رادیو زمانه > خارج از سیاست > سفرنامه > ماتانزا یعنی قتل عام | ||
ماتانزا یعنی قتل عامماتانزا را یونان و گاهی ونیز کوبا می نامند؛ شهریست با پل های زیاد و درختان پالما که سر به آسمان کشیده اند. درخت پالما یکی از زیبای های کوباست، می گویند درخت ملی کوباست. پالما درختی است که از آن بیشترین محصولات چوبی ساخته می شود و به همین خاطر ملی یعنی دولتی است. در کوبا همه چیز متعلق به دولت است و مالکیت خصوصی بسیار محدود و حتا برای مردم ناآشناست.
پالما درختی است از آن مردم محلی به راحتی می توانند خانه بسازند و یا قایقی که بتوانند سرتاسر ساحل کوبا را بگردند و یا به سواحل میامی برسند؛ رسیدن به سواحل میامی آرزوی بسیاری از کوبایی هاست. به همین دلیل هر گونه استفاده از درخت بدون اجازه دولت در کوبا ممنوع است. تنها چیزی که به چشم می خورد که از چوب ساخته شده باشد، آلات موسیقی و یا سوغات برای مسافران خارجی است. راهنمای محلی جوانی بسیار صادق بود و از واقعیت های شهر ماتانزا واضح صحبت می کرد. معنای کلمه ماتانزا قتل عام است. به گفته راهنمای تور، در دوران پیشین 30 نفر از سربازان اسپانیالی در کنار یکی از سواحل این شهر خواستند با کمک ماهیگیران محلی از دریا عبور کنند و ماهیگیران کوبایی که نسبت به اسپانیایی ها احساس نفرت داشتند و حضور آنهارا در مناطق خود نمی پذیرفتند، کشتی را در میان دریا غرق کردند و خود که شناوران ماهری بودند تا ساحل شنا کردند. سربازان اسپانیایی هم با آن زره های سنگین و اسلحه فراوان در آب غرق شدند. ماهیگیران محلی که این کاررا آگاهانه انجام داده بودند، بعد از آن خود به آن محل نام ماتانزا را دادند؛ همچون مکان قتل عام. اما امروز ماتانزا که یکی از شهرهای بزرگ کوبا محسوب می شود، نام خودرا از به همان شکل حفظ کرده و مردم کوبا هنوز از آن قتل عام را به عنوان عمل قهرمانانه چند ماهیگیر به یاد دارند. تور شهر ماتانزا را از رودخانه "کنیمار" شروع کردیم. در ماتانزا از فروشگاه های محلی دیدار کردم که چند تای آنها روبروی کافه ای بود که معمولا مسافران خارجی را می آورند تا نوشابه ای بخورند و به گشت خود ادامه دهند.
دم در صف طولانی از مردم را دیدم که به 60-70 نفر می رسید. هر کسی نوبت اش می رسید کیف های خودرا از دریچه ای به داخل می داد که زنی با لباس های رسمی که انگار منشی دفتری باشد، نشسته بود و کیفهای مردم را به تاقچه ای می گذاشت و با گرفتن مقداری پول به آنها کاغذی می داد که بتوانند به نگهبان دم در نشان بدهند و وارد مغاره شوند. در هر فروشگاه فقط تعداد محدودی از مردم حق ورود برای خرید را دارند، این هم از عجایب کوبا، یعنی اگر در فروشگاه بیش از چهار پنج نفر و در فروشگاه بزرگتر بیش از ده نفر باشند، باید مردم محلی صبر کنند که خریدارانی که در داخل بوده اند بیرون بیایند و بعد دیگران وارد شوند. هیچیک از مردم محلی اجازه ورود به فروشگاه را با کیف ندارد، البته بجز خارجی ها. راهنما گفت که این قانون سالهاست جاریست و یکی از راه های مبارزه با دزدی است.
بازار کوچک هاوانا بسیار جالب بود. در این میان مردمانی را دیدم که لباس های محلی کوبایی به تن کرده و با سیگار کوبایی به لب در میدان های اصلی شهر منتظر مسافران خارجی بودند تا با آنها عکس بگیرند و یک پزو بگیرند. به گفته راهنمای تور این درآمد اصلی آنهاست. اما دختران جوانی را هم می بینید که در میدان اصلی و یا در بازار شهر هاوانا دنبال مسافران موبلندی می گردد که بتوانند گیسوهای آنها را به شیوه کشورهای گرم ببافند. به شیوه ای که بیشتر سیاهپوستان مویهای خود آرایش می دهند: بافت ریز.
من هم با دو دختر جوان کوبایی آشنا شدم که با این کار مشغول بودند. کنار بازار در باغ کوچکی روی زمین نشستیم. جای که پلیس نتواند ما را ببیند. من تا جایی که می توانستم بار خودرا سبک کرده بودم و هر چیزی که احتیاج زیاد نداشتم به هر که خواستار آن بود دادم. اما زن کوبایی که می گفت خانواده بزرگی دارد و هر روز دورو بر هتل پالما ری یل در وارادیرا می آمد و با من نوشیدنی در بار محلی می خورد، هیچ وقت از یادم نخواهد رفت.
با او قرار گذاشته بودم که روز آخر هر چیزی که با خود دارم به او بدهم. چهار ساعت قبل از پرواز با او در همان جا قرار گذاشته بودم که وسائل را به او تحویل دهم. اما ماجرایی پیش آمد که نتوانستم از پس قول خود بربیایم و تا امروز احساس این که قراری دارم و کسی منتظر من است، مرا ترک نکرده است. چرا که آن زن کوبایی با آن یادداشت کهنه خود، دور بر هتلی که من در آن مستقر بودم منتظر مسافریست که ممکن است از راه برسد با کیفی پر لباس، شامپو و هر چیزی که او نیاز دارد به او بدهد. شاید از مسافر غریبه خارجی ناراحت است که به وعده خود وفا نکرده و اورا ساعت ها، هفته ها و شاید ماه ها، همان جا و کنار ساحل آب های آبی منتظر گذاشته است. آن مسافر خارجی منم. شاید من تنها مسافری بودم که حتا پاسپورت خود را هم به مردم عزیز و نیازمند کوبا بخشیده باشد. این همان قصه ای است که مرا بار دوم به هاوانا کشاند. زمانی که هر آنچه داشتم به سرقت رفت. شرحش بماند تا هفته دیگر. |
نظرهای خوانندگان
با علاقه منتظر باقی داستان هستم...
-- مانی ، Jan 31, 2008 در ساعت 03:59 PM