رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶

مرثیه‌ای برای شکسپیر

علی عطار

مقدمه: منوچهر رادين در رشته‌ی اقتصاد و برنامه‌ريزی شهری تحصیل كرده است. او فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۴۴ با دوبله‌ی فیلم آغاز کرد و پس از آن در نمایش‌های زیادی همچون «پيک‌نيک در ميدان جنگ»، «سحر»، «نمایش طولانی» و «ابراهیم توپجی و آقابیک» بازی كرده است.
منوچهر رادين پس از مهاجرت به آلمان، با همراهی دیگر بازیگر تئاتر، حمید سیاح‌زاده، و بعضی دیگر از علاقه‌مندان تئاتر گروه تئاتر «همگان» را در سال ۱۳۷۳ در فرانكفورت تأسیس كرد و از آن زمان به کارگردانی و بازيگری در نمايشنامه‌هايی همچون: «خانه‌ی كوچک من»، «قصه‌های زندان اوين»، «پروانه‌ای در مشت»، «بوف كور» و «همه‌ی كپسول‌های سوئدی» پرداخت.

تازه‌ترين نمایش او «مرثيه‌ای برای شكسپير» نام دارد كه پس از اجراهای مختلف در سالن تئاتر بين‌المللی فرانكفورت، فستیوال تئاتر هایدلبرگ و چند شهر دیگر آلمان، دیشب در شهر آخن این کشور به روی صحنه رفت. داستان این نمایش را شهروز رشيد قصه‌نويسی و منوچهر رادين كارگردانی و نمايش‌پردازی كرده است. مرضيه طبائي، حميد سياح‌زاده، منوچهر رادين، عباس سهرابی، علی حسن‌آبادی و ۱۳ تن ديگر نقش‌آفرینان و دست اندرکاران این نمایش هستند. در اين نمایش، كه گاه با دیدگاهی طنزگونه همراه است، زندگی آدمی رويايی و خيال‌باف و به دور از واقعيات زندگی توصيف شده است.


«اگه عادت به کتاب‌خونی مث شغل دایمی یک آدم باشه، اون چطور گذران زندگی می‌کنه؟ مگه کتابخونی هم می‌تونه شغل بشه؟ یعنی نون آدم در کتاب خوندن باشه؟ اصلاً زندگی چه رنگی می‌گیره وقتی که ذهن انسان فقط با حوادث کتاب‌ها پر بشه نه با واقعیت زندگی روزمره؟»

اینها بخشی از افکار و بحث‌هایی‌ست که در کنار انبوهی از نمادها و گفت‌وگوهای پیچیده‌ی ادبی نمایش «مرثیه‌ای برای شکسپیر»، که بعد از فرانکفورت و هایدلبرگ حالا در شهر آخن آلمان هم اجرا می‌شد، ذهن تماشاگر را که از سالن «باروک فابریک» خارج شده بود، مشغول می‌کرد. کارگردان و نمایش‌پردازِ این تئاتر بازیگر شناخته‌شده و قدیمی تئاتر ایران، منوچهر رادین، است که به همراه «گروه تئاتر همگان» این نمایش را در شهرهای گوناگون آلمان اجرا می‌کنند. نویسنده‌ی داستان، شهروز رشید، به نسل بعد از رادین تعلق دارد و مثل او مقیم اروپاست.

نمایشنامه با پرده‌ی کوتاهی از تراژدی هملت، نوشته‌ی شکسپیر، آغاز می‌شود؛ ولی طولی نمی‌کشد که اگر چه بازیگرها ثابت می‌مانند اما موضوع نمایش عوض می‌شود و به خانه‌ای که ظاهراً در فرانکفورت آلمان است منتقل می‌گردد.


در مرکز داستان این نمایشنامه، بر عکس نام آن، شکسپیر قرار نگرفته بلکه آدمی قرار دارد که کار اصلی او کتاب خواندن است، اما نه هرکتابی. او فقط به مطالعه‌ی کتاب‌های دست‌چین شده می‌پردازد و به قول خودش، فقط شاهکارها را می‌خواند. از رفع حوایچ روزانه که بگذریم، او با خانواده‌ی خود زندگی نمی‌کند بلکه با قهرمان‌های داستان‌های این شاهکارهاست که نشست و برخاست دارد. داستایوفسکی روس را استاد خودش می‌نامد، با هملت و مکبث مثل برادر است و با راسکولنیکف و استاوروگین و کرلیوف دم‌خور. قهرمان نمایش اگر هم دست به کارهای روزمره‌ی خانه می‌زند، فقط زمانی‌ست که می‌خواهد در نقش قهرمان داستان‌ها فرو رود. همسرش در کنار او فقط نقش یک شریک بحث را دارد. اما در مورد مسایل روزمره‌ی زندگی تنها می‌ماند.

