رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ فروردین ۱۳۸۷
kicker=گروه وبلاگهای ایرانی- بهارانه

سفرهای نوروزی

لیدا حسینی‌نژاد

Download it Here!

در روزهای نوروز تصمیم گرفتم که در شهرهای مختلف ایران که تا به حال از وبلاگ‌هایشان و حال و هوای آنها برایتان گفتم، چرخی بزنم و ببینم نوروز و بهار چه رد پایی از خودش در آن وبلاگها به جا گذاشته که البته بگویم که شاید به همه آنها نرسم سر بزنم ولی در هر صورت به همه‌شان بهار نو و نوروز را تبریک می‌گویم.

دید و بازدید عید را از خطه آذربایجان شروع می‌کنم و به دیدن زن متولد ماکو می‌روم. او برایمان از چهارشنبه‌سوری می‌گوید:

«‌یادش به خیر ، چهارشنبه سوری که می‌شد‌، راسته کوچه هم پر از چرخهای دست‌فروشان و مملو از جمعیت خریدار می‌شد‌. نخ و سوزن و جارو و آینه و ماهی و اسباب‌بازی و غیره به فروش می‌رسید‌. یکی از مشتریهای پروپا قرص این دستفروشها‌، من و دخترهای همسایه بودیم‌. آن روز مادرهایمان جارو و نخ و سوزن می‌خریدند‌. ما دختربچه‌ها، عروسک پلاستیکی می‌خریدیم‌.

آخر دختربچه که بودیم هنوز عروسکهای آوازخوان و خندان و گریان و رقصان‌، یا اختراع نشده بودند و یا ما از وجودشان خبر نداشتیم‌. دلمان به همین عروسک‌های پلاستیکی که تا فوتشان می‌کردی دست و پایشان لق می‌شد و می‌افتاد‌، خوش بود‌. این عروسک‌ها داخل نایلون پلاستیکی بسته‌بندی شده به فروش می‌رسیدند و طفلکی‌ها لباس هم به تن نداشتند‌. بعضی‌هایشان کفش و زیرپوش به تن داشتند‌.

برای اینکه بتوانیم برای عروسک‌هایمان لباسهای رنگارنگ بدوزیم‌، تکه پارچه‌هایی را که مادرهایمان لازم نداشتند جمع‌آوری می‌کردیم و بعد از خریدنشان برایشان لباس و تشک و لحاف و متکا می‌دوختیم‌. سرشان هم که مو نداشت با نخ و کاموا برایشان کلاه‌گیس درست می‌کردیم‌. در عالم خودمان، خیلی خوشگل می‌شدند به خدا‌. پسر‌بچه‌ها تخم‌مرغ رنگی پخته می‌خریدند و با همدیگر یومورتا چاققیشدیرما بازی می‌کردند‌. روش این بازی چنین بود که دو پسر‌بچه هر کدام تخم‌مرغی به دست می‌گرفتند و به هم می‌کوبیدند و تخم‌مرغ هرکدام می‌شکست، بازنده می‌شد و می‌بایست تخم‌مرغ شکسته‌اش را به حریف بدهد‌. روز چهارشنبه‌سوری چقدر تخم‌مرغ می‌خوردم‌. آخر داداش بزرگه خیلی ماهر بود‌. همه‌اش تخم‌مرغ می‌برد‌. اما مادربزرگ می‌گفت این بازی حرام است و چنین تخم‌مرغی،نجس است‌. روزهای بعد هم قیمت تخم مرغ شکسته خیلی پائین می‌آمد و ما هم خیلی ارزان می‌خریدیم‌.

خلاصه عصر چهارشنبه سوری که می‌شد‌، دلم برای دایی بزرگ و آقا جمشیدمان خیلی تنگ می‌شد‌. روح هردوشان شاد‌. عصر می‌آمدند و به ما دختربچه‌ها و خانمها آینه و شانه هدیه می‌دادند‌. آخ که چقدر کیف می‌کردم‌. هر سال آینه و شانه تازه آن هم دوتا دوتا‌.

شب هم از روی آتش می‌پریدیم‌. بعد از شام هم پسرهایی که نامزد داشتند، به خانه پدرزن آینده می‌رفتند و شال می‌انداختند و اهل خانه به شال او جوراب و آجیل چهارشنبه‌سوری می‌بستند‌.»

***

‌از شمال غربی کشور به آن سوی کشور سفر می‌کنیم. می‌رویم به جنوب شرقی ایران و استان سیستان و بلوچستان. می‌رویم عیددیدنی، سراغ عبدالقادر بلوچ و عمه خانمش.

«‌عمه‏جان، پست چهارشنبه‌سوری مرا دیده زنگ زده می‏گوید چشم و دلم روشن، آخر عمری زرتشتی شده‏ای؟ نکند فردا نوروز را هم عید خطاب می‏کنی.

