گزارش متفاوت از بغداد خونآلود
«نشانی انسان» يا «سيمای انسانی علی پستچی»
نویسنده: Christoph Reuter ترجمه: علی جمالی
هر روز صدها گزارش از انفجار کین و نفرت در بغداد خونآلود به خبرگزاریهای جهان مخابره میشود. اما گزارشی که کریستوف رویتر (Christoph Reuter) گزارشگر مجلهی اشترن آلمانی نوشته، گزارش دیگري است. اين گزارش اگر با دوربین فیلمسازی در تراز ویم وندرس به تصویر درمیآمد، بیشبهه انسانیترین سينمای سالهای اخیر میتوانست باشد.
علی پستچی، شخصیت مرکزی این گزارش، هنوز در بغداد پُرکین و نفرت، در بغداد مرگ و وحشت سراغ نشانی انسان را میگیرد و هر بار که «خانه دوست» را نمییابد، بیشتر و بیشتر دلنگران انسان و منزلت از دست رفتهی او میشود. نگاه بسیار عميق و انسانی کریستوف رویتر، گزارشی فراهم آورده است بسیار ستودنی و خواندنی. از این گزارش در نگاه به انسان و زندگی، من بسیار آموختم. گزارش را با هم میخوانیم.
علی سامی میجنگد و جنگ در بغداد امروز، سالها است که دیگر عادت است و معمول. در بغداد آدمکشی سبب متعارف مرگ است و کاروانهای جنایتپیشگان با صورت عریان در خیابانها و کوچه-پسکوچههای بغداد در حال پرسهاند. در بغداد، آنجا که سربازان و پاسداران امنیت، تنها با صورتک جرأت میکنند تا پای از قرارگاه خویش بیرون نهند، علی سامی، بیصورتک، شهامت پیشروی دارد. اما بسیار پیش میآید که او ناخواسته عقب مینشیند، تا بار دیگر، و در روزی دیگر از دل تل مرگ و جنایت راه خویش بگشاید.
علی سامی میخواهد زندگی را در بغداد از هجوم مرگ نجات دهد. سلاح او در این کارزار مرگ و وحشت، یک موتور گازی است، یک کلاه ایمنی زردرنگ و کیف کوچک چرمی رنگ و رو رفته که آن را بر شانهی چپ میاندازد. علی سامی، پستچی است.
جمعهها تعطیل است. غیر از جمعه، هر روز صبح که سپیده سر میزند، او با موتور از خانه بیرون میشود و به محلهی شعب در شمال بغداد میراند. مسیرش تا اداره پست پُر سد و مانع است: سنگرهای سیمانی، تلی از آشغالهای گندیده و متلاشی، اتومبیلهای سوخته، عابرین شتابزده و عاصی، و گاه نیز کپهی نعشهای برجای مانده از شب و شبهای پیش.
ساعت هشت و نيم بستهی نامهها را که با ریسمان سفید بستهاند، از قسمت دریافت نامهها تحویل میگیرد. نامهها را یک بار، پیش از آن که تور سفر بیآغازد، دستهبندی میکند. امروز او آخرین بازماندهی پستچیهای بغداد است. میگوید: «در جهانی متجدد، شغل پستچی بسیار با اهمیت است.»
حال اما، همه چیز در پیرامون او، هر آن چه جهان متمدن تأسیس کرده است، در آستانه نابودی است. او کار خود را، اما ادامه میدهد. هر چند که او را اجباری نیست.۶۰ سال دارد و ۳۰ سال آزگار است که نامه به نشانی مردم برده است. اگر میخواست، میتوانست بازنشسته شود. ولی او تن به تسلیم نمیدهد. تسلیم را عین خیانت و سازش با دشمنان شهریت و تجدد میشمارد. حتی زمانی که همسرش برای انصراف از این کار به او التماس میکند: «آنها تو را خواهند کشت. آنها تا امروز خیلیها را کشتهاند. الله کریم است. اما لطف خدا هم حد و اندازه دارد. تا کی باید در سایهی لطف خدا باشی؟»
ماه مارس بود که مجبور شد محلهی قدیمی خود، ادهمیه را در شمال غربی شهر ترک کند. جایی که ۲۰ سال تمام و در طول سه جنگ، علی سامی نامههای مردم را به دستشان رسانده بود. این محله، سنینشین است و علی شیعه. اما در آن ۲۰ سال این برای کسی مسأله نبود. حتی بعد از زوال صدام، آن گاه که شعلههای شورش علیه نیروهای آمریکایی برخاست، علی در میان همسایگانش ایمن بود و آسوده خاطر.
