سفرنامه ارمنستان- بخش سوم
مردم متمدن در مینیبوسهای کوچک
مانی پارسا
در بخش پیشین این سفرنامه آمد که فقر در بسیاری از محلههای ایروان و در کل ارمنستان هویدا است. اختلاف طبقاتی در این کشور بیداد میکند. در یکی از تورهایی که به بیرون از شهر گرفتم راهنمای تور (که دختری در اصل ایرانی- ارمنی بود) توضیح میداد که بیشتر مردم این روستاهایی که در راه میبینید تنها با کمک فامیلهایشان که از خارج پول میفرستند، زندهاند. چون زمینهای سنگی و بیحاصل ارمنستان بهرهوری چندانی برای زندگی روستایی در شرایط حاضر ندارد. اینکه آیا این شرایط سخت اقتصادی تا چه اندازه بر اخلاقیات مردم این کشور تأثیر گذاشته از موضوعاتی بود که دوست داشتم بیشتر در موردش بدانم.
پیرزنی گدا در یکی از خیابانهای ایروان
درستکار یا شارلاتان
قبل از آغاز سفرم یکی از دوستان ایرانی ارمنی در هلند به من مرتب نسبت به شارلاتان بودن ارمنیهای ارمنستان هشدار میداد. تجربه شخصی من در ارمنستان برعکس این بود. البته راننده تاکسیها از این قاعده مستثنی هستند و با دیدن غریبغُربا، تاکسیمتر ذهنشان به چرخش سریع میافتد هرچند رفتار تاکسیرانهایش هم دوستانه بود.
صاحبخانه اتاقی که کرایه کردم نه از من کارت شناسایی خواست و نه پول. گفت هر وقت خواستی بری بیا حساب کن. یعنی اعتماد داشت که حسابنکرده نمیگذاری بروی. ۱۰ نفر دیگر هم در آن خانه از اروپا و آمریکا و ایران بودند که ترتیب حساب ایشان هم همینطور بود.
آپارتمان شخصی اولی را که با شبی ۲۰ یورو کرایه کردهبودم بهخاطر اینکه بالای تپه بود و شبها دوروبرش تاریک و احتمالاً خطرناک، عوض کردم و به مرکز شهر، درست جلوی تالار موسیقی هجرت کردم. اینجا شبی فقط ۵ یورو میپرداختم البته در اتاقی که با دو نفر دیگر مشترک بودیم. صاحبخانه، من را با دو ایرانی دیگر در یک اتاق گذاشت. این دو نفر، کارخانهدارهای تبریزی خوشمشربی بودند که برای خرید قطعات صنعتی دست دوم به ارمنستان آمده بودند. آنها چند روزی بود که با یک تبریزی ساکن ایروان تعداد زیادی کارخانه را زیر پا گذاشته بودند و معاملهاشان نزدیک به فیصله بود. تجربه آنها هم نسبت به صداقت و درستکاری ارمنیها، علیرغم فقر گستردهای که حاکم است، بسیار مثبت بود. چند روزی با این دو هموطن همسفر شدیم و خیلی خوش گذشت. این دو دوست که قبلا هم در ارمنستان بودهاند از سیرت و صورت ارامنه تحسین زیادی میکردند.
شبی تنها در کافهای خستگی در میکردم که گارسون نوشیدنی برایم آورد و گفت که میز بغلی حساب کرده. میز بغلی عبارت بود از مردی میانسال که با دستهای گشاده بر مبلی لم داده بود و دخترها در گوشی با او حرف میزدند! به نشانه تشکر، لیوان نوشابهام را بالا بردم و او دخترها را رد کرد و مرا به میز خود فراخواند. رفتم. او چیزهای به ارمنی و روسی گفت نفهمیدم. من چیزهایی به انگلیسی، کمی آلمانی و فارسی گفتم او نفهمید. او خیلی دوست داشت حرف بزند ولی زبان مشترکی پیدا نمیکردیم. من از سفر و اقامت قدیمم در ترکیه مقداری ترکی استانبولی بهیاد داشتم، پرسیدم: تورکجه بیلیورسون؟ گل از گلش شکفت و شروع کرد مثل بلبل ترکی حرف زدن. به زور و زحمت ترکی زنگزدهام را به کار گرفتم تا منظور هم را بفهمیم. اظهار ارادت زیادی میکرد و مرا به شام دعوت کرد. شامی به ما داد و خندیدیم و گفت که پیش از این قاضی وزارت دادگستری بوده و به خاطر سوء تفاهمی او را بیرون کردهاند. آدرس و تلفنم را در هلند خواست و گفت که شاید به زودی به اروپا بیاید.