داستان شهروز رشید یک داستان جدی‌ست با نثری خاص خود. داستان یک روشنفکر «کتاب‌زده» است در غربت، که به زندگی ساده‌ای در میان کتاب‌های خودش بسنده کرده و تن به کار های «پول در بیار» نداده و مصرانه در سنگر روشنفکرانه‌ی خود باقی مانده است. نمایش منوچهر رادین هم شکل تغییر یافته‌ی همین داستان است. رادین این داستان را به یک نمایشنامه‌ی سنگین و قابل تعمق تبدیل کرده که دیالوگ‌های آن به سادگی درک نمی‌شوند. صحنه‌ی نمایش دائماً محل تغییر و تحول است. شخصیت بازیگران نیزهمواره عوض می‌شود. آنها در پوست هم فرو می‌روند و گاهی جای‌شان را با کسانی که در باره‌ی آنها حرف می‌زنند، یعنی قهرمانان شاهکارها عوض می‌کنند. دیالوگ‌های نمایش «مرثیه‌ای برای شکسپیر» جدی هستند، اما گاهی بسرعت با طنزی که نمایش را از حالت سنگین و یکنواخت در می‌آورد جایگزین می‌شوند و امکان خنده و استراحت را برای بیننده فراهم می‌کنند. مثلاً وقتی «آقای مطالعه» با همسرش، که تازه از سر کار برگشته و با کیسه‌های سنگینِ خرید وارد خانه می‌شود، در مورد مشکلات و سر و صدای خانه و جابه‌جایی به محلی مناسب‌تر وارد بحث می‌شود این‌گونه می‌گوید:
«اینجا شدیداً با تو اختلاف دارم. چیزی که اتفاقاً در این خانه برای من جالب است همین سیفون یا سیفون‌های بالا و پایین و چپ و راست است. راه پله‌ی تنگ جای خود دارد. هر بار که سیفون را می‌کشی هیاهویی در واقع به پا می‌شود و احساس می‌کنی واقعه‌ی مهمی در حال انجام است. انگار که هملت بالاخره تصمیم گرفته کلادیوس را بکشد، اما نمی کشد، فقط زخمی می‌کند. چون این هیاهو چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد و بعدش سکوت است و دیگر هیچ...»

نمایش رادین از صحنه‌ای ساده برخوردار است. نه تنها بازیگران براحتی و بدون تغییر لباس جای‌شان را با هم عوض می‌کنند، بلکه از امکانات صحنه هم براحتی و به سادگی برای تغییر فضا استفاده می‌شود و بازیگرها در حین بازی خود این کار را انجام می‌دهند. بازیگرها نام‌های واقعی‌شان را روی صحنه حقظ می‌کنند: رادین رادین می ماند، حمید حمید و مرضیه مرضیه. محل وقوع نمایش هم آلمان است؛ همان جایی که بازیگرها زندگی می‌کنند. بازیگران همه با لباس‌های معمولی‌شان روی صحنه می‌آیند و توانایی خود را در نقش‌های پیچیده و دیالوگ‌های طولانی و صیقلی که بیان می‌کنند، نشان می‌دهند.


