کافه-رستوران پولونیا
حسین نوشآذر
تهران، شهر بیخاطره و فراموشکار
آن زمان در لالهزارنو پاساژی بود به نام چلچله. این پاساژ زیرزمینی داشت به مساحت هزار و هشتصد متر مربع که ابتدا انبار ذغال بود، و متعلق بود به محمدرضا تهرانچی که وکیل مجلس شانزدهم بود. بعدها این محل به کافه رستوران پولونیا، اعیانیترین کافه رستوران تهران تبدیل شد.
داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم، داستان ِ حیرتانگیز تأسیس کافه رستوران پولونیا و عشق زنیست به نام زوفیا به یک افسر آمریکایی و این که چطور شد برای اولین بار پنیسیلین به ایران آمد. برای همین این داستان، مثل هر داستانی چندین داستان است. میدانید: اگر عشق و مرگ همدیگر را ببوسند، انسان زاییده میشود. برای همین هر داستانی حداقل دو داستان است. داستان پولونیا هم داستان عشق است و داستان مرگ. داستان ِ بخشی از زندگی شهری ما در تهران، این شهر ِِ بیخاطره و فراموشکار است.
فرهنگ ِ خوشگذرانی در سالهای پس از جنگ
جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود. آمریکا، شوروی و انگلستان ایران را اشغال کرده بودند. شورویها صدها آوارهی شهر ورشو و دیگر شهرهای لهستان را به ایران آورده و در اردوگاه دوشان تپه اسکان داده بودند. دوشان تپه در آن زمان در اختیار سازمان تسلیحات ارتش بود که در نخستین سالهای پس از جنگ آن را به شکل اردوگاه آوارگان درآورده بودند. بیشتر آوارگان ِ لهستانی که در این اردوگاه در شرایط سخت زندگی میکردند، زنهایی بودند که شوهرانشان در جبهههای جنگ کشته شده بودند. با چند زبان آشنا بودند، و در بین آنها اشخاص سرشناسی هم مثل نادیا، دختر مارشال پیلسودسکی، قهرمان و ناجی لهستان بعد از جنگ جهانی اول دیده میشد. از آن سو فضای عجیبی در تهران حاکم بود. سربازهای آمریکایی، روسی و انگلیسی پس از سالها جنگیدن دوست داشتند خوش بگذرانند. در تهران اما کافه- رستوران، مهمانخانه و هتلهایی که بشود در آن پول خرج کرد و خوش گذراند نبود. اینطور بود که عدهای به فکر ایجاد هتل و مهمانخانه و رستورانهای مجلل افتادند. یکی از این اشخاص منوچهر ریاحی بود.
باکرههای لهستانی
منوچهر ریاحی آن زمان یک مرد تهرانی ِ رند با یک شم تجاری قوی بود. روزی به حسب تصادف گذرش به اردوگاه اوشان تپه افتاد و با دیدن زنهای لهستانی که در آن اردوگاه زندگی میکردند، تصمیم گرفت با استفاده از دانش و هنر آنان در تهران کافه- رستورانی تأسیس کند. ده روز پس از این ماجرا با چند کارتون سیگار آمریکایی به ملاقات رئیس اردوگاه رفت. رئیس مرد پنجاه و شش سالهای به نظر میرسید که در در جنگ مجروح شده بود و از یک پا میلنگید. او مرد شوخی بود و وقتی ریاحی فکر استخدام بیست و پنج زن لهستانی را با او درمیان گذاشت و کارتون سیگارهای آمریکایی را به او پیشکش داد، برای ریاحی آرزوی موفقیت کرد. ریاحی در خاطراتش مینویسد: «رییس اردوگاه تصمیم را ستوده، گفت: دختران اردوگاه همگی باکره هستند و شایسته و پرکارند و مانند مادیان اصیل لهستانی بارکشهای باروری هستند».
مار را با افسون از لانه بیرون میآورد
ریاحی پس از یک ماه موفق شد از مقامات انگلیسی، نمایندگی سیاسی دولت لهستان آزاد، وزارت کشور، وزارت بهداری، وزارت کار و شهربانی اجازهی ترخیص و اجازهی کار بیست و پنج کارگر لهستانی را دریافت کند. او از میان آنان شخصی به نام کاپیتن هولتزر را به مدیریت کافه رستوران پولونیا برگزید. کاپیتن ایوان هولتزر پنجاه و هشت سال داشت، افسر سابق نیروی دریایی لهستان بود که در جوانی در یک سانحهی دریایی زخم برداشته و بازنشسته شده بود و پس از بازنشستگی در دانشگاه ورشو تاریخ درس میداد. نادیا پیلسودسکی سی و نه سال داشت و فرزند مارشال پیلسودسکی ِ معروف بود که در احیای سیاسی لهستان پس از جنگ جهانی اول نقشی تاریخی ایفا کرد. نادیا که از پاریس دیپلم «کوردون بلو» داشت، و سرآشپز اردوگاه هم بود، مسوولیت آشپزی را به عهده گرفت. الگا کوالسکی بیست و نه سال داشت و در هفده سالگی قهرمان شنای ورشو شده بود. ریاحی او را به سرپیشخدمتی گماشت. مینویسد: الگا با زبان خوش و خندهی جذابش چه بسا مار را با افسون از لانه بیرون میآورد».
