رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ تیر ۱۳۸۷
مهاجرت روزنامه‌نگاران ایرانی در گفت‌وگو با روزبه میر‌ابراهیمی:

متهم: وبلاگ‌نویس "خانه عنکبوتی"

ماهمنیر رحیمی

Download it Here!

در بخش قبلی کوچ روزنامه‌نگاران، با «شهرام رفیع‌زاده» گفت‌وگو کردیم که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از طریق نوشتن در سایت‌های اینترنتی، نزدیک به سه ماه در سلول انفرادی، حبس شده بود. پیش از این نیز از «روزبه میر‌ابراهیمی» هم نام بردیم. یکی دیگر از متهمان پرونده‌ی قضایی مشهور به وبلاگ‌نویسان که او هم وادار به اعتراف شد. اعترافات این چند نفر که از تلویزیون پخش شد، سر و صدای زیادی کرد. این‌که چگونه آنها دفاع کردند و چه چیزی به عنوان اعتراف آنها پخش شد را از زبان «روزبه میر‌ابراهیمی» و همسرش «سولماز شریف» خواهیم خواند. سولماز هم در ایران، روزنامه‌نگار بود و بیشتر در حوزه‌ی ورزشی کار می‌کرد. الان هم، دبیر مجله‌ی اینترنتی، شیر زنان است. خلاصه، هر دو نفر در نیویورک هستند و هنوز وبلاگ می‌نویسند و هم درس می‌خوانند.

روزبه جان، دفاعیاتت را چگونه نوشتی؟
دو دفاعیات در زمینه‌ی این پرونده، من نوشتم. یک دفاع در زندان که به من گفتند باید از زندان برویم به دادگاه و در دادگاه، بر اساس قضاوتی که قاضی خواهد کرد، ماجرا عوض خواهد شدو دفاعیاتی که در این دادگاه واقعی برگزار شد که زمان داشتم آن را تنظیم کنم. دفاعیات اولیه‌ام در شرایط کاملا بسته و خلاء‌یی که یک زندانی دربند است، ما را وادار کردند که دفاعیات بنویسیم، در حالی که غیر قانونی بود.

شیوه‌ای که خیلی جنجال برانگیز است برای خیلی از روزنامه‌نگارها، یا منتقدهای سیاسی هم پیش آمد. برخی باور می‌کردند که اینها در شرایطی این کار را کردند و برخی معتقد بودند که فرض کن اینها آدم‌های سست عنصری بودند و رفتند آنجا و پشیمان شدند.

بله متاسفانه چنین فرهنگی در همه‌ی ماها است که کسی به زندان می‌رود مورد قضاوت‌های مختلفی قرار می‌گیرد، بدون در نظر گرفتن فضایی که یک زندانی در آن هست. تجربه‌ی خود من، به غیر از فشار روانی که از طرف دستگاه قضایی دربیرون و در زندان بر من تحمیل شد، حتی از طرف دوستان خود من هم تحت فشار بودم که فقط به رفتارهای بیرونی من توجه می‌کردند و قضاوت می‌کردند.

مثلاً در ماجرای توبه نامه‌هایی که منتشر شد یا اعترافات تلویزیونی که پخش شد، به هیچ عنوان به شرایطی که این کار انجام شده بود، توجه نمی‌کردند و هر چقدر هم که ما می‌گفتیم، برای آنها قابل تصور نبود.

در چند سال اخیر، فاجعه‌هایی پیش آمده، نگاه کنید به نمونه‌های بزرگی که ما داشتیم مثل آقای عباس عبدی که به هر حال سابقه‌های زیادی در انقلاب داشتند، در اوایل انقلاب و همچنین سوابقی که در اصلاحات داشتند. همین ماجرا دقیقا برای ایشان پیش آمد. ایشان بازداشت شد، از بازداشت به دادگاه رفت، در دادگاه بر طبق همان ماجراهایی که من کاملا، لمس کرده بودم که بر ایشان چه گذشت، پذیرفتند که بیایند در دادگاه به اصطلاح افشاگری بکنند. خب می‌دانید، اتهام جاسوسی که به ایشان زده شده بود و در دادگاه بررسی می‌شد، و محکوم شدند، تبرئه شدند یعنی پایه و اساس این احکام سست بود.


