رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
خاطرات تاجالسلطنه
>
کلمات مقدسۀ ژول سیمون
|
خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۵)
کلمات مقدسۀ ژول سیمون
در بخش گذشته، شنیدیم که تاجالسلطنه ضمن بیان خاطرات کودکی خود، به اوضاع اجتماعی قرن نوزدهم فرانسه گریز زد و از نوشتههای ژول سیمون نام بُرد. در این بخش، فشردهای از نظرات سیمون را بیان میکند و به روزگار و جامعۀ خود بازمیگردد و بر حال همجنسان خود، یعنی زنان ایران، که حقوق خود را نمیشناسند، افسوس میخورد و به انتقاد از خانوادههایی میپردازد که اجازه نمیدهند دخترانشان به مدرسه بروند. آنگاه در ادامۀ خاطرات کودکی، تصویر و توصیفی کامل و گویا از ظاهر خود ارائه میدهد: دختربچهای زیبا و دوستداشتنی در حرمسرای شاهی که پیوسته مورد توجه و علاقۀ، البته آزاردهندۀ دیگران است و مأمن او آغوش ددهجان.
* * *
در اثنای این تصادم افکار، ژول سیمون چه میگفت و چه مینوشت؟
این است خلاصۀ آن کتاب مُستطاب:
هر اصلاحطلب وطندوستی که میخواهد معایب کار را رفع کرده، هیأت جامعۀ خود را به مراتب کمال برسانَد، باید بداند کلمات مقدسۀ آزادی، برابری، برادری و دادگری با آنهمه تأثیرات دلپذیر که متضمن آن است، وقتی مقرون به فایده میشود و نتیجه میدهد که اساس آن استوار باشد. فرض کنیم برای یکی از طوایف عالم، قانونی محتوی تمام شرایط آزادی وضع کردیم؛ معنی حُریّت را بر تمام شئون زندگانی آنها حاکم ساختیم؛ حُکام را با مُعاونینِ در سرِ کار و رُقبای خارجی مُقیّد نمودیم. از همۀ این اقدامات چه نتیجهای بهدست میآید؟ خوشبختی و آبادی.
در صورتی که افراد این طایفه از مُقتضیات عصر آگاه باشند، از فراهم آوردن موجبات ترقی و پیشرفت کار غفلت ننمایند، در جادۀ بیغرضی حرکت کنند، به دلالت علم و عمل پیش بروند تا به مقصد برسند. ما از داشتن حُریّت، اُخوّت، مساوات و عدالت وقتی منتفع میشویم که صاحب خُلقِ کریم باشیم. تجاربِ تاریخی، اَقوالِ فلاسفه و حُکماءِ نظام، اساسِ هر شریعت و آئین به ما میفهمانَد که مَکارمِ اخلاق روحِ کالبدِ نوعِ بشر، قوّتِ معنوی اهلِ عالم و رُکنِ متینِ کلمۀ اصلاحات است.
اخلاق کریمه که به نهالهای نورس شباهت دارد، در دو جا میروید. این دو نقطه که محل روییدن آدمیّت است، کجاست؟ خانواده و مدرسه. آری، ریشۀ صفات حَسَنه و ملکات فاضله، از قبیل راستی و درستی، دلیری، حُبِّ وطن، سودای سعی و عمل در این دو جا میروید و با مراقبت باغبان مهربان خانه و آموزگار هوشیار مدرسه، نواقص آن تکمیل میشود.
این باغبان مهربان خانه کیست؟ مادر. مادر دربارۀ اولاد، مسؤلیتش چیست؟ تربیت. علم، اطلاع، اصلاحِ ادبی و اجتماعی بر اصلاحِ سیاسی مُقدّم است. خلاف این را کار بستن، به آن میمانَد که کس بنیادِ خانه را محکم نسازد و سقف و ایوانِ او را به نقش و نگار آرایش دهد.
چنانچه معلوم است، تربیت خانوادگی قبل از تربیت مدرسه شروع میشود. در واقع، اولی اساس پیشرفت دویُمی است. و این از جملۀ مُختصات و مواهبی است که خداوند به زنان ارزانی فرموده.
