سفرنامه کوبا بخش دوم
وارادیرا بهشتی در ساحل آبهای آبی
وقتی هواپیما به زمین نزدیک میشد جوان کوبایی گفت: ببین این جا ماتانزاست؛ شهر من!
هواپیما در فرودگاه خوان گامز (Juan G. Gomez) نشست که دومین فرودگاه بزرگ برای پروازهای بینالمللی در کوباست.
هنگام عبور از محل کنترل پاسپورت هیجان و ترس وجودم را گرفته بود. چطور میشود بدون ویزا از یک گوشه دنیا به گوشه دیگر آن سفر کرد؟ پاسپورت سبز رنگ خود را به مامور کنترل دادم. نگاهی به آن کرد و با جدیت پرسید: (گاواریتی پا روسکی؟) روسی صحبت می کنی؟ گفتم بلی. دیگر چیزی نپرسید. آن وقت من به روسی پرسیدم: شما چه طور؟ روسی حرف می زنید؟ گفت: چرا نه؟ و این دفعه تبسم کرد و پاسپورتم را برگرداند.
باورم نمی شد که پایم به خاک کوبا، سرزمین عزیز و آفتابی چه گوارا رسیده است.
فرودگاه بسیار کوچک و تمیز بود با تعداد معدودی از پیشواز کنندگان و چند اتوبوس از شرکتهای مختلف برای مسافران خارجی.
کنار اتوبوس یکی از آشناهای ایرانی را دیدم که در آمستردام از طریق همسر ازبکستانی اش ایلینا با او آشنا شده بودم. هر دو از سفر برنامه ریزی شده گفتیم و همفکر بودیم که چه خوب است اگر کسی بتواند تنها و بدون برنامه خاصی سفر کند و بین مردم برود و تجربه دست اول پیدا کند. بعد از دو روز او هتل را ترک کرد و دنبال سفر بی برنامه به هاوانا رفت.
فرودگاه حدود 25 کیلومتر از هتل ما فاصله داشت. در راه دوربین فیلم برداری را روشن کردم و از خیابانهای تمیز و آسفالت پوش وارادیرا فیلم گرفتم.
احساس عجیبی داشتم. خاطرات خود را از دوران نوجوانی زنده میکردم که در مدرسه به ما میگفتند کوبا سرزمین شکر است و نیشکر در تمام گوشه و کنار این کشور سر به آسمان کشیده است و مردم شب و روز و تمام سال در حال جمع آوری نیشکر هستند.
در دوران شوروی، کوبا سرزمین رویایی بود برای ما که تاب زمستان و سرما را نداشتیم. برای ما که زیر برف و باران باید در مزرعههای پخته (پنبه) کودکی و جوانی خود را میگذراندیم، کوبا بهشتی بود همیشه آفتابی و سه فصل حاصلخیز داشت. کشورطلایی که مردم درهای خود را قفل نمیزنند و تن خود را از سرما نمی پوشانند، چون آفتاب همخانه همیشگی آنهاست.
چنین هم بود. در ماه دسامبر گرمای آفتاب به 27 درجه میرسید و من هر چه در آمستردام به برکرده بودم یک-یک از تن در آوردم.
راه از فرودگاه تا به مرکز شهر وارادیرا از خلوت ترین و آباد ترین خیابانهایی بود که من در کوبا دیدم. خلوت و غمناک. جا به جا در کنار راه دختران و مردم خوش لباسی را می دیدم که منتظر بودند. از راهنمای تور پرسیدم که این ها منتظر چه هستند؟ گفت اتوبوس و یا هر ماشینی که بتواند آنها را سوار کند. به خود فکر کردم که اگر مردم بتوانند بدون ترس به هر ماشینی سوار شوند پس این کشور جای امنی است.
به هتل که رسیدیم تاریک شده بود و همه مسافران دم در منتظر بودند که کلید اطاق های خودرا دریافت کنند. نوبت من رسید. به مهماندار هتل نامه شرکت را دادم. بعد از ثبت کردن همه مشخصاتم کلید-کارت دیجیتال 3129 را به من داد و با تبسم برایم روشن کرد که اطاق من در کدام سمت هتل است.
