رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
خاطرات تاجالسلطنه
>
«این بچه است و قابلِ شوهر نیست!»
|
خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱۳)
«این بچه است و قابلِ شوهر نیست!»
در بخش گذشته، تاجالسلطنه به آنجا رسید که مادرش پسری به دنیا آورد و این دخترک هشتساله برای نخستین بار با احساس «حسادت» آشنا شد. در این بخش که از جذابترین قسمتهای این خاطرات است، شرح به خواستگاری آمدن ملیجک و مخالفت مادر و درگیری او با شاه را میشنویم. توانایی نویسنده در شرح صحنهها و گفتوگوها و بیان احساسات، قابلتوجه است.
* * *
سال گذشته، مادر من دارای یک پسر شده بود. این پسر خیلی لطیف، خوشگل، با موهای مجعد سیاه و خیلی طرف مهر و محبّت مادرم بود. از آنجا که من نسبت به مادرم خیلی بداخلاق بودم و اغلب به ددهجان مهر میورزیدم، چندان مطبوع طبع مادر عزیز نشده و دیگر اینکه بهواسطۀ پیشبینیهای عجیب و آمال و آرزوهای خیلی بزرگِ دور، پسر را بر من مُقدّم میداشته، ولی نه در ظاهر، بلکه باطناً. لیکن من بهقدری باهوش و دقیق بودم که ابداً نمیتوانستند نکتهای را از نظر من مَستور بدارند.
نظر به این ترجیح، من از مادر خود بیشتر فراری و دلتنگ شدم. گاهی بهقدری محزون میشدم که خود را بدبختترین نوع بشر تصور میکردم. و از همان وقت، من یک قساوت قلب فوقالعاده پیدا کرده، زندگانی را با یک حالِ مجنونانهای شروع نمودم. همین حال باعث این شده بود که از دده و عمۀ عزیز خودم هم به یک اندازه منصرف و همیشه سرافکنده و مَهموم شده باشم.
نمیدانستم و نمیشناختم حسد را، بلکه این کلمه بر من مجهول بود. وقتی مادرم برادرم را میبوسد و نوازش میکند، قلبم مرتعش و یک عرق سردی پیشانیم را نمناک مینماید. و بههمین جهت من با خود عهد و پیمان کرده بودم ابداً احدی را دوست نداشته، با نوع بشر خیلی بدرفتار باشم.
و از قضا، تا حال همین عقیدۀ من باقی مانده و اغلب اوقات، بیخود دوستان خود را اذیّت داده، زحمت وارد میآورم. ولی وقتی فکر میکنم، میبینم جهتی نداشته و عداوتی در میان نبوده، مگر همان لجاجت و عنادی که به قلب من از طفولیّت وارد شده بوده است. این است که شخص از طفولیّت باید دارای هر چیزی بشود و چیزهایی را که برای یک نفر انسان متمدن لازم است، از زمان طفولیّت اخذ نماید.
در همین اوقات بود که برای من خواستگارهای فراوان آمد و شد میکردند. لیکن پدرم رضا نمیشد و میگفت: «این بچه است و قابلِ شوهر نیست!» اما بهواسطۀ نفرت مادرم، هنوز اظهار نکرده بود.
تا اینکه یک روز صبح که در حضور پدرم بودم و جمع کثیری از خانمها ایستاده بودند، چند مجموعه روی سر خواجهها به حضور آوردند. پس از برداشتن روی مجموعهها، اسباببازیهای گرانبها و جواهرات قیمتی خیلی اعلا نمایان شد. تمام متعجب که اینها مال کیست و برای چیست؟
پس از ساعتی سکوت، فرمودند: «عزیز! اینها مال توست و به هریک از این دخترها میدهی، بده!»
قبلاً به او سپرده بودند که مرا نامزد نمایند. لیکن یکی از همشیرههایم که از من تقریباً دو سال بزرگتر بود، داوطلب عروسی با عزیز شده و مادرش قبلاً خواجهددۀ این طفل را به وعده و وَعید، پارتی خود نموده، راضی کرده بود به اینکه او را نامزد نمایند و این طفل هم قبول کرده بود.
بهمحض فرمایش پدر محترمم، آن بچه انگشتری را برداشته به دست خواهرم کرد و گفت: «قُُقُقُ... قُربان! ایایای... این دُدُ... دختر، نانانا... نامزدِ من!»
پدرم طفل را در آغوش گرفته و گفت: «عزیزِ من! نامزدِ تو این دختر است و میلِ من بر این، و تو باید او را داشته باشی.»
طفل با همان لکنت زبان گفت: «ببب... بسیار خوب!»
