رادیو زمانه > خارج از سیاست > وبلاگ نويسان > باز جمعه می آید | ||
باز جمعه می آیدامیر پیام*بچه تر که بودم، جمعهها صبح شبکه دو محله بهداشت میداد و شبکه یک بعد از ظهرها فیلم سینمایی. بچه تر که بودم، عصر جمعه بعد از فیلم سینمایی و با شروع برنامه گزارش هفتگی، غصه میگرفتیم که چه کنیم. بچه تر که بودم، جمعه که میشد، تا بعد از ظهر نمیشد دور و بر میدان انقلاب رفت. از نواب صفوی تا انقلاب، از ولی عصر تا انقلاب، از میدان فلسطین تا انقلاب، و از میدان حر تا انقلاب نمیشد تردد کرد، مگر این که نمازگزار میبودی. بچه تر که بودم، نام خیابانهای اطراف نماز جمعه - که مظهر انقلاب بود - به طور عجیبی با هم جور در میآمد. میدان انقلاب در مرکز یک لوزی وجود داشت که ولی عصر، نواب صفوی، میدان حر، و فلسطین اضلاع آن بودند. هر چه من بزرگتر میشدم، دایره انقلاب کوچکتر میشد. از ولی عصر به وصال. از نواب صفوی به جمال زاده. از میدان حر به خیابان یکطرفه جمهوری با خط ویژه باریکش. و از فلسطین به قدس. هنوز نماز جمعه در دانشگاه تهران برگزار میشد، اما کسی داخل دانشگاه نمیرفت. تو حیاط دانشگاه مینشستن و پشت به ساختمان دانشکده ها! بچه تر که بودم، جمعه که میشد، صبح زود میرفتیم درکه و تا قبل از ظهر بر میگشتیم، چون بعد از نماز جماعت ظهر تو میدان درکه بگیر بگیر میشد و کمیتهایها بهت گیر میدادند. از عینک گربهای گرفته تا تی شرت نوشته دار. از مانتوی سفید خفاشی تا رژ لب رنگ مسی واگمنها رو میگرفتن گوش میدادن. نوارها رو خرد میکردند. بعدها که بزرگتر شدم، هر دو سال یکبار جمعهها انتخاباتی هم برگزار میشد. حالا یا مجلس یا ریاست جمهوری و میان دورهای با هم و بی هم! خبرگان هم بود اما زیاد به حساب نمیآمد. مسجد و مدرسه میشد حوزه انتخاباتی و گشتها و ایستهای بازرسی هم زیادتر میشد. بزرگتر که شدم، یاد گرفتم که اگر زرنگ باشم باید از روز انتخابات نهایت استفاده رو ببرم. صبح اش باید میرفتیم کوه! چون انتخابات بود، و همه حواسشون به اون بود، پس میشد راحت تر قرار گذاشت. کوه اون روز شلوغ تر و باحال تر میشد. بچه تر که بودم، نمیگذاشتم دلتنگی عصر جمعه تسخیرم کند. گل کوچک میزدیم. سر کوچه میایستادیم. معجونی میزدیم. دو سیخ جگر میزدیم. فالوده میخوردیم. بستنی کیم دوقلو و آب زرشک. بزرگتر که شدیم، دنیا کوچکتر شد و اسباب بازیهایش لوس تر. دیگر ارگ و گیتار، ماشین و رینگ پهن، گوشی و لپ تاپ، ویلا و جوجه کباب، همه و همه عصر جمعه را از دلتنگی جدا نمیکردند. بزرگتر که شدم، دلتنگیها نیز با من بزرگ شدند. من قد میکشیدم و گویی عصر جمعه هم کش میآمد. بزرگتر که شدم، انتظار حادثه میکشیدم. دوست داشتم عصر جمعه از تقویم برداشته شود. میخواستم دلتنگی عصر آن با لذت در رختخواب ماندن صبح جمعه جابجا شود. آنهم یکباره و آنی. غافل از آنکه غروب آفتاب و طلوع صبح دم به دم عوض میشوند و ثانیه به ثانیه. بزرگتر که شدم، فهمیدم آن روز که غروبش دیر تر است و دلتنگی اش بیشتر، طلوعش زودتر بوده و نورش بیشتر. دیدم که غروبهای زود هنگام متعلق به طلوعهای دیر هنگام است. و این همه بتدریج است و نه یکباره! حالا که بچهای بزرگتر شدهام، کم کم یاد گرفتهام که اعتدال و اندازه را فایده یست بیش از شتاب و سکون. سعی میکنم کمتر جو گیر حاشیه شوم و بیشتر درگیر موضوع. بجای گه لپ لپ خوردن و گه دانه دانه، ترجیح میدهم همه چیز را مز مز کنم و عطر دارچین را ببویم. زیر دندان کباب را از سماق تمیز دهم و بدانم که این گردو است که با رب انار در آمیخته! با این همه هنوز کاملا بزرگ نشدهام. جمعهها عصر هنوز ته دلم میلرزد و میترسم که حادثه یی دلشورهام را به بغض بکشاند. * این مطلب پیش از روز جمعه 26م تیر نوشته شده است و توسط خوانندگان زمانه ارسال شده است. |
نظرهای خوانندگان
عالی بود آقای پیام
-- نیکزاد ، Jul 19, 2009 در ساعت 12:39 PMدرست مریزاد