‌روزبه میر‌ابراهیمی و سولماز شریف زوج روزنامه‌نگار ایرانی در نیویورک

مثال دیگر آن، ابراهیم نبوی بود.

ابراهیم نبوی بود، آقای مسعود بهنود بود، اینها افرادی بودند که به همین شکل برای آنها، حکم بریده شد. هشت تا اتهام به من زده بودند، گفتند ۲۰ سال حداقل زندان است که به دادگاه می‌روی و بعد به اصطلاح به زندان می‌روی.

اتهام‌ها را بگویید؟

یکی از آنها، اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در تجمعات غیر قانونی، نشر اکاذیب، توهین به رهبری، عضویت در جمعیت‌های غیر قانونی...

آن اتهام‌های اخلاقی و اینها الان...

تبلیغ علیه نظام از طریق مصاحبه با رسانه‌های خارجی، روابط نامشروع، شرب خمر و یک اتهامی که من همیشه به آن می‌خندم؛ «مقدمات ایجادفساد از طریق دست دادن با خانم‌ها». این اتهام هشتم بنده است، که قوه‌ی قضاییه یک چنین اتهاماتی را کنار هم گذاشته است. در دفاعیات‌ام اشاره کردم که من وقتی بازداشت شدم ۲۶ یا ۲۷ ساله بودم. واقعا این دستگاه قضایی برای یک آدم ۲۶-۲۷ ساله، هشت تا اتهام که پنج تایش در حوزه‌ی سیاسی که هرکدام ۶-۷ سال زندان دارد، می‌زند. خب، این نشانه‌ی قدرت یک نظام است یا ضعف یک نظام است.

خوشبختانه ما آزاد شدیم و بعد قرار شد دادگاه برگزار شود. این را هم بیشتر مدیون هم پیگیری‌های خانواده‌ها هستیم و هم کمک‌هایی که وکلا کردند و هم رسانه‌های خارجی و داخلی که موضوع را به هر حال بازتاب دادند.

فکر می‌کنم نوک پیکان این پیگیری‌ها، سولماز بود، درست است؟

سولماز تاثیر خیلی مهمی داشت به عنوان خانواده‌ی یک متهم. نقش اصلی را در ماجرای یک متهم، خانواده‌ها به عهده دارند. خواست مقامات این بود که خبری منعکس نشود تا بتوانند، راحت کارهایشان را انجام دهند و اگر احساس نمی کردند که زیر ذره‌بین هستند، اتفاقات دیگری می‌توانست بیفتد.

قصه‌ی سناریو چیست؟

در سناریویی که می‌گفتند برای ما بنویسید؛ اینها پروژه‌ای طراحی کرده بودند. همان‌طور که گفتند، داستان با خانه‌ی عنکبوت شروع شده بود، قرار بود داستان با خانه‌ی عنکبوت، در دادگاه ادامه پیدا کند. یعنی حرف‌هایی که آقای شریعتمداری در آن مقاله زده بود، باید از زبان ما نیز گفته می‌شد. به اصطلاح، سندهای آن ادعاهای آقای شریعتمداری می‌بایست از زبان ماها، ارائه می‌شد. ما متن را شروع کردیم به نوشتن. متن دفاعیات را...


‌میر‌ابراهیمی هم اکنون در نیویورک مشغول تحصیل است.