مادرم حضور داشت. فریاد زد و گفت: «آه! من دختر خود را مسموم و از حیات عاری مینمایم و بههیچوجه راضی به این داماد نمیشوم. آیا حیف نیست دختر مطبوع مرا به این طفل بدهید؟ در حالتی که پدر و مادرش معلوم، و قیافه و هیکلش اسباب نفرت است؟»
معلوم است این سخن درشت دربارۀ عزیز، در پدرم چه اثری نمود. مانند رعد غرّید و فریاد زد: «چه گفتی؟ آیا میل مرگ داری؟ آیا اختیار دختر من دست توست؟»
هنگامهای برپا شد و مادرِ مرا با زحمتی از نظر او مخفی نموده و من بهجای خود خشک شده بودم.
با این وضع، برای شما مینویسم که خیلی میل داشتم مادرم ممانعت نکند و واقع، مرا به او بدهند. نه اینکه مفهوم شوهر چه، یا آنکه میفهمیدم معنی محبّت چیست؛ همینقدر میفهمیدم که اگر شوهر کنم، از منزل مادرم خارج شده، نوازشات او را به برادرم نمیبینم.
و گذشته از اینها، عروسکهای خیلی قشنگی که در مجموعه بود، بههیچ علاجی من میل مُتارکۀ آنها را نداشتم و خیلی دلم میخواست همان ساعت، آن اسباببازیها را به من بدهند و من دویده، به اتاق بازی خود داخل شوم و آنها را خُرد و پاره پاره نمایم.
تعرض مادر من طفل را جَری کرد و گفت: «مَـ...مَـ...مَـ... من همون خا...خا...خا... خانم را می...می... میخوام! من ایـ... ایـ... این خانم نـ...نـ...نـ... نمیخوام!» همه گفتند: «مبارک است!»
تقریباً نامزدکنان شد و عروسکها و جواهرات را خواجهها به منزل خواهرم بردند. و من متغیّر و دلتنگ به منزل آمدم.
بهمحض ورود، مادرم مرا صدا کرده گفت: «چرا آمدی؟ برای چه مراجعت کردی؟ برو پیش پدرت؛ یا اگر میل داری در منزل من باشی، دیگر پیش پدرت نرو!»
من گریهکنان به اتاق خود آمده، خود را انداخته، گریه میکردم. خواب بر من غلبه کرده، خوابیدم.
در عالم خواب، دیدم صحرای وسیعی را که در او، انواع و اقسام اشخاص مختلف در گردش و تفرّج هستند و منهم غرق جواهر و لباسهای فاخر، مشغول گردش. کمکم این مردم به من هجوم آورده، تمام زینتها و جواهرات مرا یکیک برداشته، مرا عریان گذاشتند و من مانند کبوتر مظلومی که در چنگ شاهین گرفتار شده باشد، در دست این مردم اسیر بودم. بال و پر مرا یکیک کشیده، بردند.
از وحشت، از خواب بیدار شده، دوباره شروع به گریه کردم. ددهجانم وارد اتاق شد و مرا گریان دید. بیاندازه متأثر شده، مرا در آغوش گرفته، بوسید و سبب گریه را سؤال کرد. من واقعه و تغیّرِ مادر و خواب خود را برای او شرح دادم.
نالهای کرده، گفت: «برای سعادت و خوشبختی، همینکه شخص دارای مقام عالیه و رُتبۀ سلطنت باشد و بهاین اندازه خوشگل و مطبوع، کفایت نمیکند. برای صحّت، بودنِ بسی چیزها لازم است که اگر زنده ماندم، به تو خواهم آموخت.»
و بههزار زحمت، مرا تسلّی داده، مشغول بازی نمود. منهم بهکلّی این واقعه را فراموش کردم. من تعبیر این خواب و معنی حرف ددهجان را پس از چند سال دیگر فهمیدم، که بهموقع به شما خواهم گفت.
این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]
بخشهای پیشین را اینجا بخوانید
|
نظرهای خوانندگان
متشکر از چاپ این خاطرات. بسیار جالب است و من همیشه پیگیر آن هستم. مارا با طرز فکر آدمهای آن دوره آشنا میکند. البته دلم میخواست که منبع این یادداشتها را هم می دانستم.
-- Jilla ، Nov 4, 2008 در ساعت 09:45 PM. . . .
جنگ صدا ـ با سپاس از حسن نظر و توجه شما. منبع این یادنوشته ها کتاب خاطرات تاج السلطنه است. توضیح بیشتر در باره این کتاب را اینجا بخوانید.
http://www.paya.se/ketab-taj.htm
. . .