کوچِ روزنامهنگاران ایرانی در گفت و گو با فریبا صحرایی:
در ایران روزنامهنگاری، شغل دوم است
ماهمنیر رحیمی
در این قسمت از برنامهی "کوچ روزنامهنگار" باز هم نوبت را میدهم به یک همکار اما خانم.
فریبا صحرایی، روزنامهنگاری را ۱۵ سال پیش از همشهری تهران شروع کرد. در قسمت جوانان مسوول بخش علمی-آموزشی- دانشجویی بود. فوق لیسانساش را در رشتهی روزنامهنگاری گرفت و در کانادا هم یک دوره ژورنالیسم کبکی را گذراند. سابقهی کار با رادیو زمانه را هم دارد و الان با صدا و سیمای کانادا کار میکند.
رخدادهای اجتماعی- سیاسی یا بهطور کلی، تاریخی دهههای اخیر ایران آیا سهمی در مسیر زندگی شخصی او داشته است یا نه؟
جواب من بله است. یک دافعههایی در هرکشوری باعث میشود که گروههای مختلف فرهنگی- اجتماعی- سیاسی از آن کشور مهاجرت کنند و به جاهایی بروند که برایشان جاذبهی بیشتری دارد؛ این در مورد من هم به هر حال صدق می کرد. توی آن مقطع زمانی که من درخواست مهاجرت کردم، البته شاید ۷ سال طول کشید تا من بتوانم از کشور بیام بیرون، ولی دقیقاً موقعی بود که اوضاع بدتر میشد وفشارهای سیاسی بهخصوص روی روزنامهنگارها داشت بیشتر میشد
این شرایط و فشار که میگویی، بهطور مستقیم هم متوجه شما بود؟
بله . اولاً میدانید که شرایط کار برای زنان روزنامهنگار توی ایران بهطور طبیعی خیلی در واقع نامناسب بود. زمانی که من کار میکردم شاید بشود گفت به هر مصاحبهی مطبوعاتی که میرفتم، از بین ۲۰ خبرنگاری که دعوت شده بودند برای آن کنفرانس مطبوعاتی، یک نفر زن بود آنهم من بودم . وقتی میرفتم مصاحبه بکنم با یک مقام مسئول، اگر مرد بود، سعی میکرد توی صورت من حتی نگاه نکند. این ابتداییترین مسائلی بود که برای من یک جور فشار بود.
فریبا صحرایی، روزنامهنگاری که به کانادا مهاجرت کرده است
درعین حال که در مطبوعات ایران، زمینه برای رشد زنان واقعاً میشود گفت صفر است یا نزدیک به صفر. عمدتاً در حد ریپورتر یا خبرنگار میمانند. خیلی به سختی خانمها بر اساس قابلیتها و کیفیت کارشان به سطوح ارشد مدیریتی در یک روزنامه ارتقا پیدا میکنند.
مسائل دیگر این بود که خوب من منتقد مسائل آموزشی بودم به طور خاص در همشهری؛ آموزش عمومی و آموزش عالی و معتقدم که همهی تحولات از این دو تا حوزه شروع میشود. خوب ما وقتی که چیزی را مینوشتیم یا باید خودمان خط قرمزهایی را رعایت میکردیم یا اینکه مینوشتیم و میرفت بالا و هیچوقت چاپ نمیشد. اگر هم سردبیر روزنامه خیلی ما را حمایت میکرد و خیلی شهامت به خرج میداد تا چاپ میشد، اثرگذاری نداشت. خوب کم کم در ایران بهعنوان یک روزنامهنگار واقعاً آدم انگیزهی کارش را از دست میدهد.
از طرف دیگر شما همهاش شاهد بیعدالتیهای اجتماعی هستید؛ بهخصوص نسبت به همکارهای خود. یعنی زمانی که من به این فکر افتادم از ایران بروم، گفتم بروم حداقل شرایط را برای فرزندم مهیا کنم که او رشد پیدا کند یا اینکه خودم بتوانم تبدیل شوم به یک اینترنشنال ژورنالیست که بتوانم برای کشورم از آنور دنیا خدمت کنم. وقتی دیدم روزنامهنگارانمان دارند بازحمت تیم تشکیل میدهند، بازحمت یک روزنامه را مثل بچهی خودشان متولد میکنند، بزرگ میکنند، پرورش میدهند بعد یکدفعه آن روزنامه تعطیل میشود، بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ توجیهی، روزنامهنگاران میروند زندان، همیشه احساس میکردم که ممکن است اگر من یک مطلبی را بنویسم یا یک مصاحبهای با یک رسانه خارجی بکنم که گهگاه با من میکردند، خوب ممکن است بیایند سراغ من. من هم بههرحال مسوولیت بچه داشتم، خانوادهام نگران بودند. میدانید، همیشه واقعاً ناامنی، احساس ناامنی اجتماعی و سیاسی بود.