این ما را که می‌گویید، شما بودید و وکلا؟

نه، من تنها بودم چون اجازه‌ی گرفتن وکیل هم به من نداده بودند. این هم ماجرایی بود که خانواده‌ام رفته بودند تقاضای وکیل کرده بودند از طرف من. خانم عبادی و کانون مدافعان حقوق بشر، قبول کردند که وکالت من را قبول کنند. وکالت‌نامه را برای دادسرا آوردند، بعد دادسرا هم آن را آورد به سلول. بعد یک روزی من را به اتاق بازجویی بردند، گفتند که این خانم طرف‌دار صهیونیست، درخواست کرده که وکیل تو بشود. گفتم چه کسی را می‌گویید، گفتند همین شیرین عبادی، عامل نمی‌دانم چی صهیونیست و موساد و فلان و... گفتند اگر بخواهی ایشان را به عنوان وکیلت قبول بکنی، ۵ سال به محکومیت‌ات اضافه خواهد شد.

گفتم باید ایشان را، رد کنم؟ گفتند بله حاج آقا گفته، حاج آقا هم در این پرونده منظور دادستان تهران بود که همه کاره بود و به وضوح گفته بود، حق نداری ایشان را به عنوان وکیل قبول کنی.بازجو پیغام دادستان را آورده بود که ایشان را رد می‌کنی، بعد هم علیه ایشان می‌نویسی. کاغذی را از داخل جیب‌اش درآورد و گفت، حاج آقا گفته این را بنویس. یک پاراگرافی بود که در آن نوشته شده بود، بنده، فلانی را نمی‌خواهم وکیل‌ام باشد، چون وی، آدم حقوق بشری است و می‌خواهد از من استفاده‌ی ابزاری بکند و علیه نظام، جو سازی کند.

یعنی چه، آدم حقوق بشری است؟

یعنی وکیل حقوق بشری است و این، اتهام است. متن غلط املایی داشت. من برداشتم، زیر همان وکالت نامه‌ای را که شیرین عبادی فرستاده بود، عین جملاتی را که او نوشته بود را نوشتم و امضاء کردم. با همان غلط املایی و هدف‌ام این بود که ایننامه، وقتی به دست وکلا می‌رسید، می‌توانستند بفهمند که شرایط عادی نبوده است.

یعنی جمله‌بندی‌ها، جمله‌بندی‌های شما نیست...

اصلا انشاء، انشای من نبود، غلط املایی هم داشت. آقای سیف‌زاده در سخنرانی خود گفت که معلوم نیست چه بلایی سر این بچه‌ها آوردند که فلانی که دبیر سرویس سیاسی است، این کلمه را این‌جوری نوشته است.
نگذاشتند آنجا من وکیل بگیرم، هرچند هیچ فرقی نمی‌کرد که در این پرونده‌ها آدم وکیل داشته باشد یا نه. چون مثلا در آن پرونده، حنیف مزروعی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها، وکیل داشتند ولی وکیل‌ها هم نمی‌دانستند با متهم چه می‌کردند.


همراه با امید معماریان، اکبر گنجی و شهرام رفیع‌زاده/ عکس از وبلاگ امید معماریان

جریان زهرا کاظمی، چطور با پرونده‌ی شما، ارتباط داده شد؟

روز اول، قبل از اینکه بازجوی اصلی بیاید، دستیار او با تمسخر چنین ضرب‌المثلی را گفت که گذر پوست به دباغ‌خانه می‌افتد، و بعد اضافه کرد یادت است علیه آقای مرتضوی چه حرف‌هایی می‌زدی؟ بعد گفت، حالا یادت می‌آوریم.

گذشت و در ماجرای اعترافات ، اینهابر همین مصاحبه‌ی من با رادیوفردا در مورد زهرا کاظمی به عنوان، یکی از اتهامات اصرار داشتندو در نوشته‌های دادگاه فرضی هم گنجانده شده بود. بعد ایشان آن متن را برد خواند و آورد و زیر آن خط کشیده شده بود، بازجو به من گفت یادت است که علیه آقای مرتضوی چه حرف‌هایی می‌زدی.
گفتم آره، این حرف‌ها را می‌زدم و غیره. گفت خب، الان در این دادگاه بایدآن را جبران ‌کنی. گفتم خب، چگونه جبران ‌کنم. گفت تو باید بگویی که ماجرای قتل زهرا کاظمی را اصلا بهزاد نبوی طراحی کرده است.