آن شب از پرخوری مضایقه نکردیم
ریاحی در عرض یک هفته خانهای قدیمیساز در خیابان شاه آباد، کوچه سید هاشم اجاره کرد. این خانه هیجده اتاق زیر و رو داشت، حیاط و حوضی بزرگ هم در آن واقع شده بود. ریاحی بیست و پنج کارگر لهستانی را در این خانه اسکان داد. کاپیتن هولتزر به نمایندگی از طرف دیگران مهمانی شامی ترتیب داد.
آن شب باغچهی منزل را تزئین کرده بودند. وقتی ریاحی به حیاط بزرگ خانهی قدیمیساز وارد شد، شعار بزرگی روی چلوار سفید توجهاش را جلب کرد. در دو طرف آن پرچمهای رنگی ایران و لهستان نقش شده بود. بیست و پنج کارگر لهستانی طوری کنار هم ایستاده بودند که از آن جملهی «منوچهر خوش آمدی» به فارسی خوانده میشد. «روزی» جوانترین دختر لهستانی در این جمع شعری را به فرانسه برای ریاحی خواند با این مضمون که: ما دلباختگان توایم. تو را دوست داریم و دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد. زنده باد ایران. زنده باد لهستان. ریاحی مینویسد: «مرا به لحاظ اسمم که آنها «منوشر» تلفظ میکردند، میخواستند «شر» بنامند که چون با اعتراضم مواجه گردید، به همان «منوشر» تبدیل شد. آن شب همگی از پرخوری مضایقه نکردیم. با آکوردئون آهنگهای قومی پولکا نواختیم و تا آنجا که ساعت منع عبور و مرور شبانهی حکومت نظامی تهران اجازه میداد به رقص و پایکوبی پرداختیم».
سیاه خان تقدیم میکند
در شب افتتاح پولونیا ارکستر «جالی بویز» متشکل از پنج نوازندهی مجارستانی که به دعوت هتل پالاس به تهران آمده بودند، برنامه اجرا کرد. به فاصلهی چند ساعت پنجاه و دو میز چهار نفری کافه رستوران پولونیا به بهای هر میز چهار صد تومن فروش رفت. منوی غذا متشکل بود از پیشغذا و سوپ و غذای اول و غذای دوم و سالاد و سرو ِ چای یا قهوه. قیمت این منو بیست و پنج ریال بود.
سر چهارراهها اعلانهای تبلیغاتی پولونیا با عنوانهایی مثل: «سیاهخان تقدیم میکند»، و «میمون پیانیست» بین سرنشینان اتوموبیلهای شخصی پخش شده بود. در روزنامهها و در سینماها هم اعلانهای مشابهی با عناوین «خوشهی انگور»، «مروارید سیاه» و «ترنگ طلایی» انتشار پیدا کرده بود. در شب افتتاح پولونیا اولگا با دامن مشکی و کت اسموکینگ سفید ابریشمی و یخه و پاپیون اطلس قرمز برازندگی چشمگیری داشت. دیگر خدمتکاران با لباسهای اونیفرمی که به گرتهی کریستین دیور در ایران دوخته شده بود، با آرایش ملایم خوشخدمتی میکردند. بعد از شام نادیا به اتفاق کمکآشپزها به میان جمعیت آمد و بعد از خوش و بش با مهمانها به همراهی ارکستر ترانهای به زبان لهستانی خواند. روزنامهها با نادیا و الگا و کاپیتن هولتزر مصاحبه کردند، خوشخدمتی و خوشبرخوردی لهستانیها را ستودند، از غذا، نظافت آشپزخانه و سرویس پولونیا تمجید کردند و از آن به عنوان بهترین کافه رستوران پایتخت یاد کردند.
من دخترخودفروشی نیستم
مشتریان پولونیا اغلب ایرانی بودند. ولی خارجیها و مخصوصاً افسران آمریکایی هم در آن رفت و آمد داشتند. در آن زمان پلیس نظامی آمریکا (M.P.) افسران و سربازان آمریکایی را در کافه رستورانهای تهران از هم جدا کرده بود و فقط افسران اجازهی ورود به پولونیا را داشتند. پلیس نظامی آمریکا هفتهای یک بار از آشپزخانه و آبدارخانهی پولونیا بازدید میکرد تا از رعایت بهداشت و نظافت مطمئن شود.
