رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
خاطرات تاجالسلطنه
>
اینک ملیجک، نور چشم قبلۀ عالم
|
خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۹)
اینک ملیجک، نور چشم قبلۀ عالم
در بخش گذشته، شنیدیم که تاجالسلطنه مقولۀ «خوشبختی» را چگونه بررسی کرد و پدرش را «سلطانی تنها و بدبخت» خواند که نه تنها پادشاهی مفید به حال کشور و مردم خود نبوده، بلکه خرابیهای اصلاحناپذیری نیز از خود باقی گذاشته است. در این بخش، به حکایت ببریخان، گربۀ عزیزدردانۀ شاه، بازمیگردد و عاقبت غمانگیز او را که نتیجۀ حسادت زنان حرمسرا بوده، بازمیگوید. همین بهانهای میشود تا به مقولۀ «حسادت» بپردازد و به یاد رُمانی که خوانده بیفتد و حکایتی در مضار حسود بودن از آن رُمان نقل کند. پس از آن به جانشین گربه نزد پدر میپردازد؛ همان ملیجک معروف: غلامعلی عزیزالسلطان که در آینده، داماد ناصرالدین شاه خواهد شد و در این سرگذشت، نقش مهمی دارد. با صورت و سیرت و نژاد ملیجک از دیدگاه تاجالسلطنه، با زبانی طنزآلود و کنایی آشنا میشویم.
ملیجک در خردسالی
* * *
در هر حال، ناچار باید دوباره شروع کنم به قصهای که تعجب از حکایتِ گربه ندارد.
پس از اینکه عزّت و سعادت این گربۀ بیچاره به سرحدّ کمال میرسد، خانمها که شوهر عزیز خود را همیشه مشغول به او میبینند، بهواسطۀ رَشک و رقابت، به وسایلی که مخصوص زنهاست متوسل شده، با پولهای گزافی که خرج میکنند، گربۀ بدبخت را دزدیده و در چاه عمیقی سرنگون میسازند. و این یک دلخوشی را هم از پدر تاجدار بیچارۀ من منع مینمایند.
در اینجا لازم است که برای شما بنویسم و در واقع نصیحتی به شما بدهم، و آن این است که شخص حسود همیشه در زحمت و بهواسطۀ همین عیب، در تمام دورۀ زندگانی، محبوس و سرگردان است.
بهخاطرم آمد در یکی از رُمانهایی که خواندهام، قصۀ دو نفر دوست را مینویسد. اینجا لازم است شرح بدهم.
دو نفر دختری که در طفولیّت باهم در مدرسه دوست و انیس بوده، تقریباً خویشی نزدیکی هم باهم داشتهاند، بهعَزم سیاحت به ممالک روسیه میروند. این دو دختر هر دو مُتمول و خوشگل بودهاند.
در یکی از شهرهای قشنگ روسیه اقامت نموده، روزها را در گردش و تفریح، شبها را در تئاترها و بالهها میگذرانده و بهقدری باهم متّحد و یگانه بودهاند که یک روح در دو بدن. از قضا، یکی از این دخترها به جوان نجیبی عاشق، و آن جوان هم به این دختر مایل میشود و قرار ازدواج میگذارند.
دختر دیگر و دوست صمیمی از این مسأله در دریای رَشک و حسد، غوطهور و در بحر فکرت و اندوه، مُستغرق میگردد. تا اینکه قرار مراجعت به وطن خود میدهند که در آنجا عروسی نمایند. در مراجعت، دختر حسود میبیند کار تمام و معشوقه بهکامِ آن دیگری شده است.
درصدد مسموم کردن جوان برآمده، او را مسموم مینماید. این مرگ ناگهانی باعث سوءِظن اهالی شده و حکومت این دو دختر را دستگیر میکند. پس از اِقرار به تقصیر، دختر بیچارۀ حسود را به حُکمِ قانون، به حبس ابد محکوم مینمایند.
حال انصاف بدهید که آیا رَشک و حسد سزاوار انسان است؟ انسانی که اشرف مخلوقات است؛ انسانی که دارای تمام صفات خدایی است. نه! نه!... این نکته نیز فراموش نشود که شخصِ حسود هیچوقت به مقصد نمیرسد.
بههرجهت، پس از مفقود شدن گربه، حضرت سلطان کمال سختی را مینماید، لیکن نتیجه نمیگیرد. گربه مفقود و معدوم، و دیگر از عالم ارواح، رجعتش مشکل. پس، این بچه که با گربه همبازی و مأنوس بوده، طرف التفات شاهانه واقع میشود و جای گربه را در پیش حضرت سلطان میگیرد و مُلقب به مَنیجه یا مَنیجَک [مَلیجَک] میشود. همان احترامات و رسومات گربه، بالمُضاعف، در بارۀ آن طفل اجرا میشود.
حال، قدری از نژاد و صورت این کسی که در دورۀ زندگانی من، اغلب با من تصادف کرده است، برای شما مینویسم تا خوب او را بشناسید و اخلاق و صفات حمیدۀ او را بهخاطر داشته باشید.
این طفل تقریباً کور، یعنی اتصالِ چشمهایش بهواسطۀ درد زیاد، سرخ و مکروه بود. باوجود تمام تزئینات سلطنتی و تشریفات درباری، باز زیاد کثیف بود. رنگی سبزه و صورتی غیرمطبوع و قدّی بیاندازه کوتاه داشت. و از آنجا که طبیعت نخواسته بود این طفلِ عزیز از او گِلهمند باشد، زبانش هم لال و کلماتش غیرِمفهوم بود. ابداً تحصیل و سواد نداشت؛ از تربیت و تمّدن اسمی نشنیده بود. بیست سی نفر از بچهها و پسران اواسطالناس همبازی و بهاصطلاح عالیتر، غلامبچه داشت.
تمام ساعات شبانهروز مشغول شیطنت و دویدن دور حیاط و اذیّت کردن خانمها و مهمانها بود و ابداً کسی را قدرت چون و چرا و سؤال و جواب نبود. در تابستان، خاک و سنگ حیاط و در زمستان، گلولههای برفی را بهجای دستهگُل به خانمها تقدیم مینمود و از هیچ حرکت وحشیانه روگردان نبود و دارای اخلاق رَذیله، حتی قتل.
مثل اینکه روزی، برای تفریح و بازی، تفنگ را بهروی خواجهای خالی کرد که اسم او عبداللهخان بود و پای او را مجروح ساخت. آن بیچاره هنوز یادگار زمان طفولیّت او را دارد و میلنگد. پدر این طفل در گَروس، چوپان بوده است.
این است صورت و سیرت و نژاد کسی که از این به بعد، در این تاریخ، مُکرر او را ملاقات خواهم کرد.
این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]
بخشهای پیشین را اینجا بخوانید
|