چطوری؟

بهزاد نبوی نقشه کشیده بود، زهرا کاظمی را دعوت کرده بود تهران، به او گفته بود برو جلوی زندان اوین عکس بگیر، بعد تو را بگیرند، بعد برو آنجا و اعتصاب غذا کن و بعد بمیر که بعد ما از این موضوع در مجلس استفاده کنیم و دادستان تهران را برکنار کنیم! بعد من گفتم این را بنویسم در متن دفاعیات؟ گفت آره، تو به عنوان کسی که با بهزاد نبوی ارتباط داشتی باید بنویسی. باور می‌کنند. گفتم باشد. شروع کردم این داستان را وارد کردم. یکی دو بار این داستان رفت پیش مرتضوی و اصلاح شد. آنقدر به قول معروف این دروغ، غلظت‌اش بالا رفت که خودشان پشیمان شدند.

خلاصه متن را نوشتیم و اینها گرفتند و بردند تا به اصطلاح زمان دادگاه را تعیین بکنند. بعد یک‌روز آمدند و گفتند که حاج آقا گفته که این دادگاه می‌خواهد برگزار شود، ما دوربین می‌گذاریم، شما متن هایتان رابخوانید و تمرین کنید و نگاه کنید، ببینید جایی اگر اشتباه می‌شود، اصلاح شود. خلاصه ما چهار نفر را به نوبت دو روز پشت سر هم بردند در یک اتاقی...

کجا؟ در ساختمان‌های قوه‌ی قضاییه؟

در زندان. همه‌ی این اتفاقات در زندان افتاد. از ما فیلمبرداری کردند، متن نوشته‌هایی که در دادگاه قرار بود بخوانیم. مثلا از من دو ساعت و نیم، فیلم گرفتند، از شهرام و امید هم دو ساعت و نیم. به هر حال نمی‌دانم کی از این برنامه‌ها در جهت ساخت هویت یا شبیه به هویت استفاده وپخش شود، به هر حال آن فیلم در دادستانی تهران هست ظاهرا. بعد ما را آوردند و یک روز گفتند که دادگاه می‌خواهد برگزار شود، فلان روز، شنبه، حاج آقا می‌خواهد شما را منتقل کند، بروید به جای بهتر، اینجا خیلی خوب نیست.

بعد از ۵۴ روز که من در آن بازداشتگاهی بودم که نمی‌دانستم، کجاست، ما را به همراه سه نفر دیگر بردند به زندان اوین.


سولماز شریف، دبیر مجله‌ی اینترنتی«شیر زنان» است.

شما چند نفر، همدیگر را می‌دیدید، تماسی داشتید یا نه، کاملا جدا جدا بودید؟
ما در سلول‌های مختلف بودیم. چون آنجا متهمان را از هم دور نگه می‌دارند که با یکدیگر اطلاعات را مبادله نکنند.

در این ۵۴ روز شما ملاقات نداشتید؟
سولماز را چرا، سولماز در روز سی و یکم بر اساس نامه‌ای که از آقای علی‌زاده گرفته بود، به هر حال ملاقات دادند.

آنجا هم نتوانستی بفهمی که آنجا کجاست؟

نه، من را بردند دادسرا.

سولماز: برای بازجویی که روزبه را می‌آوردند به دادسرای ناحیه ۹، قبل از اینکه برود بالا، در نمازخانه‌ی آنجا، سری اول که ما رفتیم و همدیگر را دیدیم، سری دوم هم در همان ساختمان، اتاق بازپرس همدیگر را دیدیم.

