رادیو زمانه > خارج از سیاست > ايرانيان > شاید دیگر هیچچیز برای هیچکس مهم نیست | ||
شاید دیگر هیچچیز برای هیچکس مهم نیستکاملیابرای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید. هواپیما توی فرودگاه مهرآباد که نشست، فکر نمیکردم چیز زیادی تغییر کرده باشد. توی گمرک، با اینکه فقط یک چمدان کوچک داشتم، گفتند باید وسایلات بازرسی شود و از خط قرمز وارد شدم. با خودم فکر کردم "چه شروع خوبی".
توی خیابان، اولین چیزی که به چشمام می خورد، تغییر پلاک ماشینهاست. همه پلاکها یکدست و کشیده شدهاند. این قضیه زمانی برایم جالبتر میشود که یک ماشین بنز قدیمی را با پلاک جدید میبینم و این فکر توی سرم میپیچد که جدا تغییر پلاک ماشینها مهمتر از جمعآوری این ماشینهای کهنه و از کار افتاده و آلاینده از سطح شهر است؛ آنهم زمانیکه آمار نشان میدهد که تنها در ماه آبان گذشته، ۳۶۰۰ نفر در تهران بر اثر آلودگی هوا جان خود را از دست دادهاند. پوسترهای تبلیغاتی در سطح شهر، کنار بزرگراهها، روی پلهای عابر پیاده و بالای برجهای تازهساز سر به فلک کشیده کولاک میکنند. تبلیغ اتوموبیلهای جدید، انواع مارکهای معروف دنیا، انواع خواراکیها و هزاران محصول دیگر، گوشه و کنار تمام خیابانهای اصلی و گاهی هم فرعی بهچشم میخورد. مدل ماشینها عوض شدهاند. بعضی از ماشینها را اولینبار است که میبینم و نمیشناسم. ماشینهایی مثل Camery و Prado جزو جدیدترین مدلهایی هستند که زیاد بهچشم میخورند. ماشینهای آخرین مدل انگار جزوی از بافت شهرند که به راحتی میان هم میلولند و با سرعت از هم سبقت میگیرند، البته اگر ترافیک وحشتناک اجازه دهد. با خودم فکر میکنم که با این بحران اقتصادی حاکم، پس مردم اینهمه پول را از کجا میآورند و این ماشینهای گران قیمت چگونه خریداری شده و هر روز بیشتر و بیشتر می شوند؟ برخلاف آنچه که فکر میکردم، شهر در مدت زمان کوتاهی که نبودهام تغییر کرده است؛ این را با یک نگاه ساده به خیابانها و دیدن راههای تازه ساختهشده میشود فهمید. تونل جدید رسالت راهاندازی شده و بار دیگر شرق و غرب تهران را بههم متصل میکند، اما اینبار از زیر زمین. ساختوساز همچنان در اتوبان چمران ادامه دارد. این را می توان در مفتولها و بلوکهای سیمانی بیقوارهی کنار شهربازی سابق دید که حالا دارند با بلدوزر صافش میکنند.
خیابان ولیعصر را که دیدم، آه از نهادم برخاست. ترکیب بدشکلی از میلههای آهنی رنگشده روی جدول تفکیککنندهی دو مسیر در وسط خیابان، حس زندان را برای آدم تداعی میکرد. نمیتوانستم نگاهشان کنم، اما آنقدر بلند بودند که هرچه میکردی حداقل کنج نگاهات رخنه میکردند. از افسری که گوشه خیابان، کنار چراغ راهنمایی سر چهار راه میرداماد ایستاده بود پرسیدم که این حفاظهای آهنی برای چیست؟ گفت: "برای اینکه مردم نتوانند از وسط خیابان عبور کنند و میزان تصادفات و حجم ترافیک این ناحیه کمتر شود". انگار خیابان ولیعصر پرخاطره، دیگر برایم آن خیابان دلباز و دوستداشتنی سابق با ردیف درختان ایستاده و سایه-روشن آفتاب تابیده از میان شاخ و برگشان نیست. در طول مسیر این خیابان، از پل تجریش تا میدان راه آهن، تکه به تکه کارگرانی را میبینی که محدودهای از پیاده رو را بستهاند و مشغول کندن و کار گذاشتن قطعات مربع شکل بزرگی، با رنگهای سبز و صورتی، بجای سنگفرش خیاباناند. گویا این طرح جدید شهرداری تهران است برای بازسازی و یکدست کردن پیادهروهای این خیابان با هزینهای ۱۰۰ میلیارد تومانی. مراکز خرید شهر قلقلهاند. چند پاساژ و مرکز خرید جدید هم ساخته شده. مردم بهراحتی میروند و میآیند و خرید میکنند. وقتی به اطرافت نگاه میکنی، در اولین برداشت فقط تکاپو و زندگی