پس، اصلاحات اجتماعی یک قوم، مُبدعِ سعادتِ یک ملّت، معنی آبهای شیرین و گوارای زندگانی یک طایفه، امیدِ وصول به کاروانِ تمّدنِ عصرِ حاضر، منوط به اصلاح حال زنان و تربیت آنان است که ایشان اطفال خود را خوب تربیت کرده و گذشته از اینکه اولاد آنها خوشبخت میشوند، خدمت بزرگی هم به عالم تمّدن شده است.
معلم من! شما نباید خسته و کِسِل شوید از اینکه من گاهی از مطلب دور افتاده، بعضی قصههای تاریخی ذکر میکنم. این نکات تاریخی را بدون اراده ذکر مینمایم و خیلی محزون و دلتنگم که چرا همجنسهای من، یعنی زنهای ایرانی، حقوق خود را ندانسته و هیچ درصدد تکلیفات انسانی خود برنمیآیند و بهکلّی عاری و باطل، برای انجام هر کاری، در گوشۀ خانههای خود خزیده و تمام ساعات عمر را مشغول کسب اخلاق بد هستند و بهکلّی از جرگۀ تمّدن خارج گشته و در وادی بیعلمی و بیاطلاعی سرگرداناند.
مثل اینکه اغلبِ خانوادهها، در امروزی که به یک اندازهای راه ترقَی برای نسوان باز شده و میتوانند دخترها را در مدارس بگذارند و آتیۀ آنها را به نور علم و کمال روشن نمایند، میگویند: «این عیب است برای ما که دختر ما به مدرسه برود!» و باز در یک همچه روزی، آن بیچارهها را در مُغاک هلاک و بدبختی پرورش میدهند و غفلت دارند از اینکه اینها باید مادرِ اولاد باشند و اولادِ آنها باید تحت حمایت اینها تربیت بشوند.
* * *
معلم عزیز من! اینها خانوادههایی هستند که اغلب، شاید بهتمامی، علم را ننگ و عدمِ علم را افتخار میدانند. پُر بیحوصله نشوید! از اینجا دوباره شروع به سرگذشت خود مینمایم.
اولاً لازم است شرحی از صورت و اخلاق طفولیّت خود بنویسم.
من خیلی باهوش و زرنگ بودم و خداوند تمام بالهای سعادت را از حیث صورت، بهروی من گشوده بود. موهای قهوهای مُجعدِ بلندِ مطبوعی داشتم. سرخ و سفید بودم، با چشمهای سیاهِ درشت و مژههای بلند. دماغی خیلی باتناسب و لب و دهن خیلی کوچک، با دندانهای سفید که جلوۀ غریبی به لبهای گلگون من میداد. در سرای سلطنتی که نقطۀ اجتماع زنهای مُنتخبشدۀ خیلی خوشگل بود، صورتی خوشگلتر و مطبوعتر از صورت من نبود.
درواقع، یک بچۀ قشنگِ قابلِپرستش بودم. همانطور، بازیها و صحبتهای من، تمام، شیرین و برای ناظرین جالب بود. و یک قبول عامّهای در میان زنپدرها و تمام اهل سرای سلطنتی پیدا کرده بودم که تقریباً اسباب زحمت و ناراحتی من شده بود. زیرا موقعی که برای بازی از منزل خارج شده و خیلی دوست داشتم بهمیل خود دوندگی و تفریح نمایم، دقیقه به دقیقه، دچار خانمهایی که عبور و مُرور مینمودند شده، و آنها برای بوسیدن و نوازش، چند دقیقه مرا معطل کرده و از بازی بازمیداشتند.
کمکم، در مواقعی که دچار این مسأله میخواستم بشوم، فرار کرده، باکمال جدّیت مشغول دوندگی شده، خود را به آغوش ددهجان میانداختم. و اگر برحسب اتفاق یکی از این اشخاص مرا عقب کرده، بالاخره میبوسید، از شدّتِ غیظ، آن بوسه را پاک کرده و با چشمهای درشت سیاه خود، یک نظرِ پُرملامت به او میانداختم.
این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]
بخشهای پیشین را اینجا بخوانید
|