چطوری موفق شدید مجوز ملاقات را بگیرید؟

سولماز: سری اول توسط نامه‌ای بود که از علی‌زاده گرفته بودم، در واقع مجبور بودند. ولی سری دوم را به خیال خودشان، اینطوری بود که من آرام بشوم. دیگر به تکاپو نیفتم برای آزادی روزبه و کمتر به آنها پیله کنم.
روزبه: یک شیوه‌ی دیگر هم که استفاده می‌کردند، بعضی روزها مثلا در طول بازداشت، بعضی‌ها را در یک سلول با هم می‌گذاشتند و می‌خواستند گوش بدهند چه حرف‌هایی به هم می‌زنند. من و حنیف مزروعی، یک شب یا دو شب، ما با هم در یک سلول بودیم یا من و شهرام رفیع زاده. به اصطلاح چک می‌کردند ببینند که ما همه‌ی اطلاعات را به هم گفتیم یا نه.

خلاصه ما چهار نفر یک روز بردند به زندان اوین، الان به‌طور رسمی بخواهیم دستگاه قضایی را بررسی کنیم، زمان زندانی شدن ما از همان روز است. یعنی از زمانی که ما رسما، کارتکس شدیم در زندان اوین، قبل از آن هیچ مدرکی وجود ندارد که ما زندان رفتیم یا نه. ما چهار نفر را با همدیگر، در یک سلول انداختند.

قرار بر این بود که شنبه مثلا دادگاه ما برگزار شود، متن ها را دادند و گفتند تمرین بکنید. ساعت هفت و خورده‌ای بود که زندانبان آمد و گفت آماده شو و لباس بپوش، باید برویم بیرون.

من البته باید بگویم، قبل از آن یک مکالمه‌ی تلفنی که با سولماز در عید فطر داشتم، یک لحظه سولماز این خبر را به من داده بود که ملاقات با شاهرودی فردا خواهد بود. احتمالا دستور کفالت وثیقه می‌گیرد و اینها...

تلفن‌هایتان ضبط نمی‌شد؟

تلفن‌ها روی آیفون بود، یعنی ما در حضور بازجو و زندانبان حرف می‌زدیم و می‌گفتند به همسرت بگو شما مصاحبه نکن اینقدر.
چند ساعت قبل از آن آمد به ما گفت که شما یادت باشد که اعترافاتی کردی، اینها هیچ چیز، قرار است انشاء‌الله شما را با وثیقه آزاد کنند ولی حاج آقا گفته یک شرطی این وسط هست. شما باید یک توبه نامه بنویسید تا آزاد بشوید.

بعد گفتند که ما همه‌ی شما را با هم آزاد نمی‌کنیم، به خاطر اینکه نمی‌شود چهار نفر با هم بیایید بیرون شاید فراموش کنید که چه کارهای باید بکنید. قرعه به نام من افتاد که اولین نفر من از آن چهار نفر آزاد شوم.

۶ آذر ماه، یعنی بعد از درست شصتمین روزی که من در زندان بودم، ساعت ۸ شب، من از زندان بیرون آمدم و هیچ‌وقت هم آن لحظات اول را فراموش نمی‌کنم. ما را تقریبا در هوای تابستانی تهران گرفتند و وقتی من از زندان آمدم بیرون، هوای سرد پاییزی بود. آنقدر این شهر زیبا بود که من هیچ‌وقت تهران را آنقدر دوست نداشتم. لحظه‌ی اولی که از زندان آمدم بیرون، مغازه‌ها را نگاه می‌کردم، کوچه‌ها را و خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف اوین را، برای من حتی تعمیرکاری ماشین هم جذاب بود.

آزادی را حس می‌کردید؟

دقیقا. باورم نمی‌شد که آزاد هستم. آنقدر آنجا به ما دروغ گفته بودند در مورد آزادی و این حرف‌ها، که آدم دچار یک بی‌اعتمادی نسبت به همه چیز می‌شود.

تا روزبه آزاد شود شما چه کار می‌کردید؟

سولماز: فکر می‌کنم به همین بخش خبر رسانی مربوط می‌شد و چون من می‌دانستم که تاثیر خبر چقدر مهم است، برای بهتر شدن شرایط، حداقل برای کم شدن فشاربر زندانی. از یک طرف هم نمی‌خواستم آنها را عصبانی کنم. یعنی مثلا آنها به من گفتند که با رسانه‌های خارجی مصاحبه نکن و هر کدام از رادیو‌های خارجی تماس می‌گرفتند، به آنها می‌گفتم که اجازه ندارم مصاحبه کنم. و از شما هم خواهش می‌کنم، اخبار داخل، خبرگزاری‌ها را پوشش دهید.