اما در ماه فوریه، وقتی گنبدهای مطلای مسجد سامره در ناحیهی شیعهنشین شرق بغداد فرو ریخت، خون و ایمان در هم آمیخت. سنیهای بسیاری، بی هیچ ملاحظهای کشته شدند. همه چیز از این رو به آن رو شد. دوستیها، اعتمادها و احترام متقابل نابود، و ترس و نفرت غالب شد. نفرت از غیرِ خود. علی سامی با همسر و فرزندانش، پنج پسر و شش دختر و نیز به همراه خواهر دم بختش از آن جا رفتند. در محلهی شعب که ساکنین سنی آن به غرب شهر گریخته بودند، خانهای یافتند. پُست بغداد خوشحال بود از این که علی همچنان به کار پست ادامه میدهد؛ چون در شعب دیگر پستچی سنی نمانده بود.
اوایل دسامبر اندکی آرام است. تنها هر از گاهی صدای شلیکهای پراکنده از دور شنیده میشود: سه بار عملیات انتحاری در محلهی صدر و انفجار یک بمب در مرکز شهر و همه دور از مسیر علی. تنها گذر از سّد آشغالهای متعفن تلنبارشده، دشوار است و پُرخطر. در بغداد هیچ رفتگری جرأت نمیکند به آشغالها نزدیک شود. چون خطر در درون آشغالها در کمین است. جهادیون ستیزهجوی سنی که با نیروهای آمریکایی میجنگند، با ذوق و شوق فراوان بمبهای خود را در درون آشغالها پنهان میکنند و رفتگران که بسیاری از آنان شیعهاند، هرگاه بمبی را مییابند و پلیس را خبر میدهند، با رگبار جهادیون سوراخ سوراخ میشوند. جهادیون فتوا دادهاند که آنان دستیاران کافرانند و از همینروی از درون اتومبیلهای درحال حرکت، رفتگران را به گلوله میبندند. اکثر اتومبیلها اُپل (Opel) است.
بسیار پیش میآید که علی سامی مجبور میشود موتور گازیاش را خود راه ببرد. اما از آن روز که به سویش شلیک شد، اینک ماهها گذشته است. او در این باره، آرام و خونسرد سخن میگوید. پاییز گذشته، وقتی دو گروه شبهنظامی در سر راه او، بهسوی هم آتش گشودند، علی پنج ساعت پشت دیوار مسجد کیبا (Kiba) کز کرده بود تا از تیررس رگبار گلوله دور باشد. هر گامی به خیابان مرگبار بود. امروز او دیگر زیاد به آن روز فکر نمیکند. یک بار نیز دو روز در زندان به سر برد. او با موتور خود از مقابل قرارگاه پلیس میگذشت که صدای انفجار بمب برخاست. پلیس او را بهعنوان بمبگذار دستگیر کرد. علی میگوید: «اما این مسأله زیاد اهمیت نداشت. حتی آنها بعداً از من عذر خواستند.»
آن چه اسباب ملال و آزار دل اوست، چیز دیگری است: «هر روز مجبورم نامههای بسیاری را برگردانم. چون کسی در آن نشانی نیست که نامهاش را بگيرد.» گاه خیابانی زیر آتش رگبار گلولههاست؛ و یا فرقههای شبهنظامی که تازه سبز شدهاند، مانع تردد او میشوند و علی مجبور میشود، تحویل نامه را به روز بعد بیندازد. اما در موارد بسیار، اصلاْ گیرنده نامه وجود ندارد. همسرش میگوید: «در این صورت او تمام شب را بیخواب است و به ندرت چیزی میخورد.» و ادامه میدهد: «ما خیلی نگران او هستیم. آخر سر، او باید از این کار دست بکشد!»
در بغداد تقریباْ هیچ خانهای صندوق پستی ندارد. پستچی، نامه را به دست گیرنده میدهد. علی سامی با سرافرازی میگوید: «یک پستچی در بغداد فقط یک نامهرسان نبود. او نه تنها جهان را توی نامه برای مردم میآورد، بلکه آن را معنا میکرد و شرح میداد. پستچی مردم را در پر کردن پرسشنامههای دشوار، یاری میکرد. نامههای بیسوادان را برایشان میخواند. روزی برای زنی سالمند نامهای را آوردم که از جانب شوهرش بود. شوهر او سالهای سال بود که در خارج از کشور زندگی میکرد و حالا با این نامه میخواست همسرش را طلاق بدهد. اما من هر چه کردم، نشد. دلم نیامد آن چه را که او نوشته بود، برای پیرزن بخوانم.»