ماهها بعد به خانهمان در هلند زنگ زد و برای گرفتن نشانی ایمیل من گوشی را داد به دختری که با لهجه فجیع روسی، انگلیسی حرف میزد. محتوای ایمیلی که بعد آن دریافت کردم این بود که ما میخواهیم از روسیه چندین میلیون دلار خارج کنیم. اگر تو بتوانی شرکتی مجازی در هلند به ثبت برسانی و پول را به هلند منتقل کنی درصد چشمگیری از این پول نصیبت میشود. پشیمان شدم که آدرس و تلفن درستم را به او دادهبودم.
این دو هماتاقی و همسفر چندروزه ما، به این راهنمای مسافرتی که در دست من بود، غبطه میخوردند. میگفتند کاش ما هم در ایران به فارسی از این راهنماهای دقیق و بهروز داشتیم. واقعا هم این راهنما عصای دست من در این سفر بود. مثلا در آن نوشته بود که از کدام قسمت ایستگاه قطار باید بگذرم و به کدام خیابان پشت ایستگاه باید بروم تا بتوانم فلان مینیبوس را به طرف خورویراپ بگیرم.
خورویراپ
مینیبوسی سوار شدم و بهسوی صومعه دیدنی خورویراپ که درست در کنار مرز ترکیه و پای کوه آرارات قرار دارد به راه افتادم. چیزی که در مینیبوسها توجهام را جلب کرد طرز نشستن مردم بود. مینیبوسها در ارمنستان کوچکاند و جا در آنها کم. مردم با این جای بسیار کم بسیار متمدنانه کنار میآیند. مثلا شاهد بودم که دو دختر خانم جوان با کفشهای پاشنهبلند که تنگ هم نشسته بودند، وقتی که یک آقا پسر جوان سوار شد و جا خیلی کم بود، بین خودشان به زحمت یک جای مختصری درست کردند تا او هم بتواند بنشیند. طرز نشستن و رفتار آقایان و بانوان در کل طوری بود که انگار همه با هم خویشاوند و برادر و خواهر هستند و نزاکت و پاکچشمی حداقل از حرکاتاشان نمایان بود. مثلا پیرمردی را میدیدی که با نزاکت، از زور بیجایی تقریبا روی زانوی پیرزن غریبهای نشسته بدون اینکه حالت خجالتزدهای در این بین پیش بیاید.
سلام و خداحافظی دختران و پسران و زنان و مردان دوست و آشنا هم معمولا با یک روبوسی روی گونه چپ همراه است. از این نظر رفتار ایشان به مردم جنوب اروپا شباهت دارد.
صومعه خورویراپ در پای آرارات/ کوه آرارات در ترکیه قرار دارد.
به نزدیکیهای صومعه رسیدیم و باید پیاده میشدم. پس از مقداری پیادهروی و برخورد با چوپانهای مهماننواز ارمنی که ترکی بلد بودند و به سیاستمداران ارمنستان فحشهای رکیک میدادند به تپه صومعه رسیدم.