اطاق کوچک با یک تلویزیون و دوش و دست شویی. نور اطاق بسیار کم بود و من تا آخرین روز مجبور بودم که از نور تلویزیون، و دو چراغ کنار تخت و چراغ دست شویی هم زمان استفاده کنم تا نور به اندازه کافی داشته باشم.
داخل کمد صندوق آهنینی بود که به نظرم بسیار غیر قابل اعتماد مینمود و من هیچ کدام از وسایل خود را آن جا نگذاشتم و تلاش کردم تا بتوانم پول و تمام مدارک خود را همیشه با خود داشته باشم.
سر شام با مسافران دیگر آشنا شدم که همه بار اول بود که به این کشور آمده بودند و چیز زیادی هنوز نمی دانستند. برای بار اول در زندگیام خیار سرخ شده خوردم و هندوانه نارسیده و سفیدرنگ.
بعد از شام با دوست ایرانی خود در سالن هتل رو به رو شدم و با هم از کوبا گفتیم. بیش از همه برایم اصطلاح "جنترا"(jinetro) تازه بود که این دوست ایرانی از آن میکفت. به گفته این دوست که برای تحقیق در این مورد برای دومین بار به کوبا آمده بود، "جنترا" در کوبا اصلاحی ست برای همخوابگی که به عنوان عادت، رسم و حتی شغل شناخته شده است. اما چنانکه این دوست ما میگفت، "جنترا" را خیلی ها با "prostitution" و یا "روسپی گری" اشتباه میگیرند در حالی که کسانی که خود را “جنترا” میدانند، زنان و مردانی اندکه به هر کسی که توجه آنهارا برانگیخت اظهار علاقه به همخوابگی میکنند و در عوض چیزی و به خصوص پولی در خواست نمیکنند.
انگار این رسم برای آن در کوبا گسترده است که میزان ازدواج و زندگانی مشترک به شدت پایین است و افراد مجرد برای براوردن نیاز های جنسی خود، از دیدار اول و با تنها شناخت ظاهری پیشنهاد دوستی و همینطور همخوابگی میدهند.
بعد از این صحبت برایم قابل درک شد که چرا با هر نفر محلی که در هتل رو به رو شدم، پیر و جوان، زن و مرد با لبخند بسیار صادقانه و بی هیچ فکر و اندیشه می گفت: از تو خوشم آمد- I like you!
حالا فهمیده بودم که چرا جواب من برایشان بسیار گیج کننده بوده است. چون من در جواب می گفتم: من هم از شما خوشم آمد و به راه خود ادامه میدادم. همینطور در همان دور برها میماندند تا باز برگردند و بپرسند پس چه وقتی برای تو مناسب است؟
من تلاش می کردم تکنیکهای اروپایی را به کار ببرم که من با شما کاری ندارم، تشکر و خداحافظ. اما این تکنیک جواب نمیداد. بنابراین تکنیک آسیایی را به کار می بردم، یعنی با جدیت و قاطعیت میگفتم که ببخشید وقت ندارم و از این حرفهای ترش که معمولا برایم سخت است به کسی که با تبسم روبرویم ایستاده بگویم.
اگر شما گذارتان به کوبا افتاد و از این سوالها شنیدید و از آن طرف هم خوشتان نیامد باید با تبسم و با همان لحن ملایم و مهربان بگویید: متاسفم! من از شما خوشم نیامده!
مردم کوبا بیشتر ترجیح می دهند تنها و مجرد زندگی کنند و با همین دلیل هم به شدت نیاز به هم صحبتی دارند و البته بسیار دوست دارند که این هم صحبت یک خارجی باشد تا بتوانند زبان انگلیسی و یا ایتالیایی خودرا تقویت کنند. معمولا درس های آموزش زبان خارجی برایشان بسیار گران است و چون هیچ کانال تلویزیونی خارجی از تلویزیونهای محلی قابل دسترسی نیست مردم تشنه هر نوع خبری از خارج هستند.
چنانی که من دیدم مردم به دستگاههای دیجیتال مثل موبایل، دوربین، دستگاه پخش دی وی دی و سی دی و حتی کامپیوتر آشنایی زیادی ندارند. آن طور که به من گفتند داشتن این وسائل غیرقانونی است و مردم با اجازه و تایید دولت میتوانند صاحب چنین وسائلی باشند.
