رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
زنان
>
زن در ادبیات طنزآمیز ایران (7)
|
زن در ادبیات طنزآمیز ایران
زن در ادبیات طنزآمیز ایران (7)
در برنامهی پیشین، نویسنده، نگاهی به زن و جایگاه او در ادبیات طنز آمیز دوران پیش از مشروطیت داشت. در همین راستا به کتاب «کلثومننه» اشاره شد. در این برنامه به موارد دیگری اشاره میکنیم و از جمله به اشعار «صابر» در این زمینه میپردازیم.
در سال 1906 با انتشار مجلهی طنز «ملانصرالدین» در باکو، اشعار شاعر بزرگ قفقازی «میرزاعلیاکبر طاهرزاده صابر»، در ایران نیز رواج پیدا کرد و بسیاری از آنها در مجلهی آذربایجان (تبریز) و نسیم شمال (رشت)، ترجمه شدند و به شعر فارسی درآمدند.
«صابر» بسیاری از اشعار خود را به موضوع زنان اختصاص میدهد و با طنز لطیف خود تصویر جانداری از بیعدالتیهای اجتماعی نسبت به آنان به نمایش میگذارد. موضوعاتی را که «صابر» برای اشعار خود انتخاب میکند در آن زمان بسیار بکر و جالب بودهاست. مثلاً دختری کم سن و سال را به شوهری پیر دادهاند که همسن پدر اوست. دختر نه تنها او را دوست ندارد که از او و قیافهاش وحشت دارد و میترسد. وصف شاعر از زبان دختر در بعضی از این بیتها چنین است:
وایوای بهخدا که این بشر نیست! از شکل بشر در او اثر نیست! والله بهخدا، این شوور نیست!
در عقد که شرم کردم آخر، گفتید پسر است، گشت باور، حالا دیدم که چیست شوهر . . .
دارد به سرش کلاه گنده ابروش، سفیده و بلنده، همسن پدربزرگ بنده!
آب دهنش تنفرآور، بوی بدنش ز گند بدتر، وحشت کنم، اوست دیومنظر!
در شعر دیگری به نام «دختر کافر» چنین آمده که مردی به روزنامهی ملانصرالدّین مینویسد: ای ملانصرالدّین! نمیدانم چه کنم! زن من، این دختر کافر، مرا کشت! سه، چهار بچه زاییده، پیر شده و از ریخت افتاده است. میگویم بگذار یک دختر جوان بگیرم تا هم ترا خدمت کند و هم بساط عیش من جور شود، ولی او رضایت نمیدهد! مردان اشعار «صابر»، زن گرفتن و طلاق دادن را جزو افتخارات خود میدانند و به پیروی از اجداد خویش، بهسادگی لباس عوض کردن، زن عوض میکنند.
در شعر «مارش پیران» پیرمردی مباهات و افتخار میکند که همیشه چهار زن در خانه دارد و در عین حال از نظربازی با مردان کم سن و سال نیز غفلت نمیکند. در شعر دیگری به نام «ای داد بیداد اردبیل»، کسی از شهر اردبیل به باکو میرود و برای اولین بار چشمش به زنهای بیحجاب میافتد و مات و مبهوت میماند. او از اینکه عمری را بیهوده تلف کرده و از دیدن این مهرویان، غافل بوده و دور از آنها بسر برده، شدیداً افسوس میخورد:
من به باکویم کنون، باکو نگو، یک خلدزار، خاصه ساحل، هست الحق لعبتستان قُتار، هرطرف مادامهای چاق و چله، گلعذار، تحفه و طرفه، تمامی سرو آزاد اردبیل! از تو، نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل! نیست دهتا، پانزدهتا، هست در هرجا مادام، خانه، منزل، روی بالکون، روی ایوانها، مادام سیرک، مهمانخانه، پاساژ، ساحل دریا، مادام هوشم از سر میبَرد، ای داد بیداد اردبیل! از تو نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل!