خورویراپ جایی است که گریگوری روشنگر یعنی همان کسی که ارمنستان را مسیحی کرده مدت سیزده سال در یک سیاهچال مخوف زندانی بوده. شاه ایرانیتبار آن زمان ارمنستان یعنی تیرداد سوم در مراسمی به گریگوری دستور داده بود تا بر پای تندیس ایزدبانو آناهیت دستهای گل بگذارد و او از این فرمان سرپیچی کرد. شاه هم او را در این مکان به سیاهچال انداخت. سیزده سال بعد که شاه سخت مریض شده بود، خواهر شاه به نام «خسرو ویدخت» خواب میبیند که گریگوری در سیاهچال زنده است و تنها او میتواند شاه را درمان کند. کسی فکر نمیکرد که گریگوری هنوز زنده باشد ولی با اینحال بهخاطر خواهر شاه سری به سیاهچال خورویراپ میزنند و او را زنده مییابند. معلوم میشود که زنی مهربان سالها هر روزه برای او نان و غذا به پایین میانداخته. شاه که بهدست گریگوری درمان مییابد بلافاصله مسیحیت مورد علاقه گریگوری را دین رسمی ارمنستان اعلام میکند. با این کار ارمنستان رسما در سال ۳۰۱ پس از میلاد اولین کشور مسیحی جهان میشود. ارمنیها به این مسأله که نخستین کشور مسیحی بودهاند افتخار زیادی میکنند و این موضوع را معمولا در صحبتهایاشان تکرار میکنند.
خود سیاهچال در همان شکل ۱۷۰۶ سال قبل خود بجا مانده. از نردههای فلزی سوراخی در کف زمین صومعه به پایین رفتم و به کف سیاهچال رسیدم. مقداری در تیرگی و تنهایی آن ماندم و خواستم تصور کنم که گریگوری چگونه سیزده سال آزگار را در اینجا سپری کرده. از مخم دود برخاست و باز به بالا آمدم.
سیاهچال خورویراپ
موقع آمدن به یکی از چوپانها به نام کارلن قول داده بودم که یک سر به او بزنم. آدم خیلی خونگرم و مهماننوازی بود. از صومعه که برمیگشتم سری به او زدم. پیاده دور منطقه را به من نشان داد و من را به خانهاش برد. خانواده باصفا و محترمی داشت. از پناهندههای ارمنی ساکن اطراف باکو بودند. یک خانم مریض و افسرده هم با آنها زندگی میکرد که شوهرش در جریانات برخورد قومی در باکو کشته شدهبود.
کارلن اصرار داشت که گوسفندی بکشد و برایم کباب کند و تنها با این قول که بعدا با دوستان دیگر برای کباب برمیگردیم توانستم او را از این کار منصرف کنم. بین کشتزارها که قدم میزدیم به نوجوانهای دستفروشی در اطراف صومعه رسیدیم. آنها پرسیدند که آیا از خرت و پرتهایشان چیزی لازم دارم، من هم که با کارلن در راه ترکی حرف زده بودم از دهانم در رفت و به ترکی جواب دادم «یوک».
همهاشان یکباره جوش آوردند و من را به جاسوس ترکیه و فرد مشکوک و از این دست مقولات متهم کردند و میانجیگری کارلن توانست ما را از مهلکه به در آورد. کارلن در راه برگشت میگفت که ارمنیهای بومی این روستاها در کل رفتار خوبی هم با ارمنیهای گریخته از جمهوری آذربایجان و پناهندهشده ندارند.
موقعی که کنار مینیبوس برگشت، با هم دست خداحافظی میدادیم و من با احساس شرم مقداری پول را در دست او فشردم، او پول را با حالتی پذیرفت که هیچوقت فراموش نمیکنم. سری افکنده، زانوهایی شل و رویی زرد. از داخل مینیبوس که میخواستم به سوی او دست تکان بدهم دیدم با حالتی بغضکرده و سری کاملا به پایینافتاده به سوی خانه میرود و خجالت میکشد به سوی من دستی تکان بدهد.
ادامه دارد ...
------------------------
بخش دوم: تازه عاشقان و بشقابهای پر از توت فرنگی
بخش نخست: ایروان؛ شهر دختران خوش پوش
|
نظرهای خوانندگان
سلام سفر نامتون عالی بود . لذت بردم.
-- رضا ، Sep 17, 2007 در ساعت 09:16 PM3 نفر پسر مجردیم قصد سفر به ارمنستان رو داریم. البته با تفریحات مجردی. آپارتمان اونجا براحتی پیدا میشه واسه اجاره؟ اگه چیزی به ذهنتون میرسه کمکم کنید
ممنون می شم