این ناامنی اینجا نیست؟ که مثلاً شکلش عوض شده باشد؟ ناامنی اقتصادی یا بیثباتی شغلی؟
طبیعی است. شما وقتی همهچیزتان را ول میکنید و میگذارید میآیید یک کشور دیگر، همه میدانند وقتی کسی مهاجرت میکند، در هر موقعیت یا سطح اجتماعی که باشد، بهخصوص از کشورهای آسیایی و از کشورهای خاورمیانه، شما باید از صفر شروع کنید. یعنی وقتی وارد کشوری مثل کانادا میشوید با وجود همهی محدودیتهایی که ماها داریم، مثل محدودیت زبان انگلیسی و تحصیلات و آموزشمان که اصلاً اینجا قبولش ندارند، یعنی مدارک لیسانس و فوق لیسانس ما را حتی دکترا را کمتر اینجا قبول دارند. شما باید دوباره بروید همه چیزتان را آپگرید کنید. تبعاً ناامنی شغلی هم اینجا یک مساله است. شاید خیلیها فکر کنند اینجا یک بهشت برین است، ولی نیست. اما شما باید ببینید که چه چیزی را بهدست میآورید بعد از مهاجرت و چه چیزی را از دست میدهید. خوب حداقل من اینجا امنیت فکری دارم، حریم خصوصی من مورد احترام است، کسی به آن بیحرمتی نمیکند آخرین باری که در ایران بودم، دخترم یک سگ گرفته بود، خیلی هم دوستش داشت؛ ما حق نداشتیم این سگ را ببریم خیابان راه ببریم، حق نداشتیم این سگ را سوار ماشین کنیم ببریم بگردانیم. کمااینکه یکبار هم نیروهای انتظامی ماشین ما را خواباندند. یعنی این خیلی دردآور است: ماشین من، حریم خصوصی من است اما این در ایران برابر با مفاسد اجتماعی میشود.
صحرایی، معتقد است که در ایران روزنامهنگاری شغل دوم است
چند سال است ایران نیستی یا اینجایی؟
من الان تقریباً سه سال است.
احساس موفقیت میکنی؟
بله صد درصد به خاطر اینکه از نگاه من دانش فنیام در حوزهی روزنامهنگاری خیلی رشد کرده است.
صحبت از روزنامهنگاری علمی- حرفهای کردی. بهخصوص و باتوجه به اینکه در هر دو کشور، در همین زمینه، هم درس خواندهای هم کار کردهای، چه تفاوتی میبینی بین ژورنالیسم ایران و کانادا؟
در واقع میشود گفت که اصلاً دو دنیای متفاوت است روزنامهنگاری مثلاً کانادایی یا بگوییم امریکای شمالی با روزنامهنگاری ایرانی.
میشود با مثال بگویی؟
مثالاش همین المنتهای روزنامهنگاری است. طبق قاعدههای روزنامهنگاری حرفهای کانادایی، باید یک آدم مستقل باشی. یعنی شما حق نداری کارمند وزارت آموزش و پرورش ایران باشی و همزمان در گروه علمی فرهنگی و آموزش و پرورش همشهری کار کنی چرا؟ چون تضاد منافع پیدا میکنی شما میخواهید روزنامهنگاریتان را حفظ کنید بهعنوان یک آدم مستقل که بتوانید سیستم را نقد بکنید، ولی نمیتوانید؛ چرا که داری از آنطرف هم نان میگیری. ساختار روزنامهنگاری ایران اصلاً اینطوری شکل گرفته. یعنی از سردبیرش بگیر تا سطحهای پایینتر؛ به استثنای یک عدهی معدودی.
میتوانم حرفهایت را اینطور خلاصه کنم که کار روزنامهنگاری در اینجا یک شغل مستقل به رسمیت شناخته میشود، ولی توی ایران انگار روزنامهنگاری اصلاً شغل جدی به حساب نمیآید.
در ایران روزنامهنگاری تبدیل شده است به یک شغل دوم. یعنی همه میروند صبحها کارشان را جای دیگر میکنند، عمدتاً برای اینکه در ایران روزنامهنگار حقوق خوبی نمیگیرد، برای اینکه توی ایران روزنامهنگار از طرف سازمان خودش درست ساپورت نمی شود، برای اینکه روزنانه نگار درست آموزش نمیبیند و به هزار و یک دلیل، روزنامهنگار مجبور است دو- سه جا کار بکند. بنابراین همه چیز در تضاد قرار میگیرد؛ همانطور که روزنامههایمان هم به عنوان ارگانهای حرفهای عمل نمیکنند. یعنی یک روزنامه دارد در واقع به جای یک نهاد حزبی عمل میکند. چون فقدان حزبهای حرفهای را داریم توی ایران روزنامهها آمدهاند به این موضوع میپردازند. همهچیز یک جور بههم ریخته است.
