رادیو زمانه > خارج از سیاست > موسیقی > «میخواستم مرثیهی روزگار خودم را بخوانم» | ||
«میخواستم مرثیهی روزگار خودم را بخوانم»مینو صابریminoo.saberi@radiozamaneh.comاستاد فریدون پوررضا، در سوم مهر ماه سال ١٣١١ در «لشتنشا» استان گیلان به دنیا آمد. صدای گرم و حزنانگیز پور رضا، دلنشینی ِ ترانههای گلیکی را دو چندان میکند، حتی اگر زبان گیلکی ندانی. هر ایرانیای که خالِ میلی به موسیقی فولکلوریک سرزمینمان داشته باشد از دیر باز با آوازها و ترانههای پوررضا آشنایی دارد، اما برخی افراد خصوصا" جوانان نسل امروز که کمتر با صدای او آشنایی داشتند پس از شنیدن صدای او در تینراژ سریال «پس از باران» به خیل مشتاقان صدای او پیوستند. استاد پور رضا ساکن رشت است و بنا بود با ایشان یک گفتوگوی تلفنی داشته باشم، اما بخت یاری کرد و چند روز قبل ایشان برای ضبط برنامه در استودیویی در تهران حاضر شدند که این گفت و گو در همانجا انجام شد.
خواندن را از چه زمانی آغاز کردید، اساتید شما چه کسانی بودند و چگونه ترانههای محلی گیلکی را جمعآوری کردید؟ زندگی خانوادگی من دچار فقدان محبت بود، مادر با من نبود، پدرم در زندگی ِ دیگر بود. من و یک برادر. بچهها هُل دادند، خواندم. بچهها منرا به فرهنگسراها بردند، در مدارس محلی. بعد از آنجا گذر من به تهران افتاد. توسط یکی از دوستان با زنده یاد «دردشتی» آشنا شدم، او به من درس داد. زندهیاد «سعادتمند قمی» با من کار کرد و بعدا" هم خدمت استاد «بنان» رسیدم، فرمودند که کفایت با تو هست، خوب است به رشت بروی، آواز را به دادش برسی، ترانههای تازه آمدهاند و دارند روزگار ِآواز ایران را سلاخی میکنند، به رشت برگشتم. در همین حال بود که روزی دیدم در جایی تعزیه میخوانند، گوش کردم دیدم نواهایی را میخوانند که من ندارم. برگشتم تهران به آنها گفتم که این گوشههایی که من میخوانم شما اسماش را به من بگویید. خواندم، گفتند از کجا گیر آوردهای؟ گفتم از تعزیه، گفتند ما اینها را نداریم. سپس من این برنامهها را جور کردم، چهل، پنجاه گوشه از آواز ایران پیدا کردم و نگه داشتم، ولی دیگر روزگار، روزگار ِ ترانهخوانی بود، من هم به ترانههای محلی پناه بردم. ترانههای محلی را از روستاها جمعآوری میکردم، روستائیان خیلی خوششان میآمد و هر وقت در مزرعه بودند من که میرسیدم با خواندن آهنگهای من، من را نوازش میکردند (آنزمان من در رادیو میخواندم). من هم بالاخره با آنها آشنا شدم، مثل یک نویسنده نبودم که از فرماندار نامه بگیرم بروم پیش بخشدار، بخشدار هم منرا بفرستد پیش کدخدا، بعد هم هیچچیز گیر من نیاید. مردم دیگر با من دوست بودند، مردم خود ِ من بودند و من هم خیلی با اینها تقلا کردم، توانستم ترانههای زیادی را بیرون بیاورم. بخشی از هر کدام آن که کم بود من بیشتر گرفتم، بقیهاش را هم از دیگران گرفتم. بعد همهی اینها را جمعآوری کردم، خواندم، نوشتم، حالا بعد از شصت سال، میخواستم اینرا در تهران، منتشر کنند به من بدهند، اینها هنوز اینکار را نکردهاند. گفتم باشد، بعد از من، ممکن است بچههای من اینرا به ثمر برسانند. وقتیکه جامعهای را که از نظر فقر و گرفتاری یا پریشانی یا مسائل ِ دیگر یا علائق ِ به زندگانی ِ بهتر، میل دارد دیگران را هم سرکوب بزند، بگذار آدم فرهنگی ِ کتابدار و کتابحانهدار، کتاب من را چاپ نکند، من دیگر دنبال نادان نروم، دانا را بخواهم. از موسیقی گیلان و تاریخچهاش برایمان بگویید و اینکه بین دیگر موسیقیهای فولک کشورمان، انگار موسیقی گیلکی، ریتمهای شاد، بیشتر از بقیه دارد، درست است؟ بله، شاد دارد، منتهی شاد به آن معنی نیست. آنها نمیخواهند گرفته بشوند و بگویند ما غم داریم. دلیرند و به دلیل فضای محل خودشان، که جغرافیای سبزی دارد در برنامههاشان، شاد هست ولی رگههایی از غم در شادیهاشان جاری است. هر جامعهای موسیقیاش را از جغرافیای زیست خودش میگیرد. هر پایگاهی، هر محلی، هر فضایی، زندگی و نوع زندگیای که به آدمهاش آشنا میکند، آدمهاش هم همانجا تصمیم میگیرند بسازند. یکی به بغض مینشیند سازندگی ندارد، یکی دلشاد است ولی استفاده از آنرا بلد نیست. گیلانیها دقیقا" به خط کاری ِ خودشان معتقدند به آوازهاشان علاقه دارند، رغبت دارند، ترانههای روستاییشان را دوست دارند. متاسفانه با اینهمه زحمتی که من کشیدم هنوز جواب اینها را نتواستم بدهم. اینکه باید در کتابام (که چاپاش نمیکنند) مینوشتم و شرح میدادم و به آنها (روستائیانی که آوازهای محلی را از آنان آموختهام) میگفتم من شرمندهی شما هستم... من به جای اینکه از یک بزرگ ِ فرهنگی بخواهم که مقدمه برای کتابام بنویسد، نخواستم، خودم در مقدمه از آنهایی نوشتم که در روستاها در دل زراعت میرفتند کار میکردند، میخواندند، من را آشنا کردند با آن خواندنها بعد با آن وضع شبها، روزها، از خستگی ِ کار از اینسو به آنسو میغلتیدند و همینطور مُردند و یک شهر خوبی را هم ندیدند. من در همان کتاب نوشتم که من هرجا میروم باید پیش پای اینها بنشینم، تشکر از اینها بکنم. شما آیندهی موسیقی فولک را چگونه میبینید؟ دنیا دارد به جایگاه یکی شدن میرود، حتی زبان ِ ما، خواستن ما، حرفهای ما را زیر تازیانه گرفتهاند، بنابر این ممکن است پنجاه سال، صدسال دیگر هیچکس نباشد که اسم مادر و خواهر خودش را به گیلکی بداند و خدا کند که اینطور پیش نیاید چون هر چقدر دنیا یکپارچه شود رذالت و پستی بیشتر میشود و مردم خسته میشوند، میخواهند از این خستهگی فرار کنند، برمیگردند. میخواهند وقتی میرسند از این قوم به آن قوم، از این انسان به آن انسان، زبان محلی خودشان را حرف بزنند، حرفهاشان را بشنوند، بعد جمع شوند بعد یک بیرقی را بلند کنند و خودشان را آن مردمی بدانند که گذشتههای بزرگواری داشتهاند و هر چه میگردند حالا از آنها پیدا نمیکنند. چقدر گول این شیادان غرب را خوردند،حالا نه غرب، علوم را خوردند، علومی که میخواست همه را با زبان انگلیسی و فرانسوی یکی کند و دیگران را آدم حساب نکند. ولی آنروز اینها جمع میشوند، بیشتر و بیشتر میشوند ممکن است پنجهزار سال هم بگذرد تا بعد به آن فرهنگی میرسند که ما اکنون داریم. باز هم کمی بیشتر مثلا" دههزار سال بعد میرسند به روزگاری که من آن کتاب را دادم بیرون ( دورهی قدیم که آن ترانهها خلق شده بودند) و بعد وقتی مردم میبینند جز از آن راه لذتی از زندگی نمیبرند بعد یکپارچه میشوند. چون بالاخره هر دوگانهگی، به همریزی، علیه فرهنگ ما صورت میگیرد چه بخواهیم چه نخواهیم. الآن بچههای پانزده، بیستساله اگر کامپیوتر ندانند سواد ندارند، خب به این نتیجه رسیدیم که هر چه بشر تولید بکنیم باید بدهیم به انگلیس و امریکا. زبانمان را میدهیم به آنها، بعد در مقابل ِ زبانمان که میگیرند چه میدهند؟ گرفتاری، شب و روز میدوند، زن با مرد هیچگونه سلام و علیک ندارد، زن روی کار دیگر است و مرد روی کار دیگر. بچهشان را سپردهاند در جای دیگری که بزرگ کنند، برای کی؟ معلوم نیست. نه خودشان لذت میبرند، نه بچه لذت میبرد و نه از دنیا چیزی میفهمند. چون بالاخره آنهایی که اینها را آموختهاند تا این نوع زندگی را به آنها بدهند آن کامپیوترها را به اینها میدهند تا مالشان را بگیرند و میگیرند. حالا اینها امروز اینرا نمیفهمند فردا خواهند فهمید. اگر ما به آنجا برسیم در جایی به خودکشی میرسیم، اگر به آن فرهنگ آبا و اجدادیمان نرسیم، نبینیماش دیگر ما از حیا میبُریم، وقیح میشویم، گم میشویم، ولی ترانههای ما نمیمیرند. بلاخره بهزودی مردم ِ اینجا و آنجا از گندندگی ِ موسیقی جهان به فریاد میآیند. بالاخره باز هم با همهی ناشکری، افغانستان چشماناش به اشک مینشیند، از خوشخوانیهایش، از خوشنوازیهایش. شما شصت سال دیگر آهنگ ِ بیست سال قبل منرا گوش بدهید، باز میل دارید گوش بدهید، چرا؟ برای اینکه صمیمیت ساخت و پرداخت در آدمهایی را که هم شعورشان خوب بود هم عاطفهشان خوب بود هم انسانیتشان بالا بود و هم میل داشتند که اینها را بالا ببرند، نگاه داشتند برای خودشان و مردم صد سال دیگر هم گوش کنند خوب است و تازهگی دارد. بنابراین من نمیدانم شما چه نتیجهای از این حرف من میگیرید که سرنوشت موسیقی فولک چه میشود؟ سرنوشت این با مردماش است. هر جایی که شما موسیقی روستایی گوش کنید، در هر جای دنیا قشنگاند. سرخپوستها را، چینیها را، آمریکاییها را. اینها هر جایی هم که بروند چیزهایی که دارند با خط فولکلور دارند. بنابراین محبت را و عاطفه را باید در فولکلور دید، فرهنگ مردم. فرهنگ مردم فرهنگی است که بیحساب و کتاب مجذوباش میشوند، محشورش میشوند، خوشحال میشوند. کمی در باره آثارتان صحبت کنیم، شما پیش از انقلاب چند آلبوم بیرون دادید؟ هفدهآلبوم بعد از انقلاب چند آلبوم؟ چهار آلبوم خودتان آثار بعد از انقلابتان را به اندازهی آثار قبلیتان دوست دارید؟ بله، تو وقتی هنر داشته باشی، هنر جلوت را میگیرد و نمیگذارد هر چه دلت بخواهد بخوانی، هر چه دلت بخواهد بسازی. همین خصلت باعث میشود شما دور هم جمع شوید، تکنیکیتر شوید. آنهایی که بعد از انقلاب ساختهام، کسی برای من ساخت که من تمام خمیرمایه را به او دادم. قطعه را بردم برای تنظیم و برای او توضیح دادم که باید اینجوری بسازی. تو که مدرک موسیقی گرفتهای، مگر دانشگاه به تو لیسانس موسیقی میدهد به تو موسیقی یاد میدهد؟ آنها که چیزی ندارند، چیزهایی به مال من و امثال من اضافه کرده و از شما یک پولی میگیرند و مدرک میدهند. هنرجو باید بیاید داخل مردم و از مردم بیاموزد. وقتی آموختند، مثل «حسین علیزاده» بیرون آمدند، سازشان مبیّن است و آثارشان خواهان، یا قدرتشان خواهان. ولی وقتی ما فقط ساز داشته باشیم و بگوییم من معلم هستم، استاد هستم، درس میدهم، این به درد هیچکس نمیخورد. بهبه، چهچه میکنند برای تو اما آن محبتی را که به آن هنرمند میکنند که به قول آقای «سعدی» "در صدر مینشیند و قدر میبیند" آنرا دیگر به اینها نمیدهند چون هنر باید افشا شود، رو شود، اگر رو شد، خب آقای حسین علیزاده ساز بزن، آقای... تو هم ساز بزن ببینیم چه داری؟ الآن نوازندههای امروز که میبینید همه سرگردانند، همه دارند استاد میشوند و به دیگران درس میدهند، که هیچ درسی را هم ندارند بدهند، اینها خودشان هم خوب نمیزنند، وقتی خوب نمیزنند همه اینها به هم میریزد. بنابر این آن چهار نفری که آمدند، ما راه بردیم آنها را. آنها آمدند در روستا و پیشانی را زدند به مهر نبوت. آمدند آنجا و سرشان را در مقابل دانایی روستائیان پائین آوردند. اگر که به انتخاب خودتان باشد، دوست دارید در انتهای برنامه کدام ترانهتان را پخش کنم؟ تیتی جانای آی تیتیجان اخ نزن تیتی گب بزن تیتی اخ نزن تی تی گب بزن تیتی تیتی جانای آی تیتیجان... |
نظرهای خوانندگان
یک دنیا ممنون برای این مصاحبه
-- محمد ، Feb 7, 2009 در ساعت 08:25 PMمن متولد رشت هستم ولی آشنایی چندانی به لهجه گیلکی ندارم با این وجود بعضی ازترانه های پوررضا حال خاصی(مانندسماع) در من ایجاد میکند.
-- علی رفیع ، Feb 8, 2009 در ساعت 08:25 PMwow kheilii ziba bood. ostad dooste samimi e khoonevadegi e ma hastan, ashegheshoon hastam. hamishe salem bashan.
-- malahat ، Feb 19, 2009 در ساعت 08:25 PM