمه علی و نفتون گیر کرده بودند، پیدا کردند. به پیشنهاد من آنها را در غله کا (کاکا یا برادر) فرهاد که روبهروی لین هندیها قرار داشت دوباره خاک کردند. کا فرهاد تقریباً نود سال داشت و چنان پیر و فرتوت شده بود که ناچار با گلاک (چوب زیر بغل) راه میرفت. اما با این وجود خودش قسمتی از غلهها را که رسیده و زرد شده بودند، با داس درو کرد تا قبر گم و گور نشود. تا مدتها، هر شب خواب میدیدم که از بالای قله کا فرهاد دارم پرواز میکنم و وقتی به پایین آن نزدیک میشدم، خودم را بالا میکشیدم و از رویش عبور میکردم، میایستادم توی پنجه غولآسای محمد؛ و میشنیدم که شکرالله میگوید حالا یک کمی دستت را ببر بالا، یک کمی دیگه، آها... همینطوری خوبه، حالا نگهش دار؛ و صدای دکمه دوربینش تمام دره را پر میکرد و برق نور فلاش آن غله زرد طلایی کا فرهاد را برای یک لحظه روشن میکرد و بعد دوباره همه چیز در سکوت و تاریکی فرو میرفت. در همین زمینه: همایش بزرگداشت صد سالگی نفت مسجد سلیمان در کلن صدسالگی نفت و مسجدسلیمان نفت، رقص، مسجدسلیمان |