یعنی فعالیت سیاسی با کار روزنامهنگار قاطی شده؟
دقیقاً. همهچیز با هم قاطی شده. یعنی مرز را دیگر شما نمیتوانید تعریف کنید. استقلال خودشان را، هم آدمهایی که در روزنامه کار میکنند و هم خود نهاد روزنامه، از دست داده است.
یک مثال دیگر از روزنامهنگاری کانادایی برای شما بزنم که حتماً باید حقیقت را بگوییم.
فریبا صحرایی، روزنامهنگار
ملاک تشخیص این حقیقت چیست؟
اطلاعات و آماری که داریم. یک حسن بزرگ کار کردن توی روزنامههای کانادایی، این است که شما دسترسیتان به اینفورمیشن خیلی خوب است. ارگانها پاسخگو هستند. شما کافی است که تلفن بزنید. کافی است یک فرم مخصوص پر کنید بفرستید به ارگانهای مختلف دولتی. اینها هم یک محدودیتهای کوچکی دارند، ولی دستتان یک اندازه باز است برای گرفتن اینفورمیشن. پایگاههای اطلاعرسانیشان خیلی قوی است. آمارشان همه بهروز است. همه چیزشان سیستماتیک است. برای همین، کار را برای روزنامهنگار آسان میکند. روزنامهنگاری تحقیقی اینجا بهطور حرفهای انجام می شود. یعنی یک روزنامهنگار وقتی شروع میکند تا دربارهی موضوعی کار بکند، ممکن است ۴ یا ۵ ماه فقط روی یک موضوع یک تیم کار کنند و این کار را بهطور حرفهای انجام میدهند.
با این حساب این همه ژورنالسیت ایرانی مهاجر که به هرشکلی دارند کارشان را ادامه میدهند، فکر میکنید سطح روزنامهنگاری داخل را تغییری داده؟
من تردید دارم از نظر حرفهای اثر کرده باشند، به خاطر اینکه طبیعتاً همهی روزنانهنگارهایی که مهاجرت میکنند، خیلی درگیر نمیشوند با روزنامهنگاری حرفهای آن کشوری که به آن مهاجرت کردهاند. یا اینکه اصلاً نتوانیم برویم دنبال ادامهی تحصیل در این رشته. ممکن است به خاطر گرفتاریهایی که مهاجرت برایمان فراهم میکند...
یعنی در همین دایرهی روزنامهنگاری ایرانی میچرخند؟
نمیخواهم بگویم همهشان. ولی اثری که رسانههای خارج کشور روی مدیای داخل دارد، که به نظر من خیلی خوب و مثبت و مفید است، این است که حالت رقابت ایجاد میکند. از یکطرف به خاطر اینکه مردم کم کم اعتمادشان را نسبت به رسانههای داخلی از دست دادهاند، این خیلی محسوس است. خوب همین مردم برای گرفتن اطلاعات روی میآورند به رسانههای ایرانی خارج کشور و همین رقابت ایجاد میکند. در عین حال خط هم میدهد به روزنامهنگارانی که داخل دارند کار میکنند. یعنی از یک مدیای ایرانی خارج، چه از آنکه برای آنلاین کار میکند، چه از آنکه برای رادیو کار میکند، ایده میگیرند. متأسفانه روزنامهنگارهای ایرانی درست است به مسائل سیاسی میپردازند، ولی روزنامههای ما خالی از ایده است؛ در حوزههای فرهنگ، حوزههای علم، حوزهی آموزش ...
چرا؟ این چیزها که دیگر حساسیتهای سیاسی رویشان زیاد نیست؟
به خاطر همان نقیصههایی که در حوزهی کار حرفهای میبینیم. چراکه میبینیم مثلاً منشی سردبیر روزنامه میآید یک شبه میشود روزنامهنگار. اینجا امکان ندارد چنین چیزی اتفاق بیفتد. شما برای اینکه وارد یک رسانهای مثل تورنتو استار بشوی، باید از هفتخان رستم بگذری، باید هزار و یک امتیاز و نمیدانم سابقهی کارداشته باشی. توی ایران با رابطه همه چیز ... یعنی متأسفانه میگویم هیچ چیز در جای خودش قرار نگرفته.
خانم صحرایی چیزی هست که دوست داشته باشید با شنوندههای رادیو زمانه صمیمانه و خودمانی بگویید؟
دوست دارم تجربههایم را برای شنوندهها بگویم بهعنوان یک مهاجر.