یکی از مشکلات زنالن لهستانی انعامهای گزافی بود که نوکیسگان ایرانی میپرداختند. روزی، همان خدمتکار جوانی که در وصف ریاحی شعری سروده بود، گریهکنان به دفتر ریاحی آمد. او مجلد چرمی نقشداری در دست داشت که در آن صورتحسابها به مشتریان داده میشد. «روزی» مجلد چرمی را روی میز ریاحی انداخت و گفت: من دختر خودفروشی نیستم که چنین انعامی را بپذیرم.
داستان از این قرار بود که یکی از خوانین کرد برای واریز صورتحسابش که مبلغی در حدود پنج تومن بود، یک اسکناس صد تومنی پرداخته بود و باقی را به عنوان انعام به «روزی» بخشیده بود. ریاحی در خاطراتش مینویسد: «به او تفهیم کردم که چنین عملی ناشی از نظربلندی عمومی ایرانیان اعم از غنی و فقیر میباشد و در این خصوص، شاید نوعی کمک به شما جنگزدگان است که وطن، پدر و مادر و همسران و برادران و کار و خانه و زندگی خود را از دست دادهاید و تنها با داشتن جانی بر کف به میهن ما پناه آوردهاید.»
درآمد کارکنان پولونیا در همان ماه اول بالغ بر صد هزار تومن بود. ریاحی با وجود اینگونه سخنان بندهنوازانه کارکنان پولونیا را واداشت که به دلیل درآمد کلانشان از محل انعامها از آن پس بدون حقوق کار کنند و بابت مسکن و خوراکشان هم هر یک ماهانه سیصد تومن به او بپردازند.
خان بشارت
خان بشارت دربان کافه – رستوران پولونیا بود. او را که به شوخی سیاه خان مینامیدند از یک پا قدری میلنگید. با لباس فاخر بلوچی، قد بیاندازه بلند، دستکش سفید و کمربند عریض نقرهکوب از ابهتی برخوردار بود. وظیفهی خوشآمدگویی به مهمانان را به عهده گرفته بود و از محل انعامها روزی پنجاه تومن درآمد داشت، آنهم در زمانی که قیمت دلار در تهران سه تومن و دو زار بود و یک کارمند جوان در ماه صد تومن حقوق داشت. خان بشارت اشعار زیادی از برداشت، به طور عادی با سجع و قافیه صحبت میکرد و گاهی از مهمانان با قطعه شعری مناسب استقبال میکرد. خان بشارت چند کلمهای انگلیسی یاد گرفته بود و با خارجیها و بخصوص افسران آمریکایی به زبان انگلیسی سلام و خوشآمد میگفت یا خداحافظی و تشکر میکرد. ریاحی روایت میکند که با این حال خان بشارت به خاطر غرور ملی حاضر نبود از غیرایرانیها انعام بگیرد.
ماجرای عشقی زوفیا و تام
زوفیا یکی دیگر از زنان مهاجر لهستانی بود. ریاحی مینویسد که او در زیبایی سرآمد دختران لهستانی بود. این مرد زیبایی زوفیا را اینطور وصف میکند: «زوفیا با موهای طلایی، چشمان درشت سرمهای رنگ، لبهای برآمده، گونههای تورفته، قد بلند، شانههای پهن، سینهی برجسته، کمر باریک، پاهای کشیده و موزون، مظهری از جمال و گویی متجلی هنر آفرینش ! بود»
زوفیا به فکر پیدا کردن همسری ثروتمند بود. او مدتی معشوقهی شازده اکبر میرزا بود که زندگی مرفهی داشت و اتوموبیل شکیلی سوار میشد. اما زوفیا به زودی از شازده اکبر میرزا جدا شد و به افسری آمریکایی به نام «تام» دل باخت. تام افسر نیروی هوایی بود و میبایست به جبههی شرق دور برود. برای همین مایل بود هر چه زودتر مراسم نامزدیاش با زوفیا را در تهران برگزار کند، و پیش از اعزام به جبههی خاور دور دو هفته مرخصی بگیرد، با زوفیا به آمریکا برود و او را در آنجا به عقد خود درآورد. اما زوفیا رضایت نمیداد. دلیل میآورد که نمیتواند در انتظار بازگشت تام از جبهه زنی باوفا باشد و حاضر نیست که تام را به هوسهایش آلوده کند.