مردم تنها با رقص سالسا و چا-چا خوشند. همه خوب میرقصند و تقریبا همه شب در رستوران و یا گوشه خیابانی جمع میشوند و می رقصند. بیشتر اوقات میدیدم که به خارجیها درس رقص میدهند.
من گاهی در خوابهای خود میبینم که زنی دست مرا می گیرد و به رقص هدایتم می کند. مثل همیشه می گویم: ببخشید من سالسا بلد نیستم. می گوید: ببین، یک دو سه، یک دو سه، تکرار کن. من تکرار می کنم و تا آخر شب می رقصیم. در پایان بزم می گوید: 10 پزو می شود. می گویم چه 10 پزو می شود؟ با تبسمی که من هنوز نمی توانم برایش اسم بگذارم می گوید: آموزش سالسا.
من هیچ وقت نتوانستم از این نگاه و این تبسم تلخ، مایوس، نیازمند و هم زمان مغرور، رو بتابم و بگویم: مزخرف می گویی، هیچ پولی نمی دهم! این نگاهی است که باعث میشود شما بی اختیار دست به کیف پولتان ببرید و هر چه به دست تان میآید بدهید و همیشه در جواب میگویند: باز هم به کوبا بیا!
----------------------------------
سفرنامه کوبا، بخش 1
|
نظرهای خوانندگان
کاش منم میتونستم برم کوبا. ولی اول باید برم سربازی بعد برگردم تا 50 سالگی کار کنم تا پول سفر رو جور کنم. آخرشم وقتی تنها رفتم برم التماس "I like you".خداااااا..
-- شاهین ، Jan 14, 2008 در ساعت 08:54 PMبا سلام
-- احسان از اراک ، Jan 14, 2008 در ساعت 08:54 PMببخشید چگونه میشود به کوبا رفت؟از چه مسیری و از کجا باید شروع کرد؟ لطفا از ابتدا تا رسیدن به کوبا راهنمائی کنید؟ چه مدارکی لازم است؟
-------------
شهزاده سمرقندی:
بهترین راه برای سفر به کوبا این است که یک آژانس مسافرتی انتخاب کنید و با ویزای توریستی به این کشور بروید. راه های دیگر سخت و پیچیده است و درد سرهای زیادی دارد.
سلام خانم سمرقندی
جواب سوال منو درباره زبانهای ترکی ندادین. من هنوز منتظر پاسخ شما هستم
----------
شهزاده سمرقندی:
-- مانی ، Jan 14, 2008 در ساعت 08:54 PMمانی عزیز، زبان های ترکی که شما از آنها نام بردید با هم شباهت ریشه ای دارند. اما با ترکی استانبولی ممکن است فرق بیشتری داشته باشند، چون در ترکیه در اوایل قرن تغییرات عمده ای به این زبان وارد شد و درواقع صداهای مثل "ق"، "غ" و غیره از ترکی استانبولی حذف شد. اما در زبان های ترکی آسیای میانه هنوز با همان شیوه نزدیک به ترکی قدیم حرف می زنند. اگر شما ترکی آذری صحبت کنید برای شما فهمیدن زبان ترکی ازبکی دشوار نخواهد بود. در واقع می شود گفت که نزدیکی این زبان ها از لحاظ تاریخی و فرهنگی شبیه به تفاوت فارسی ایرانی و فارسی دری است. اما ازبک ها برعکس دیگر اقوام ترکی، بیشتر کلمات فارسی را استفاده می کنند. از این جاست که برای ازبک ها گاهی اوقات درک ترکی استانبولی سخت است.
اما کسی که با زبان ترکی قدیم آشنای دارد، زبان های ترکی رایج در آسیای میانه را به راحتی می تواند بفهمد. در حالی که ممکن است در ترکی استانبولی با کلمات زیادی رو به رو شوید که در دیگر زبان های ترکی استفاده نشوند و یا با دلیل تغییر تلفظ بعضی از کلمات برای دیگر ترک زبانان غیر قابل درک باشد.
kheili aali neveshtid, dast marizad
-- malile ، Jan 15, 2008 در ساعت 08:54 PM