رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ آبان ۱۳۸۷
خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۱۵)

قیمت این دختر چند است؟

در بخش گذشته، شنیدیم که انیس‌الدوله، یکی از زن‌پدرهای تاج‌السلطنه، او را برای برادرزادۀ هشت‌سالۀ خود خواستگاری کرد.
در این بخش، نویسنده از تأثیر نامطلوب همسر آینده بر خود می‌گوید و این‌که چگونه از شدت اندوه، به بیماری آبله‌مُرغان دچار شد.
ناصرالدین شاه با پیوند آن دو موافقت می‌کند؛ موافقت می‌کند که جشن «شیرینی‌خوران» یا نامزدی برگزار شود، به این شرط که تا بیست سالگی عقد و عروسی نکنند.
وصف جشن شیرینی‌خوران و مشاطه‌گری دلبرخانم، یکی دیگر از زن‌پدرها، و به نمایش گذاشتن تحفه‌ها از قول تاج‌السلطنه، شنیدنی است.


* * *

معلم عزیز من! در این ساعتی که از آن روز و زمان، تقریباً بیست و دو سال می‌گذرد، از نوشتن این نکته باز نتوانستم خود را از یک لرز عصبانی که در من تولید شده، نگاه‌دارم. مجبوراً، ساعتی قلم را زمین گذاشته، بیهوده آه‌های سوزان می‌کشم. در واقع، برای شخص، چه بدبختی از این بالاتر است که در طفولیّت و سن هشت‌سالگی شوهر کند؟ در‌حالی‌که دلش و خیالش آن شوهر را انتخاب نکرده، بلکه مادر و بزرگ‌ترش، برای خیالات مُهمل واهی، او را انتخاب نموده‌اند. مثل این‌که من در این مدت عُمر، بدبخت و سرگردان زندگی نموده‌ام؛ و تمام، شروع شده است از همین روز مَنحوس.

من برای شما نکته‌ای را می‌نویسم که مُکرر تحریر نموده‌ام: در تمام مدت زندگانی خودم، به اثرات قلبی معتقد، و از تمام آن‌چه برای من پیش آمده، همیشه قبلاً مطلع بوده‌ام.

در آن روز، یک گرفتگی فوق‌العاده و یک حُزن بی‌اندازه‌ای در من تولید شد که تا به‌حال مرا ترک نکرده. من همیشه در مدت زندگانی، مهموم و مغموم بوده‌ام و بدبختی عظیمی را که در این ازدواج بود، خوب حس می‌کردم و هر وقت دربارۀ آن زن و آن طفل فکر می‌کردم، یک دردی در سر و یک لرزی در اعصاب و یک فشاری در قلبم تولید می‌شد که مجبور به گریه می‌شدم.

دو سه روز گذشت و من همین قِسم، ملول و محزون بودم. نه به ملاطفت‌های مادر، نه به نوازشات دده‌ و نه به گردش و تفرّج و بازی، به هیچ‌چیز، رفعِ حُزن از من نمی‌شد و ابداً قادر به تبسّم نبودم. بالاخره این مزاج لطیف طاقت زحمت نیاورده، ناخوش و بستری افتاده، به‌اصطلاحِ زن‌ها «آبله‌مُرغان» درآوردم. و این صورت لطیف مطبوع زینت داده شد با لکه‌های سرخ‌رنگی.

در همین حالی که ناخوش و از شدّت تب بی‌هوش افتاده بودم، مادرم مشغول مذاکرۀ عروسی من بود. و چون انیس‌الدوله از طرف مادر داماد خواستگار بود، پدرم هم رضا داده، درحالی‌که میل نداشت، این وصلت را قبول نمود و قرار داد عجالتاً شیرینی خورده، لیکن تا من بیست‌ساله نشدم، عقد و عروسی نکنند.

به این قرارداد، طرفین راضی شده، قرار شیرینی‌خوردن مرا به‌زودی دادند و مشغول تهیۀ تدارک شدند.

کم‌کم کسالت من تخفیف پیدا کرده، قدری بهتر شدم. برای خوشامد، همبازی‌های من اغلب از عروسی قصه می‌کردند. لیکن من برعکس سابق که خوشحال و مسرور گوش می‌کردم، با یک حُزنی استماع کرده، فقط جواب آن‌ها را با یک آهی می‌دادم.

آیا چه شده که محزونم؟ آیا چه شده که من از بازی، دوندگی، تفرّج صرفِ‌نظر کرده‌ام؟ هرچه از خود سؤال می‌نمودم، نمی‌فهمیدم. روز به روز، لاغرتر، چشم‌ها بی‌فروغ...

در همین ایّام، ترتیب شیرینی‌خوران را فراهم و شروع نمودند. رسید آن روزی که من بیهوده بیم داشتم، در حالتی‌که تمام خانوادۀ من مشغول به عیش و عشرت و خوشحالی بودند. البته برای یک طفل هشت‌ساله، ساز و آواز، خوشحالی، مهمانی، موزیک و هیاهو کم نعمتی نیست؛ لیکن من مبهوت و مانند اشخاصِ مست، به این‌طرف و آن‌طرف متمایل بودم.

اشخاصی که خالی از هر احساسات بودند، این حال مرا حمل بر شرم و حیا می‌نمودند و تقریباً خُشنود، مرا به‌حال خود گذاشته بودند. لیکن علّت حقیقی این رنج بر همه، حتی بر خودم هم مجهول بود.

از طرف انیس‌الدوله، از تمام اعیان و اشراف و شاهزاده‌خانم‌های بزرگ دعوت شده بود. رستاخیز عظیمی برپا بود و تمام این فضای بزرگ موج می‌زد از انواع رنگ‌ها و نقش و نگارها و رُتبه‌ها و خیره می‌کرد برق الماس‌ها چشم‌ها را.

مرا به حیاط‌خلوتی بُرده، مشغول آرایش شدند. مخصوصاً یکی از زن‌پدرهای من مَشاطۀ خوبی بود. اسم این خانم دلبرخانم بود و خیلی اسم بامُسمایی داشت. هر عروسی را که بَزَک می‌کرد، از طرف حضرت سلطان، به یک پارچه جواهر گران‌بها مفتخر می‌شد. خوب به‌خاطر دارم که در زیر زحمت بَزَک و سنگینی جواهرات، نزدیک به مرگ بودم و مُکرر به این روز شوم، لعنت و نفرین می‌نمودم.

تمام دخترهای کوچک همسن، در این حیاط جمع شده و یک دستۀ کوچکی از مطرب‌ها و رقاص‌ها جدا کرده و به آن‌جا آورده، مشغول نوازندگی بودند. صدای موزیک از اطراف مسموع، همهمه و ازدحام غریبی از هرطرف شروع و ظهور نموده بود. تقریباً هزار خوانچه اقسام شیرینی‌ها و میوه‌ها با چندین سینی طلای پُر از جواهرات الوان برای این شیرینی‌خوران تهیه کرده، با موزیک، اِجماعِ غریبی از اُمرا، صاحبان منصب و اشراف آورده و یک دور در حیاط بزرگ گردش کرده، به منزل ما آوردند.

این جمعیّت باید مخصوصاً خیلی آهسته و ملایم حرکت کند، برای این‌که مدعوین تمام اشیاء را به‌دقّت تماشا کرده، مخصوصاً بدانند برای عروس چه آورده‌اند و قیمت این دختر چند است!

این بخش از خاطرات را [در این‌جا بشنوید]

Share/Save/Bookmark


بخش‌های پیشین را اینجا بخوانید