را میبینی که فارغ از هرگونه بحران و تنش اقتصادی و سیاسی و اجتماعی جریان دارد. انگار نه انگار که خارج از این چرخه، فقری هست و دردی، کشوری هست که مدام در گوشش کلماتی چون تحریم و حمله نظامی زمزمه میشود. بیشتر که نگاه میکنی، فقر را سر چهار راهها و لابلای دسته گلهای زنان گلفروشی که بیشتر شدهاند و یا پاکتهای فال حافظ کودکانی که به دنبالت میدوند، مییابی. حس میکنی شکاف عمیق طبقاتی در میان مردم بیشتر و بیشتر شدهاست. شهر و مردمانش بهگونهای دو پارهاند و این وسط حد میانه و قشر متوسط بیش از پیش کمرنگ شدهاند. باور میکنی که شاید دیگر هیچچیز برای هیچکس مهم نیست. میان مغازهها، راه به راه رستورانهای جدید میبینم. در این میان فستفودها و رستورانهای سنتی با موسیقی زنده از همه بیشتر رونق دارند و تقریبا اکثر ساعات روز شلوغاند. وقتی در سطح شهر میگردی، دخترها و پسرهای جوان را می بینی که راحتتر از همیشه کنار هم راه میروند و میخندند، توی ماشینها موسیقی میگذارند و صدایش را تا میتوانند بلند میکنند. میهمانی رفتن و میهمانی گرفتن، سادهتر از پیش شده، البته نه به معنای بیشتر شدن آزادی و کمشدن محدودیتهای حکومتی. حقیقت این است که جوانها بیش از پیش بیخیال شدهاند و ساده از کنار بگیر و ببندهای ماموران انتظامی میگذرند. کاملا اتفاقی سفرم همزمان شدهاست با برگزاری جشنواره فیلم فجر و البته ایام سوگواری محرم. از میان فیلمهای جشنواره فجر، سه فیلم را میبینم: اخراجیها، روز سوم و خونبازی. اخراجیهای دهنمکی خوشساخت است و به دلم مینشیند. اما هرگز باورم نمیشود فیلم درجه سهیی مثل روز سوم، بهترین فیلم شود. من به عنوان یک مخاطب فقط توانستم برای جلوگیری از حرص خوردن در سالن سینما از ته دلم بخندم به صحنههای این فیلم. خونبازی رخشان بنیاعتماد هم سناریوی تازهای نیست. تصویری که بهراحتی میشود در کوچه و خیابان شهر تهران و لابلای حرکت بهظاهر ساده مردم و بیعاری بعضی از جوانها دید. دردی که در لایههای بیدرمان زندگی مردم پنهان شدهاست. پیش از بازگشت، بهدنبال چند کتاب و سیدی راهی شهر کتاب و انقلاب میشوم. در به در بهدنبال کتابهایی که دیگر در بازار یافت نمیشوند و یا اگر هم هستند، فروشنده پیشنهاد خریدشان را نمیکند و میگوید: "اگر میتوانی چاپ قدیماش را پیدا کن". وقتی از فروشندگان سراغ سیدی اشعار و کلام مهدی اخوان ثالث را میگیرم، با تعجب نگاهام میکنند. آخرین شانسام فروشگاه بتهون است. پسر جوان فروشنده میگوید: "آنچه که بهدنبالش هستی، هرگز سیدی نشده و فقط در یک دوره به صورت نوار کاست در بازار موجود بود. اگر واقعا میخواهی، باید از طریق دوست و آشنا و به این و آن سپردن پیدایش کنی".
زمان برایم به سرعت برق و باد گذشتهاست. باید بازگردم. در بازرسی هواپیما، دوباره به چمدانم پیله میکنند و میگویند باید باز شود. گویا در چمدان حجم مشکوکی را دیدهاند! قفل چمدان را باز میکنم و به ماموری که وسایلام را زیر و رو میکند میگویم: "من یک کتاب فرهنگ بزرگ بههمراه دارم". مرد با لبخندی که نشان میدهد چیزی را یافته، از توی چمدان، حجم مشکوک را بیرون میکشد. زیر چشمی نگاهی به کتاب فرهنگ کیمیا میاندارم و ناخواسته خندهام میگیرد. "چه پایان خوبی". هواپیما که از زمین بلند میشود، سرم را تکیه دادهام به پوشتی صندلی و چشم دوختهام به پنجره کوچکی که آن وقت صبح، چیز زیادی جز گرگومیش هوا و چراغهای نامرتبی که سوسو میکنند از میانش پیدا نیست. از بالای دود و غبار، برج میلاد را پیشتر از قله دماوند میبینم که کوچک و کوچکتر میشود. |
نظرهای خوانندگان
دفعه بعد قرصهای ضد افسردگی ات رو بخور بعد برو ایران
-- رضار. ، Feb 14, 2009 در ساعت 03:35 PM