تماشاگر فکر می‌کند شاید خانه‌ای که بازی در آن صورت می‌گیرد همین خانه‌ی کنار محل تئاتر، شاید خانه‌ی حمید، یا خانه‌ی خود رادین باشد. قهرمان داستان و زنش مهاجرند؛ مهاجرانی که مثل بسیاری دیگر، در تب و تاب روشنفکری می‌سوزند ولی کاری که با تراوشات مغزی‌شان همخوانی داشته باشد ندارند. قهرمان مرد هرشب با زن خانه، که نان در بیار است، یک دست بحث روشنفکری می‌کند که البته گاهی با آهی هم برای وطن، که حالا دم دست نیست، و دلتنگی برای آن پای آدم را به کافه‌ها باز می‌کند، همراه است:
«برای مخاطب قرار دادن اوفليا بايد مثل هملت ديوانه بود. و من واقعا ديوانه می‌شدم؛ نعره می‌كشيدم. هملت در هيچ اجرايی آن‌قدر اين قسمت را با نعره بيان نمی‌كند. هملت خيلی تلخ می‌گويد. خيلی شاعرانه فرياد می‌زند: اگر خواستار زناشويی هستی همسر مردی احمق شو؛ چه آنان كه خردمندند خوب می‌دانند شما چه غول‌هايی از ايشان می‌سازيد. به صومعه برو، اما اين به صومعه برو اصلا در اينجا خوش نمی‌نشست. پس من به جايش می‌گفتم به وطن برو. اين گونه شب‌های هملتی، بدون استثتا با گريه‌ی او تمام می‌شد. او می‌رفت در اتاق كوچک به گريه‌اش ادامه می‌داد و هملت بدون مخاطب نمی‌دانست با خودش چه كار كند. در اين گونه موارد، به كافه‌ای در نزديكی خانه می‌رفتم و می‌نوشيدم. كله‌ام كه گرم می‌شد كسی را پيدا می‌كردم و با لحنی مارمالادوفی با تضرع می‌پرسيدم كه آيا می‌توانم ساعتی با شما به گفت‌وگو بنشينم؟»

شهروز رشید و منوچهر رادین می‌کوشند اگر انتقاد می‌کنند منصف بمانند. اگر به شرایط وطن انتقاد می‌کنند، شرایط غربت را هم به نقد می‌کشند. اگر کتاب‌نخوان را به انتقاد می‌گیرند، ضعف‌های کتاب‌خوان را هم بازگو می‌کنند. در تمام طول نمایش رازگشایی نمی‌شود. تربیت اجتماعی هم در نظر نیست. اما انتقاد اجتماعی در مرکز گفت‌وگوها قرار دارد. نوک تیز انتقاد به طرف کسانی‌ست که انگار به یک نوع «بیماری روشنفکری»، یک نوع باورمندی مطلق به حوادث داستان‌های قرون گذشته‌ی اروپا گرفتارند. در این نمایش طرز فکر کسانی که فکر می‌کنند باید توجیه هر نوع عمل اجتماعی را در هر زمانی در لابه‌لای سطور کتاب‌ها یافت به سخره گرفته می‌شود:
«دو تا قهرمان ناب داشتم كه از طريق آنها می‌توانستم همه‌ی اشتباهات خودم را توجيه كنم. شاهزاده ميشكين و دن كيشوت. اما اصولا برای من مسأله‌ای به نام اشتباه وجود خارجی نداشت. با دانشی كه داشتم قادر بودم برای هر عمل مسأله برانگيزم. نمونه‌ای در ادبيات يا تاريخ پيدا كنم. خودم در يک طرف بودم و دانشم در طرف ديگر. طبيعتا احساس می‌كردم به قول هملت، چيزی در دانمارک فاسد است. ولی دانشم به من می‌گفت كه نبايد نگران باشم و اين گونه اعمال نمونه‌اش در تاريخ و ادبيات فراوان است. زندگی‌نامه‌های شاهكارنويسان را از بر بودم. باور كن جزیيات زندگی اين بزرگان را بهتر از خرده ريزهای زندگی خودم می‌شناختم. زندگی خودم چيز گيرايی برايم نداشت و نمی‌توانستم آن را تكيه‌گاه روحم بكنم».


اما نه تنها زندگی خود قهرمان در مقابل نمادها و راز و رمزهای شاهکارهای جهانی بی‌ارزش است، بلکه تا پایان داستان معلوم نمی‌شود که آیا این «آقای مطالعه»، مولوی و حافظ و خیام را هم جزو شاهکارنویس‌ها محسوب می‌کند؟ آیا برای شناخت فلسفه‌ی زرتشت فقط کتاب‌های نیچه را خوانده است؟ آیا فلسفه‌ی شرق دور و بیان تفسیر ادیان گوناگون را هم در نظر می‌گیرد یا آنها در مقابل ادبیات قرن بیستم اروپا شاهکار محسوب نمی‌شوند؟

پایان نمایش «مرثیه‌ای برای شکسپیر» پایان زندگی قهرمان داستان است که به وسیله‌ی شخصیت‌هایی که در تمام طول مدت نمایش در رویای او به سر می‌برند از روی صحنه‌ی نمایش محو می‌شود. گویی او در وسط ورق‌های کتاب بزرگی که روی صحنه تعبیه شده است گم و نابود می‌شود.