علی سامی، همین امروز هم پست میآورد و آدمها هر بار که با او به عنوان پستچی رودررو میشوند، اشک از گونههایشان میریزد. در اینجا، دو سه ساعت بیشتر برق نیست و زنگ خانهها از کار افتادهاند. او با کوبهی کوچک فلزی به در میکوبد و آدمهای خانه، نخست با ترس و لرز و سپس با کلاشینکف پُرخشاب روبهروی او ظاهر میشوند.
پیشترها، یافتن نشانی گیرندهی نامه، نشانهی شادابی ذهن و حافظه بود. یافتن یک نشانی در بغدادِ قبل از جنگ نیز کاری شاق و دشوار بود. و این دشواری بیشتر به محلاتی برمیگشت که در دورهی صدام ساخته شد. شمارهگذاری خانهها اساساْ سیستم نداشت و بیقاعده و غیر قابل تشخیص بود. بعد از شمارهی ۱۷، مثلاْ شماره ۲۴۲ میآمد و سپس ۳۱. کوچههای بنبست مدام نام عوض میکردند و از این نام به آن نام نامیده میشدند.
اما این هردمبیلی و بیقاعدگی، خود، سیستم استخبارات صدام بود و آن علت داشت. هیچ غریبهای نمیتوانست، بدون پرسش از دست کم سهنفر، نشانی کسی را بیابد و در میان آن سه نفر، بیشک یک نفر خبرچین بود. خبرچین به مسئولین حزبی آن بلوک میرساند که چه کسی مثلا نشانی «ابو ايکس» یا «ابن ايگرگ» را پرسیده است. حکومت صدام چنین کارکردی داشت. گویی جهان صدام را، جورج اُرول (George Orwell) طرح ریخته باشد. باری، هرچند قواعد بسیار مضحک بود، اما عادت بر آن چیره گشته بود. علی سامی، اهل محل را میشناخت. او نشانیهای آن منطقه را خوب میشناخت و میدانست که چه کسی را باید کجا پیدا کرد.
اما امروز کار پستچی بغداد بسیار دشوار شده است. ماه به ماه هزاران فامیل بی آن که رد و نشانی از خود بر جای گذارند، گم و گور میشوند. سنیها از مناطق مختلط به سمت غرب شهر میکوچند و شیعهها به شرق. خوشاقبالترین مردمان در اینجا آنانند که پول کافی و امکان دریافت روادید دارند. آنها به سوی مناطق کردنشین در شمال میگریزند و یا به سوریه و اردن و نیز به ایران و یمن. هدف، تنها فرار از این جا است. کلون درها انداخته است و بر روی دیوار خانهها اعلان فروش آویزان. سراغشان را اگر از همسایهها بگیری، تنها شانه بالا میاندازند. کله سحر، فک و فامیل، بار و بندیلشان را بستند و گم و گور شدند.
همه چیز از هم پاشیده است. قواعدی که پیشتر وجود داشت، اینک از میان رفته و در این سه سال و نیمی که از جنگ میگذرد، چیزی جایگزین نشده است. تنها درهای جنگی وحشتزا به روی مردم گشوده است. هر روز ۶۰ تا ۱۰۰ نفر در بغداد کشته میشوند،؛ بی آن که جانیان بر جنایات خود معترف باشند. هیچ جا امن نیست.
در واقع این جنگ، جنگ نیست؛ بارها و بارها بدتر از جنگ است. در یک جنگ جبههای هست و لباس فُرمی و اصولی. در بغداد، وحشت مسطح، زیر پوست زندگی خزیده است. سر هر کوچه و بازار، سر هر چهارراه و میدانی، توی صف پمپبنزین و هرجا که تصور کنی، انتحاریها در کمیناند و هربار هم به ناگاه آدمهای بسیاری تکهتکه میشوند و دوباره اندک مدتی سر و صدا میخوابد، تا انفجارهای دیگر.
در بغداد همه چیز در هم تنیده است. در دولت عراق رهبران گروههای عمدهی شبهنظامی در ائتلافاند؛ اما نیروهای آنها خارج از دولت همدیگر را به گلوله میبندند. پلیس بغداد به خاطر نداشتن کمربند ایمنی و پلاک اتومبیل و یا به خاطر استفاده از موبایل در اتومبیل، مردم را جریمه میکند. اما از دیگر سو، پلیسهایی هستند قلابی که اکثراْ سنیاند و با ایجاد سد و مانع در خیابانها، شیعهها را از اتومبیلشان بیرون میکشند و آنها را به رگبار میبندند.
پلیسهای تحت امر دولت هم کم میآورند. آنها اکثراْ شیعهاند و بهعنوان کاروانهای جنایت در خیابانها در حال پرسهاند. آنها عابرین یک خیابان، کارکنان یک شرکت یا وزارتخانه را به گروگان میگیرند و سپس گروگانها را با سرهای متلاشی و سوراخ سوراخ در سطلهای آشغال میاندازند و در کنار خیابانها.