کنار استخری در اختیاریه
تام در شنبه شبی پاییزی و مهتابی زوفیا را به شام در پولونیا دعوت کرد. آنها بعد از شام تصمیم گرفتند برای گردش به شمیران بروند. تام اتوموبیلش را کنار استخری در اختیاریه متوقف کرد. نیمهشب بود، بادی ملایم میوزید و آب قنات به استخر اختیاریه میریخت. تام از اتوموبیل پیاده شد، در طرف ِ زوفیا را باز کرد، روی زمین زانو زد و پاهای زوفیا را در آغوش گرفت. کفشهایش را کند و بر پاهایش بوسه زد. از او در این حال یک بار دیگر تقاضای ازدواج کرد و وقتی زوفیا باز هم دست رد به سینهی او زد، ششلول از کمر گرفت و به سوی این زن شلیک کرد. گلولهی بعدی را در مغز خود آتش کرد و نقش بر زمین شد.
زوفیا رانندگی بلد نبود. پای پیاده از اختیاریه به طرف تهران به راه افتاد. گلوله به شکمش خورده بود و از پشت خارج شده بود و خون از دو سو فواره میزد.از دور سواد شهر تهران معلوم بود. زوفیا از بین زمینهای کشاورزی به طرف چراغهای پرنور میرفت که ناگهان سربازی به او ایست داد. سرباز در چهل پنجاه قدمی او زانو زده و با تفنگ به طرفش قراول رفته بود. زوفیا با دیدن سرباز از هوش رفت، که چندی بعد، بعد از عمل جراحی در بیمارستان نظامی آمریکاییها به هوش بیاید. سربازی که جان این زن را نجات داد، یک سرباز هندی و مامور کشیک شبانهی سفارت انگلستان در قلهک بود. این حادثه در تاریخ پزشکی ایران جنبهی تاریخی پیدا کرد. داروی پنیسیلین که در آغاز جنگ جهانی دوم کشف شده بود، هنوز به ایران نیامده بود و تنها برای درمان مجروحان جنگ به مصرف میرسید. برای شفای زوفیا، این آوارهی لهستانی که از پیشخدمتی پولونیا به میان اشرافزادگان و بازگانان متمول تهرانی راه پیدا کرده بود، با یک هواپیمای نظامی داروی پنیسیلین را از واشنگتن به تهران حمل کردند. این نخستین بار بود که از پنیسیلین برای درمان عفونت در بیمارستانهای تهران استفاده میشد. زوفیا چند ماه پس از این ماجرا با ه.ژ. تفنگچیان که از ارامنهی سرشناس و متمول و خوش قد و قامت تهران بود ازدواج کرد. آنها بعد از جنگ به اتفاق مقیم پاریس شدند.
پایان کار پولونیا
تنها پنج شش ماه بعد از گشایش کافه – رستوران پولونیا بسیاری از خدمتکاران لهستانی موفق شدند به خانهی شوهران ایرانی بروند. بسیاری از آنان به آمریکا، آفریقای جنوبی و اسرائیل مهاجرت کردند. فروش روزانهی پولونیا هنوز خوب بود، اما ریاحی با آن شم تجاری قوی احساس میکرد در غیاب لهستانیها آیندهی خوبی در انتظار آن نیست. او کافه – رستوران پولونیا را پس از شش ماه به شخصی به نام داود ترمهچی به سیصد هزار تومن ِ آن زمان فروخت و به برادرش که در بازار فعالیت اقتصادی داشت پیوست.
|
نظرهای خوانندگان
دوست محترم، من به عنوان یک لهستانی با علاقه کاملی و چشم براق این متن را خواندم. این داستان البته هم داستانی است خیلی جالب در مورد سرنوشت آوارگان لهستانی در ایران، یعنی هم وطنان من. قصد دارم با اجازه شما آن را برای سایت ایرانشناسان ورشو ترجمه کنم چون برای ما کاملا جدید است. فقط حیف از اينکه اسم منبع خود را نیاوردید. می گویید منوچهر ریاحی در خاطراتش می نويسد... این خاطرات چاپ شده؟ چه عنوانی دارد؟ برای اطلاع شما هم بگم که در سال 2002 در ورشو کتابی هم چاپ شد: Polacy w Iranie 1942-1945. جلد اول، Antologia، یعنی "لهستانیان در ایران..." که شامل هر نوع مدارکی مربوط به لهستانی ها در ایران است که در آن زمان در ایران مابین ایرانیها و مابین لهستانیها به وجود آمد.
-- ایونا نویسکا ، Mar 7, 2007 در ساعت 03:51 PMبا سپاس و احترام، ای. نوسنکا
خوب .امیدوارم که سربلند وموفق باشید شهرنوش عزیز .کلمه بلوچ تاحالا به گوشت خورده .فکرمیکنی می تونی در موردش بنویسی
-- نصیر .یک بلوچ ، Aug 19, 2007 در ساعت 03:51 PM