برای شصت و پنج سالگی محمد علی کلی
باور کنید او بزرگترین مشتزن جهان است
حسین نوشآذر
نخستین مسابقه
گمانم پنج یا حداکثر شش سالم بود. جعبهی چوبی تلویزیون که مُبله بود، هنوز به بسیاری از خانههای کارمندی راه پیدا نکرده بود. به خاطر برخی مناسبتها، مثل تماشای سریال «مراد برقی» مردم به خانهی همسایهای یا خویشی تلویزیوندار میرفتند و دور هم جمع میشدند. اولین مسابقهی کلی را من از پشت شیشهی قهوهخانهای در مجیدیه دیدم. این قهوهخانه در خیابان شانزدهمتری قرار داشت. در آن زمان رسم این بود که خیابانها را به حسب پهناشان بنامند، نه به نام شهداشان. چهل و پنج متری سید خندان از پهنترین خیابانهای تهران بود.
دیروز، محمد علی کلی شصت و پنج ساله شد.
حادثههای خرد و کلان
مسابقات کلی از بزرگترین حوادث قرن گذشته است. سفر به ماه در آن سالها حادثه بود. رولینگ استون و بیتلها حادثهی قرن بودند. قرار بود در شمسآباد سوسن بخواند. خان دایی جانم در همان سالها با هزار مخافت بلیطی خریده بود. وقتی کنسرت برگزار شد، معلوم شد بدل سوسن را آورده بودند که بخواند. خان دایی جانم آن زمان عاشق دختری بود که یک پایش میلنگید. برای همین به او میگفتند پاپیلیپا و دکان نانوایی ِ محل ما تازه آتش گرفته بود. من آن روزها یک سهچرخه داشتم که لای پرههایش مقوا کار گذاشته بودند و وقتی رکاب میزدم، صدا میداد. اینها همه حادثه بود. اما مسابقهی محمد علی کلی که میگفتند مسلمان است، چیز دیگری بود. تقریباً همهی مردهای محل در قهوهخانه جمع شده بودند که مسابقه را تماشا کنند و همه طرفدار محمد علی بودند.
محمد علی کلی آن روزها در نظر همگان یک قهرمان بود.
من برده نیستم. مسلمانم
کلی نامش را از ساسیوس به محمد علی تغییر داده بود. گفته بود: «ساسیوس اسم بردههاست. من برده نیستم. مسلمانم». اسلام در آن زمان مذهب القاعده نبود. اسلام مذهب ملکوم ایکس بود. سیاهان آمریکا معترض بودند. کلی هم یک چهرهی معترض بود. از رفتن به جبههی ویتنام سر باز زد. گفته بود: «من با ویتکونگ دعوایی ندارم که بروم به جنگشان». به این جرم مقام قهرمانی جهان را از او پس گرفتند. در همان سالها در مسابقهای که در آفریقای سیاه برگزار شد، با جرج فورمن جنگید و مقام قهرمانی جهانش را از نو به دست آورد. در این مدت پیکان در ایران دیگر حادثهای نبود. جشنهای دو هزار و پانصد ساله برگزار شد. یکی دیگر از داییها را آنقدر روی اسب بیزین نشانده بودند که نشیمنگاهش آش و لاش شده بود. مادر بزرگ لای شورتهای این دایی که عزیزکرده و تهتغاری بود پنبه میدوخت. میخانهها پر بود از مردهای عاشق و بدمست. حوزهی علمیه جزوههایی برای نوجوانان منتشر میکرد. در حسینیهی ارشاد شریعتی سخن میراند و پدر لای قرآن عکس آیتالله خمینی و بریدهی از عکس مصدق را گذاشته بود. در نشیمن هر خانهای یک تلویزیون رنگی بود و جلو در هر خانهای یک ماشین پیکان. هر ایرانی میبایست یک پیکان داشته باشد. همان روزها بود که محمد علی کلی بزرگترین شکست زندگی را از سر گذراند. محمد علی تا دور پانزدهم روی پا ایستاد. بعد سقوط کرد. صدای گزارشگر: «کلی ناک اوت شد. کلی ناک اوت شد». ضربهی چپ بود گمانم. بله. ضربهی چپ بود که ناک اوتش کرد.
داور تا هشت شمرد و وقتی به هشت رسید محمد علی کلی بزرگترین شکست زندگیش را تجربه کرد.
یک شاعر، یک قهرمان با گارد ِ باز
کتابهای صمد بهرنگی را جمع کرده بودند. در مجیدیهی شمالی تیراندازی شده بود. در یورش به یک خانهی تیمی یک چریک را کشته بودند. هنوز کسی اشرف دهقانی را نمیشناخت. سیاهکل هنوز به یک حماسه تبدیل نشده بود. کتابهای شریعتی نایاب بود. سر خیابان ِ ما، در همان شانزدهمتری مجیدیه دو تا لباس شخصی در یک پیکان ِ سفید ِ بینمره پاس میدادند. ما شوت یک ضرب میزدیم، از مدرسه فرار میکردیم و خواب ِ انقلاب می دیدیم. پدر از رقص ِ پای محمد علی میگفت و این که چطور با گارد ِ باز حریفش را تحقیر میکند. آقای افق شبی که کلی ناک اوت شد در میخانهی محل گفته بود: «لاکردار چه رقصی دارد توی رینگ». بعدها در جایی خواندم که شعار کلی این بود: «Float like a butterfly, sting like a bee»(مثل یک پروانه میرقصم و مثل یک زنبور نیش میزنم).