پس اولین کاری که کردید، خبر رسانی بود؟

سولماز: دو ساعت پس از دستگیری روزبه، خبر آن را دادم. مثلا زنگ می‌زدم به ایرنا یا ایسنا، از بچه‌ها خواهش می‌کردم که خبری بزنند، دیگر نمی‌گفتم روزبه، اسم همه‌ی بچه‌ها را می‌گفتم. مثلا با انجمن صنفی تماس می‌گرفتم و خواهش می‌کردم، برنامه‌ای، بیانیه‌ای، چیزی بدهند، به آنها مثلا راجع به چهار نفرشان می‌دادند.

می‌دیدم، چون در برخورد با آقای مرتضوی به هیچ منطقی نمی‌توانیم برسیم، هم روند ادامه‌ی گفتگو را حفظ می‌کردم و هم از مقامات بالاتر او، دستور می‌گرفتم. دستور را از آنجا می‌گرفتم، می‌بردم پیش آقای مرتضوی، ایشان هم یک کم بالا و پایین می‌کرد و می‌گفت، من به شما اجازه می‌دهم یعنی این دستور را من می‌دهم. اصلا هم حاضر نبود بپذیرد که من از جای دیگری نامه آوردم و شما مجبورید که الان قبول کنید.

چگونه آقای علیزاده را متقاعد کردید که به شما اجازه‌ی ملاقات دهد.

سولماز: با آقای علیزاده، یک مقدار سخت‌تر بود، مثلا با آقای شاهرودی احساس کردم، منطقی‌تر برخورد کرد با این قضیه. دستور آزادی روزبه را هم آقای شاهرودی داد، اما آقای علیزاده هم که بی‌تابی‌های من را دید، دستور ملاقات را داد. یعنی من نرفتم که بگویم به من ملاقات بدهید.

می‌دانید، من رفتم بگویم که من آزادی شوهرم را می‌خواهم، من توانستم بروم پیش اقای شاهرودی، در ملاقات مردمی و آنجا به کمک آقای سیف‌زاده و بقیه‌ی وکلا که موارد نقض قانون پرونده‌ی اینها را، همه را مدرک کردم و جمع کردم و با خودم بردم در آن ملاقات. به آقای شاهرودی گفتم که همه‌ی این قوانین نقض شده و از طرف دیگر هم من الان، عروس پنج ماهه هستم و باید الان دوران خوشی باشد که من باید داشته باشم و دائم در تلاش و تکاپو هستم.

ماجرای روزنامه‌نگاران با قوه‌ی قضاییه، در زمان و مکان ما نمی‌گنجد، پس اجازه بدهید آخر گپ‌مان را با روزبه و سولماز با قصه‌ی شاید شیرین چگونگی زوج شدن‌شان تمام کنیم.

روزبه: دوران سال ۸۲، عین همان اصلاحاتی که یک موجی، یک دفعه به بالا آمد؛ برای زندگی شخصی من هم، چنین اتفاقی افتاد. آن هم برمی‌گردد به ماجرای ازدواج من با سولماز که در همان روزنامه‌ی اعتماد، آشنایی ما صورت گرفت. در حالی که من به یک نا‌امیدی و شکستی در زندگی شخصی خودم رسیده بودم.