زمانی که نیروهای آمریکایی در ماه اکتبر، محلهی ستیزهجوی «دورا» را زیر کنترل خود درآوردند، رییس پلیس مورد اعتمادی را آنجا به کار گماردند. اما اهل محل با شک و تردید میپرسیدند: «از کجا باید بدانیم کدام پلیس حامی ماست و کدام میخواهد ما را بکشد؟»
کلنل علی ابراهیم رییس جدید پلیس به ساکنین آن جا سفارش کرد: «اگر زمانی افراد پلیس مقابل در خانهتان ظاهر شدند، به خاطر خدا در خانههايتان را باز نکنید. مگر آنها با یک سرباز آمریکایی همراهی شوند!»
برای نیروهای آمریکایی «Green Zone» یا محدودهی سبز با مراقبتهای شدید امنیتی ساختهاند، اما برای عراقیها هیچ جا امن نیست. هیچ کجا در امان نیستند. کسی نمیداند چه پیش خواهد آمد. هیولای مرگ کی و کجا به سراغ آنها خواهد آمد. مرز شایعه و آن چه در واقع روی خواهد داد، نیز در هم آمیخته است.
مأمور دستهبندی نامهها با جدیت تمام از تهديد قریبالوقوع خبر میدهد: «رستورانها دیگر نباید برای مشتریان خود سالاد سرو کنند. سالاد نباید گوجهفرنگی و خیار و پیاز داشته باشد. چون گوجهفرنگی نماد زن است و خیار نماد مرد و آمیزش این دو حرام است. قدغن است. این دستور جدید جهادیون است.»
میگویم: «خیلی احمقانه است، نه؟» مامور دستهبندی نامهها نیشخند میزند: «خب معلومه. اما با احمقانه نامیدن این دستور، ترس مردم که نمیریزد و آشوب دلشان فرونمینشیند.» آرایشگران به خاطر استفاده از تیغ ریشتراشی، صاحبان بنگاههای املاک به خاطر معامله بر سر زمین یا به تعبیر جهادیون «زمین خدا» و مالکین ژنراتورهای دیزل، با این استدلال که پیامبر خدا از ژانراتور استفاده نکرده است، به گلوله بسته میشوند. و کسی نمیپرسد که آیا پیامبر خدا از کلاشینفک مدرن نونوار هم استفاده میکرد؟ آنها چنین پرسشهایی از خود نمیکنند.
منطق در این جا، در هر حال پشیزی نمیارزد. مسأله، مسألهی قدرت است و این همه، نمایشی است از اعمال اقتدار، زور و سلطه. تا دیگر آرایشگر جرأت نورزد ریش با تیغ بتراشد و فروشنده تلفن يا دستگاهی بفروشد که صدای زنگ آن آهنگین باشد. زیرا موسیقی حرام است. و نیز زنان، باید سرتا پا پوشیده باشند، درست مثل عربستان سعودی.
هیچ کس نمیداند از چه روی، اوایل اکتبر ۹ تن از کارکنان ادارهی کوچک پُست در محلهی «الشُرطه» در غرب بغداد، بی آن که مجال فریاد داشته باشند، به رگبار گلوله از پای در آمدند. پس از آن، اما صدها پستچی بی آن که انصراف خود را از ادامهی کار اعلام کنند، پست را ترک کردند. خیلی ساده همه چیز را گذاشتند و رفتند. علی سامی، دیگر همکاران زیادی ندارد و اندکند کسانی که عزم او را در مییابند و یا میفهمند.
احمد سعد، ۵۵ ساله و دوست علی که در قدیمیترین پست بغداد شاغل است، میگوید: «آنها فکر میکنند ما دیوانهایم» و ادامه میدهد: «اینجا ۱۲۰ سال قدمت دارد. عثمانیها آن را ساختهاند.» آری بر پیشانی این عمارت، قصههای دور و درازی ثبت است. میگوید: «خب اگر ما نامههای مردم را نرسانیم، پس چه کسی باید این کار را بکند!؟» او نیز مثل علی سامی میاندیشد.
آنها با پست الکترونیک که امروز مهمترین شریان ارتباط بغداد با جهان است، مخالفتی ندارند: «اما یک نامه...» و با حالی شیفته ادامه میدهد: «کاغذ، پاکت نامه، تمبر و مُهر، اما...» لحظهای خاموش است و انگار میخواهد عیار واژهها را بسنجد: «اما اینها مقدساند! اینها ... یعنی تجدد، یعنی فرهنگ.»
منبع: مجلهی آلمانی اشترن (10.02.2007)
|