کلی هم مثل ما اهل شعر بود و شعار. از شعارهای اوست: «من از طوفان میگذرم و خیس نمیشوم. من آبها را غرق خواهم کرد و میتوانم یک درخت مرده را از نو به قتل برسانم. روزی مرا خواهید شناخت: من محمد علی کلی هستم».
برشت عاشق بوکس بود. همینگوی عاشق بوکس بود. بوکوفسکی در یکی از داستانهایش میرود توی رینگ که با همینگوی مشتبازی کند. کلی در رینگ میرقصید، با شعارهاش شعر میگفت و مشتی آهنین داشت. معترض بود و اینها همه در شعر و ترانههای آن زمان شنیده میشد.
به او میگویم محمد علی
پس از آن آخرین شکست که کلی با ضربهی چپ فریزر از پا درآمد، جو فریزر با صدای بلند اعلام کرد: «من از امروز به او میگویم محمد علی. فکر میکنم این اسم حق اوست. در طی این این سالها میگفت اگر کسی به من نگوید محمد علی دمار از روزگارش درمیآورم. برای همین من همیشه به او میگفتم ساسیوس. اما امروز به او این افتخار را میدهم و به او میگویم محمد علی. باور کنید او بزرگترین مشتزن جهان است».
چهار سال پس از این ماجرا، ما و همنسلانمان انقلاب کردیم. سالها گذشت و در این مدت محمد علی کلی در شصت و پنج سالگی در اثر بیماری پارکینسون از پا درآمده است. چالاکی آن سالها جای خود را به کندی داده است. انگار همه چیز با حرکت ِ آهسته اتفاق میافتد. راه رفتن دشوار میشود. حرف زدن دشوار میشود. انگار زمان را منجمد کردهاند. در این انجماد داور هنوز هم دارد با کندی میشمرد که به هشت برسد، و نمیرسد. این شمارش از بیست و هشت سالگی تا شصت و پنج سالگی یک اسطوره که توی رینگ به ضربهی چپ حریف از پا درآمده است، ادامه دارد. نسلها آمده و رفتهاند و هنوز شمارش داور در کندی ِ محض ادامه دارد. چنین است که در این مدت حتی واژهی فتح از معنا تهی شده است. تنها همان طنین شمارهی هشت میماند، که در زندگی نسلها هر دم از هر جا به گوش میرسد.
|
نظرهای خوانندگان
من هم بچه بودم که مسابقات کلی را دیدم . اما رابطه ای که نویسنده بین شمارش تا هشت و زندگی کلی ایجاد کرده است ، بسیار بسیار زیباست . اول خاطره از خودم پرسیدم که نویسنده چه چیز جدیدی را می خواهد عنوان کند ؟ اما به آخر که رسیدم ، به خودم گفتم : دستش درد نکند . خسته نباشی آقای نوش آذر
-- زهره ، Jan 21, 2007 در ساعت 02:16 PMدوست عزیز، نام نامی او محمد علی است. محمد نام نخست و علی نام به اصطلاح فامیلی او. محمد علی سالها با مردم کلنجار رفت تا او را به نام انتخابی اش بخوانند. او را محمد علی کلی خواندن نادرست است.
-- ali zarin ، Jan 21, 2007 در ساعت 02:16 PMسلام آقای زرین
-- حسین نوش آذر ، Jan 22, 2007 در ساعت 02:16 PMخبر نداشتم. اگر اینطور باشد که شما می فرمایید، معلوم می شود که نام و نامیده همیشه با هم یکسان نیستند. نام هر چند مثل زادگاه و تاریخ تولد، سرنوشت آدمی ست، اما فرد می تواند با کارش خودش را از این سرنوشت جدا کند. به هر حال شاد شدم که شما را اینجا دیدم. از نظر دلگرم کنندهء دوست دیگرم، خانم زهره هم به دل سپاسگزارم.
حسین
با درود
-- نادر ، Jan 24, 2007 در ساعت 02:16 PMنام اولیه کاسیوس بود که به محمدعلئ تغییر داد و کاسیوس کلئ شد محمد علئ کلئ
شاد باشید
متن جالبی بود. آدم رو می برد به عمق خاطره ها! و قشنگ نوشته بودی حسین جان
-- ترکمن او.غلو ، Jan 25, 2007 در ساعت 02:16 PMچقدر عالي بود آقاي نوش آذر .چقدر عالي .از دور مي بوسمتان .
-- پژمان راهبر ، Jan 26, 2007 در ساعت 02:16 PMترکمن عزیز، ممنون. لطف داری. اسم شما هم ما را می برد به عمق خاطره ها - و بعضی سرودهای خاطره انگیز
-- حسین نوش آذر ، Jan 26, 2007 در ساعت 02:16 PMاقای نوش اذر: سلام. جالب بود ولی در آمار و گزارش رخدادها نواقصاتی دارد. مثلا در نشیمن خانه ما تلویزیون رنگی نبود و در جلوی خانه ما پیکانی هم پارک نشده بود. حتما که میدانید جملاتی که با کلماتی مثل " همه" و " هر گز." . " هیچ کسی" شروع شوند نمی توانند صحیح باشند . مثل ان اقایی که فرموده بودند " همه در ایران پولدار شده اند." اگر بجای " همه" مثلا از کلماتی مثل " بعضی ها". یا " اکثرا" و و استفاده شود دقت اش بیشتر ولی اثر جانبی و فرعی و زیان اور(side effect) اش مثل خواب الوده گی و بیهوشی و سانتیمنتالی اش هم کمتره.
-- سهند ، Jan 27, 2007 در ساعت 02:16 PM