رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
خاطرات تاجالسلطنه
>
زنان در بالماسکهی قجری
|
خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱۰)
زنان در بالماسکهی قجری
در بخش گذشته، از دیدگاه تاجالسلطنه، با ملیجک آشنا شدیم. در ادامۀ خاطرات زندگی، او به مراسم دربار میپردازد؛ از مراسم مشهور به «آشپزان» در سُرخهحصار یاد میکند که خوراک بسیار خوشمزهای بوده و پدر تاجدارش تمام بزرگان و وزیران و صاحباختیاران مملکت را وامیداشته سبزی و بُنشن آن را پاکیزه کنند تا «کسب افتخار» کرده باشند. و از مراسم اسبدوانی در شب عید میگوید و کشتی گرفتن پهلوانان در پیش ناصرالدین شاه و زندگانی بیزحمت زنان حرمسرا که چگونه سرگرم این بازیها بودند و در ناز و نعمت میزیستند. سپس به اخلاق و عادات «خانمهای حرمسرا» میپردازد. و سرانجام، افسوس میخورد که ایکاش که چون ویکتور هوگو و ژان ژاک روسو، نویسندگان مهم فرانسه که بیتردید با آثار ایشان آشنا بوده، قلمی توانا میداشت تا سرگذشتی شیرین و مطبوع مینوشت.
* * *
هرساله، از ماه اول بهار، اعلیحضرت پدرم مسافرت میکرد و تمام بهار، تابستان و پاییز را در گردش بود. میل زیادی به شکار و سواری داشت. اول، به سُرخهحصار تشریف میبُردند برای «آشپَزان» که یکی از تفریحات خیلی مطبوع خانمها بود.
اگرچه شما یقیناً تفصیل را میدانید، لیکن من در اینجا، باز برای شما شرح میدهم.
در یکی از خیابانهای مُطول باغ، چادر میزدند. عرض و طول این چادر بیست ذرع. در تمام طول چادر، از دوطرف، مجموعه گذاشته که از هر قبیل خوراکی در او موجود بود. تمام اعیان، اشراف و وزرا باید بنشینند و اینها را پاک کرده، حاضر نمایند. و پس از حاضر شدن، اول پدرم با دست خودش در ظرف بریزد و بعد باقی را ریخته، مشغول پختن بشوند. در تمامِ مدتِ طبخِ آش، باید مُطرب و رقاص بزنند و انواع بازیها دربیاورند. و خانمها برای تماشا میرفتند. پس از تماشا، مراجعت کرده، آشپزها آمده، قسمت میکردند. و این آش یکی از غذاهای لذیذ خیلی مأکولی بود که انسان از خوردنش سیر نمیشد.
پس از اتمام آشپزان، به سلطنتآباد یا به نیاوران رفته، از آنجا بهطرف پُشتکوه تشریف میبُردند.
یکی از تفریحات دیگر پدرم اسبدوانی بود که هر سال، شبِ عید، اسبدوانی میکردند. آنها اول برای تفریح بوده است و اخیراً جزوِ تشریفات سلطنتی شده، باید حتماً اجرا شود؛ مانند بازی پهلوانها که هر سال باید در سردربِ تختِ مرمر، اعلیحضرت جلوس نموده و پهلوانها در جلو بازی کرده، کشتی بگیرند. این پهلوانها خالی از تماشا نبودند. در واقع، خیلی اسباب تفریح بود.
از این قِسم تفریحات، در مدت شبانهروز، به اقسام مختلف، برای این خانمها موجود بود. و هیچ در عالم خیال نمیتوان تصور نمود چنین زندگانی آسودۀ شیرینی برای نوع بشر. جُز آنها، هیچ کدورتی، هیچ زحمتی، هیچ درد و عُقدهای در تمام سال، به ملاقات آنها نمیرفت. و من یقین دارم اگر کسی از آنها میپرسید: «زحمت چیست؟»، با یک تعجب فوقالعاده، خیره نگاه کرده، در جواب بیحرکت مانده، نمیفهمیدند چیست. و همین قِسم وقتی ستارۀ اقبالشان غروب کرد و پس از قتل سلطان از سرا خارج شدند، در مدت اندکی، تمام مُردند؛ خیلی کم و بهنُدرت از آنها باقی ماند.
اینهایی که برای شما مینویسم، قصههایی است که ددهجان در موقع استراحت، برایم نقل میکرد. وقتی من بزرگ شده و تقریباً میفهمیدم، این طفل [ملیجک] بزرگ و تقریباً ده دوازده ساله بود.
در اینجا، لازم است قدری هم از اخلاق و عادات خانمها برای شما بنویسم و بعد قصۀ خود را شروع نمایم.
این خانمها اغلب، دونفر سهنفر، با یکدیگر دوست و رفیق بودند. اغلب روزها را به مهمانی و نوعی بازی میگذراندند؛ صورتهای مختلف اَلوان مضحکی از مقوا درست میکردند و با صحبت و خنده، روز را به شام میرساندند. و تمام، مذهبی و مقیّد به روزه و نماز بودند. همیشه میل داشتند در تزئین و لباس بر یکدیگر سبقت داشته، خود را فوقالعاده جلوه داده، جلب نظر شاهانه را بنمایند.
عصرها، هر روزه و بالاستمرار، دو سه ساعتی را مشغول توالت و لباسهای رنگارنگ بوده، خود را مثل ربّالنوعها میساخته و به حضور سلطان میرفتند. ولی امتیازی مابین هیچکدام در پیشگاه حضرت سلطان نبود؛ مگر یکنفر از آنها که محبوبالقلوب و بیاندازه طرفِتوجه بود. زن جوانی بود تقریباً بیستساله، قدبلند با موهای سیاه و بشرۀ لطیفِ سفید، چشمها بیاندازه قشنگ و مخمور، مژهها برگشته و بلند، خیلی خوشمشرب، خوشسلوک. با تمام مراحم حضرت سلطان، فروتن، مهربان، خیلی ساده و بدون آرایش. پدرش باغبان بود و از تحصیل تمّدن، بهکلّی عاری.
لازم است این زن را بشناسیم؛ زیرا اشخاص بدخواه و آنکسانی که به او رَشک میبردند و نمیتوانستند با او در مقام عِناد برآیند، او را پس از قتل حضرت سلطان، متهم و لکهدار نمودند. لیکن من دامن او را از این گناه بَری میدانم. زیرا اگر پدرم را دوست نمیداشت، اقتدارات شخصی خود را که دوست میداشت و هیچوقت راضی به قتل او و تنزل خود نمیشد.
خیلی میل داشتم مانند ویکتور هوگو یا مُسیو روسو، مصنفِ قابل باشم و این تاریخ را فوقالعاده شیرین و مطبوع بنویسم. اما افسوس که جُز بهاحتقار و خیلی ساده نمیتوانم نوشت.
این بود ترتیبِ حرمسرای حضرتِ سلطان.
حال که ما خوب همه را میشناسیم و به اخلاق آنها آشنا هستیم، باز میرویم بر سر قصۀ خود.
این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]
بخشهای پیشین را اینجا بخوانید
|