ما بهواسطهی یک آشنایی از مونترئال معرفی شدیم به یک خانوادهی ایرانی در اینجا. و خوب میدانید جمعیتهای ایرانیان مهاجر، هم نقاط مثبت دارند هم منفی؛ یک جاهایی اصلاً به هم اطلاعات نمیدهند. ما که آمدیم اینجا یک خانوادهی ایرانی انصافاً خیلی به ما کمک کردند. وگرنه همیشه پیش خودم میگفتم خدایا از کجا شروع کنیم؟ ما که هیچ کس را اینجا نداریم. یعنی بروم درس بخوانم؟ چهطور انگلیسیام را قوی کنم؟ چهجوری کار پیدا کنم ؟ یک روزی آرزوی من این بود که توی این کافی شاپهای زنجیرهای، یک شغلی به من بدهند که حداقل بتوانم یک درآمد کانادایی دربیاورم. اینقدر از جیبم نخورم. به من گفتند که تو برو کالج؛ بهترین راه است برای اینکه زبانت را بتوانی قوی کنی. گفتم چه جوری حالا پول کالج را بدهم؟ وام گرفتیم و ... دیگر آخرهای سال بود من یک روز داشتم از جلوی یکی از این فروشگاهای زنجیرهای لباس رد میشدم. خوب ما هم در ایران روزنامهنگار بودیم، برای خودمان بالاخره کسی بودیم، خودم در کنار کار همشهری، مدیر عامل یک شرکت فرهنگی- هنری بودم، خوب احساس خوبی به آدم دست نمیدهد. گفتم بههرحال درخواست بکنم برای شغل توی این فروشگاه. دم کریسمس هم بود و نیرو میگرفتند. حالا نمیدانستم چهطور باید آن فرم درخواست را پرکنم و حتی نمیدانستم که رزومهی کانادایی اصلاً چه هست. ما در ایران چیزی به نام رزومه (خلاصهی سابقهی فعالیتها) نداریم که. خلاصه دیدم بعد از ۲ هفته به من زنگ زدند مصاحبه کوچکی پای تلفن انجام دادند بعد گفتند که حضوری بیا. باورتان نمیشود این تلفنی که من گرفتم آن موقع چهقدر من را خوشحال کرد. این یکی از خاطرات جالب من است. آنوقت با حقوق چه قدر؟ ساعتی۷ دلار و ۴۵ سنت؛ خیلی کم است برای زندگی اینجا. اجارهی یک آپارتمان یکخوابه را آنموقع ما میدادیم حدود ۹۰۰ دلار. آن زمان ما ۷۲۰ تومان را کرده بودیم یک دلار کانادایی با خودمان آورده بودیم. حالا این یک دلار را داشتم اینجا میساختم. در کنار درسم شروع کردم به کار کردن توی همون فروشگاه. بعد به من یک پیشبند آبی دادند، بینهایت زشت. گفتند خیلی خوب برو توی سطح فروشگاه شروع کن به تمیز کردن. اینجا کلاً کار سخت است، یعنی الکی به کسی پول نمیدهند. واقعاً عین ۸ ساعت را ثانیه به ثانیه باید کار کنی و خوب این یکی از تجربههایی بود که فکر میکنم باعث شد من یک مقداری از نو همه چیزم شکل بگیرد.
اینطوری دلت نمیخواهد برگردی؟
راستش در مورد من نه، ولی میدانم خیلیها ممکن است به اینجا برسند. برای همین خیلیها افسرده میشوند. ولی برای من میتوانم بگویم این اتفاق نیفتاد، چون وقتی آمدم، صددرصد بریدم و آمدم.
از این طرف هم آمادگی چنین وضعیتی را داشتی؟
دقیقاً چون قبلش خیلی مطالعه کرده بودم، همه به من گفته بودند آماده باش که داری میروی آنجا از زیر صفر شروع کنی، خیال نکن میخواهی بروی آنجا بشوی مدیر کل. البته بگویم من در کنار این کاری که میکردم روزنامهنگاری را نکشتم. هر از گاهی برای بخش فارسی بی بی سی نوشتم. یک صفحهای برای ایرانیان مقیم کانادا تازه راه اندازی کرده بودند و همین مرا زنده نگه داشت. یعنی من در کنار کار ی که برای کسب تجربهی کانادایی کردم، رابطهام را با رسانهها قطع نکردم. دو سه سال خیلی سخت کار کردم و خوب این طبیعی است اگر کار نکنی، تو را از توی جاده میزنند پرت میکنند بیرون. این یک جاده است که همهی ماشینها دارند با حداکثر سرعت با هم رقابت میکنند. تو هم باید در این رقابت بدوی، وگر نه عقب میمانی یا پرت میشوی بیرون، به حاشیه رانده میشوی.
الان آرزویت چیست؟
آرزو میکنم یک روزی بتوانم آنقدر قدرت رسانهای پیدا بکنم که برای ایران یک کاری بکنم، برای ایرانیها.
مرتبط: روزنامهنگار، برانداز نیست با غلط املایی جواب شیرین عبادی را دادم
|