شکست عشقی داشتید؟

روزبه: تقریبا می‌شود گفت که شکست عشقی داشتم. احساسات درونی خودم را، خیلی سخت بروز می‌دادم، بعد هم هر بارکه بروز می‌دادم، اعتراف می‌کنم که شکست میخوردم. به یک نوع عدم اعتماد به نفس به خودم رسیده بودم. جسارت ابراز دوباره‌ی احساسات را نداشتم به هیچ عنوان.
اینجا را خب، تا حدودی سولماز جبران کرد. سولماز پیش قدم گذاشت برای بحث ازدواج ما. خود شما هم می‌دانید که در عرف جامعه‌ی ما، تقریبا یک چیز نادری است که کم پیش می‌آید. وقتی خانواده‌های ما فهمیدند، جا خوردند و یک حالت دافعی داشتند نسبت به این قضیه.

سولماز جان، چه شد، چگونه خواستگاری کردی؟

از دوران راهنمایی، من همیشه از داخل خانه اصرار داشتم و می‌گفتم برای ازدواج من خواستگاری می‌کنم. خب، به طبع کسی باور نمی‌کرد و به شوخی و خنده می‌گرفتند.

اما این موضوع، واقعا مساله‌ی ذهنی من بود که دوست ندارم خانه بنشینم و یک نفر من را از بین ۵۰ نفری که می‌بیند و خواستگاری می‌کند، یک نفر را انتخاب کند. ترجیح می‌دادم این انتخاب را خودم داشته باشم، به جای اینکه انتخاب بشوم و همیشه در ذهن من این بود که اگر من شخصی را که می‌بینم به من نزدیک است، پیدا بکنم، حتما این کار را خواهم کرد. در واقع بعد از اینکه احساس کردم، ما هر دو آماده‌ایم و انتخابمان را کردیم، من در واقع خواستگاری کردم.

چگونه؟ با چه جمله‌ای خواستگاری کردید؟ در چه فضایی؟

آن شب با روزبه، در همان مسیری که می‌آمدیم، گفتم من می‌خواهم قضیه‌ای را با تو مطرح کنم، گل فروشی آن طرف خیابان است، اما من حال ندارم بروم آن سمت و برای تو گل بگیرم، در نتیجه من بدون گل از شما خواستگاری می‌کنم و این بحث، خیلی هم جدی است. هیچ کسی هم نبود. فکر کنم که آنقدر جدی گفتم که اصلا شوخی هم در بین آن مطرح نشد.

مجال «نه» گفتن به روزبه ندادی، آنقدر جدی گفتی؟

جدی هم به او گفتم که فرصت دارد برود فکرهایش را بکند. واقعا این‌که گفتم، کلاس گذاشتن نبود، واقعا ناراحت نمی‌شدم اگر نه، هم می‌گفت. به او گفتم تو هم باید تصمیم بگیری، حالا فکر نکن چون یک دختر آمده خواستگاری کرده، مثلا به نوعی روی این اصل مجبوری که قبول کنی.

Share/Save/Bookmark

مرتبط:
بخش نخست کوچ روزنامه‌نگار: روزنامه‌نگار، برانداز نیست
وبلاگ روزبه میرابراهیمی
وبلاگ سولماز شریف

نظرهای خوانندگان

آرزوی موفقیت برای این زوج ایرانی دارم

-- امید ، Feb 10, 2008 در ساعت 09:11 PM

دوران ضحاک ماردوش هم به سر می آید و روسیاهی ابدی ذغالش به دل تاریخ ایران می ماند, باشد که مردمان ما حافضه ی تاریخیشان یاری کند و دیگر فریب "دیوهای سپید" را نخورند. دیوهای سیاهی که در لباس سپیدی پنهان شده اند.

-- آرش ، Feb 10, 2008 در ساعت 09:11 PM

.....روزبه رابیاد می آورم،روزنامه های مردم سالاری و اعتماد ؛ روزبه رابیاد می آورم از آخرین ماکارونی و کله باچه ای که باهم خوردیم...! ......ساکت و سربه زیر،کم حرف و صبور، اما قوی و باجسارت باتحلیل هایی زیبا و معنادار؛......
....روزبه جان ؛روزگارانت "به روز "، ایام ات در سرزمین آزادی "روز به" باد....!

-- رضا . ط . جلودارزاده ، Jul 12, 2008 در ساعت 09:11 PM