در اشعار «صابر» این مردان هستند که بیشتر مورد انتقاد قرار میگیرند و سبب عقبماندگی و جهل زنان شمرده میشوند. با این وجود زنان خرافی و نادان نیز از نیش زبان شاعر بدور نماندهاند. از جمله در شعرهای او میتوان انتقاد به نصیحتهای مضحک زنان سالمند به زنان جوان را در بارهی آیین شوهرداری، و یا انتقاد به رفتار بیرویهی مادران در شیوهی تربیتی نادرست فرزندان خود و به اصطلاح لوس بارآوردن آنها را دید. جالب اینجاست که جهت انتقاد او فقط از طرف زن به مرد نیست. چه بسا انتقاد از زن نادان و بیسوادی است که به دلیل بیسوادی خود، درک و فهم زندگی کردن با یک مرد فهمیده و اهل علم و دانش و مطالعه را ندارد.
در شعری او بهدرستی از ازدواج نامتناسب بین زن بیسواد و مرد تحصیلکرده و اهل مطالعه سخن گفته، که این شعر توسط «سیداشرف گیلانی» بهطور آزاد به فارسی ترجمه شده و در روزنامهی «نسیم شمال» نیز بهچاپ رسیدهاست. اگرچه شعر فارسی بیانکنندهی حال و هوا و مفهوم زبان اصلی شعر، یعنی ترکی نیست، اما بازگوکنندهی بسیاری از آن هست.
خانباجی! غافلی از شوهر من که چه آورده بلا بر سر من کاش در خانهی خالوی عزیز خدمت خانه نمودم، چو کنیز با قد و قامت رعنا بودم من یکی دختر زیبا بودم روی بیگانه ندیدم هرگز اسم شوهر نشنیدم هرگز دختری بودم مقبول و زرنگ زیرک و عاقل و دانا و قشنگ چهرهام را نه که داماد ندید، بلکه همزاد و پریزاد ندید مادرم بود، یکی نقالی پدرم بود، یکی بقالی عمهی من به هزاران تدبیر کرد شاه پریان را تسخیر در همه خانهی ما یک ملّا از زن و مرد نمیشد پیدا خانهمان طاقچهها، سرتاسر، بود خالی ز کتاب و دفتر گوش ما نام معلم نشنید چشم ما کاغذ و مشق ندید وای آن روز که شوهر کردم دوری از مادر و خواهر کردم گفتم این شوهر من انسان است اهل عیش است و بَکست و خانست حال دیدم که چه حیوانست این بدتر از غول بیابانست این نیست شوهر، پسری پا بههواست نیست شوهر، همگی درد و بلاست رنگش از مشق جنون زرد بوَد نیست شوهر، که شکمدرد بوَد روز و شب هست سرش گرم کتاب، همچو شاعر بود این خانهخراب همسر شاعر سرسخت شدم نهنهجون! زود سیاهبخت شدم سر شب تا به سحر در کارست همه خوابیده، او بیدارست گر کند خواب به چشمش تأثیر، دفعتاً میجهد از خواب، چو تیر میرود با عجله، سوی چراغ مینهد صورت خود سوی چراغ باز مشغول به تحریر شود بلکه خطش، چو خط میر شود خانباجی! شوهر من شوهر نیست هیچ در فکر زن و دختر نیست همه در فکر کتاب و رقم است صبح تا شام بهدستش، قلم است هست در طاقچه بیاندازه، دفتر تازه، کتاب تازه رقم هندسه و جغرافی کتب حکمت و عرفان، باقی آتش شوق چو میافروزد، بهر شوهر دل من میسوزد گاه میگویمش ای شوهر من! رحم کن، رحم بیا در بر من بنشین، شام بخور، صحبت کن جان من، خسته شدی، راحت کن هستی امروز تو داماد، آخر میرود جان تو بر باد، آخر!
* * *
برنامه را از [اینجا بشنوید] برنامۀ پیشین را هم در [اینجا]
|