رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶

جینداباین: اقتباسی تازه از آثار کارور

محمد عبدی
m74_abdi@yahoo.co.uk

حکایت فیلم کردن قصه‌های ریموند کارور، حکایت پیچیده‌ای است که اساساً به تقابل دو زبان متفاوت (سینما و ادبیات) و مختصات ویژه و جداگانه‌ی هر یک از آنها شدیداً مرتبط می‌شود. از آن رو که دنیای کارور دنیایی شدیداً متکی به ادبیات محض است که مینیمالیسم با جان و دل آن آمیخته. و از سویی سبک منحصر به فرد او در روایت و تکیه‌ی جسورانه—و بسیار موفق—او در پرداخت "بخش"‌هایی از زندگی (بدون اهمیت دادن به قبل و بعد آن) و مهم‌تر، روایت قصه‌هایی که در آن هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد و تنها گوشه‌ای است از یک زندگی—همچون زندگی روزمره‌ی ما—که نویسنده با نگاه تیزبین و دقیق خود آن را برجسته کرده و برای ما روایت می‌کند، در وهله‌ی اول—و اساساً—هر نوع نزدیکی جهان کارور به زبان سینما را منتفی اعلام می‌کند. و بحث کهنه و دامنه‌دار فیلم کردن شاهکارهای ادبی را به خاطر می‌آورد و تلاش سه‌ساله اما بی‌حاصل فرانسوا تروفو برای فیلم کردن "در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته"، شاهکار بی‌نظیر مارسل پروست. (و جمله‌ی تاریخی تروفو پس از سه سال: «دست زدن به این شاهکار، گناه کبیره است!»)


ريموند کارور

اما در یک مورد جهان در ظاهر ساده ولی تودرتوی کارور، با دنیای سرد و تلخ فیلمسازی چون رابرت آلتمن در فیلم "برش‌های کوتاه" می‌آمیزد و حاصل—که البته اقتباس وفادارانه‌ای نیست و تنها از به هم پیوستن و در لحظه‌هایی یکی شدن جهان دو مؤلف حرف می‌زند—به عنوان سینمایی‌ترین نگاه به جهان کارور تا به امروز باقی مانده است. شاید اما ماندگاری اثر از هوشمندی فیلمساز—در این بهترین ساخته‌اش—نشأت می‌گیرد: این که آلتمن به روشنی می‌داند که فیلم کردن یک قصه‌ی کوتاه کارور، که مثل همیشه گسترش عرضی دارد و نه طولی و در واقع در آن هیچ اتفاقی نمی‌افتد و قصه اهمیتش را از پرداخت ادبی و پرورش لحظه‌های ناب به دست می‌آورد، تقریباً به یک شکست قطعی نزدیک است. از این حیث در فکری هوشمندانه چند قصه‌ی کارور را با هم ترکیب می‌کند و از لابلای قصه‌هایی درباره‌ی آدم‌های معمولی، به ترکیبی از چندین خانواده می‌رسد که در نهایت علاوه بر جنبه‌ی روانشناسانه به جامعه‌ی امروز آمریکا نقبی می‌زند.

اما فیلم تازه‌ی سینمای استرالیا، "جینداباین"، بر اساس قصه‌ای از ريموند کارور، به‌رغم ارزش‌هایش این هوشمندی فیلمنامه‌نویس را ندارد. قصه‌ی کارور خیلی ساده و در عین حال جذاب است: چند دوست به همراه هم در یک تعطیلی آخر هفته به ماهی‌گیری می‌روند. آنها در رودخانه به یک جسد برمی‌خورند، اما تصمیم می‌گیرند برنامه‌شان را ادامه دهند. تا دو روز بعد به ماهیگیری ادامه می‌دهند و بعد پیدا شدن جسد را به پلیس اطلاع می‌دهند و این یک رسوایی به بار می‌آورد.


صحنه‌ای از فيلم "جينداباين"

این داستان کوتاه شگفت‌انگیز در عین سادگی به درونی‌ترین لایه‌های اندیشه‌ی شخصیت‌هایش نفوذ می‌کند و به مفهوم رابطه‌ی فرد و اجتماع نگاه تازه‌تری می‌اندازد، اما فیلم که در پرداخت دوساعته‌ی این قصه کم می‌آورد، به اجبار دستکاری‌هایی را در آن انجام می‌دهد که قصه را از مسیر اصلی منحرف می‌کند و به نقاطی سوق می‌دهد که اساساً بحث قصه نیست. مهم‌ترین لطمه، پرداخت بیش از حد و بی‌دلیل شخصیت قاتل است که البته—و به‌رغم این توجه—باز تا آخر فیلم ناشناس باقی می‌ماند. فیلم با او شروع می‌شود و با او به پایان می‌رسد، بی آنکه این شخصیت مسأله‌ی فیلم باشد. ضمن این که فیلم در شروع بی‌جهت به سمت یک فیلم جاده‌ای سوق پیدا می‌کند.

کمی بعدتر اما وقتی فیلم به جهان واقعی قصه‌اش نزدیک می‌شود، در لحظاتی می‌تواند تلخی و سکون زندگی را با نماهای نسبتاً بلند با تماشاگرش قسمت کند و از شخصیت‌های ساده‌ای حرف بزند که در موقعیت بغرنجی گیر افتاده‌اند. پرورش این موقعیت به مدد کارگردانی نسبتاً سنجیده و بازی‌های خوب (بخصوص بازیگر زن نقش اول) به باورپذیری زمان و مکان—که منطقه‌ی کوچک و آرام جینداباین در استرالیا به خوبی با فضا و قصه‌ی فیلم آمیخته شده—کمک می‌کند و گاه به ارتباط خوبی با تماشاگرش می‌رسد. اما عدم زمان‌سنجی مناسب به ویژه از میانه‌ی فیلم و هرز رفتن هرازگاه از دنیا و جهان ویژه‌ی کارور (و البته بحث اصلی تقابل ادبیات محض و سینما) از موفقیت بیشتر فیلم جلوگیری می‌کند.