می‏گویم عمه‏جان قرنهاست که بهار بدون آنکه توی دهان زمستان بزند چنان دل‏انگیز می‏آید که زمستان چاره‏ای ندارد جز رفتن و بدون آنکه پا توی کفش حضرت مسیح بکند، طبیعت مرده را جلوی چشم آدم زنده می‏کند. اگر این روز را «نوروز» و نوروز را «عید» خطاب کنم زرتشتی شده‏ام؟
می‏گوید: من این چیزها سرم نمی‏شود. شهادت بیاور!

می‏گویم: اشهد ان لا الله الا الله و اشهد ان محمد‏اً رسول‏الله، ولی عید نوروزت هم مبارک.»

***

خیلی‌ها ایام نوروز و یا حتی تحویل سال را در کنار حرم امام رضا در مشهد می‌گذرانند که آن هم برای خودش حال و هوایی دارد. ما هم فرصت را غنیمت می‌شماریم و سری به این شهر مقدس می‌زنیم. مهمان امام رضا و یک هموطن مشهدی‌مان می‌شویم که از تلخ‌نوشته‌هایش می‌گوید:

«‌برای خرید رفته بودم میدون شهدا‌... شلوغ بود و مردم برای شب عید مرغ و ماهی و میوه و گوشت می‌خریدن‌! یه دفه دیدم صدای ای دزد‌... ای دزد اومد‌! صاحب قصابی جلوی زنی رو گرفت و گفت‌: چی کِردی زیر چادرت نِنه‌! واکُن بیبینُم‌! زود باش تا زنگ نِزدم ۱۱۰...! مردم کم کم جمع شدن و شلوغ شد‌! زن دستش رو از زیر چادر بیرون آورد دیدم یه چیزی شبیه مار پوست کنده تو دستشه‌! زن با گریه گفت‌: بُخدا مو دزد نیستم‌! به همی اِمام رضا مو دزد نیستم‌! گفتُم فردا روز عیده بره بچه‌ها آبگوشت بار بذارُم‌! فقط همی دمبه گاو ره ورداشتم‌! غلط کردم‌! مرگ بخورم به جای آبگوشت‌! مَرگ ...! بغض زن، ترکیده بود و زار می‌زد‌! قصاب دُمه گاوش رو ورداشت و رفت‌... پچ پچ توی مردم شروع شد‌... زن رو پای درختی نشوندن و یه لیوان اب براش آوردن‌!

یه حاج آقایی یه پلاستیک گوشت تو دستش بود. گذاشت جلوی پیرزن و بدون اینکه حرفی بزنه ‌رفت‌! یه خانوم مانتویی گفت همینجا بشین الان میام و سریع رفت دوتا مرغ گرفت و داد به پیرزن‌! یه آقای جوونی هم دوتا پلاستیک سیب و پرتغال گذاشت جلوش‌...! یه عده دیگه هم پول جمع کردن و یه دسته اسکناس شد که به زور دادن بهش‌! همون خانوم مانتویی گفت پاشو مادر تا برسونمت خونه‌... مردم کمک کردن و وسایلش رو گذاشتن تو ماشین‌... پیرزن هم با چادرش اشکاشو پاک می‌کرد و هی مردم رو دعا می‌کرد سوار ماشین شد‌... لذت بردم از اینکار مردم ... احساس غرور کردم که بین این آدما زندگی می‌کنم‌! پیرزن فردا که روز عیده سفره‌اش رنگین تره‌... دیگه ابگوشت دمه گاو نمی‌خوره‌!»

***

همه کیف نوروز و عید، به سفره هفت‌سین است و دید و بازدید‌های آن و شیرینی و آجیل آن و عیدی گرفتن‌هایش.
سفر نوروزیمان را با سفر به شهر گز و پولکی ها به پایان می‌بریم. می‌رویم مهمان قاصدک خانم می‌شویم که یک عیدی خوب برای ما دارد آن هم این‌ست که بعد از چندی، بالاخره وبلاگش را به روز کرده. یا اینطور بگویم که سین هشتم عیدی قاصدک است به ما!

«‌خانم‌آغا می‌گفت پارچه کٌدری ریش‌ریش شده، بس که لاله و گل‌دان دست‌دلبر و مردنگی و کاسه بشقاب و قاب‌قدح و چینی‌مرغی و بارفتن پس و پیش کرده و غبارشان را روفته است.

دست آخر خودتان سر انگشت مبارک کشیده‌اید روی تک‌تک‌شان مبادا خاک سال کهنه برشان‌ مانده‌ باشد. خبر آورده‌اند آدم فرستاده بودید از شمیران برود تا پامنار بگردد و از زیر سنگ هم شده‌است نارنج بخرد بیاورد. سیب هم نوبری باغچه‌ی خان‌عمویتان است، می‌دانم. تصدق‌تان بگردم، نقل کرده‌اند که نهال درخت سیب را به نام شما کاشته بودند اول بهار.

سرسلامتی‌تان، همان سالی که شب چله چاییده‌ و سینه‌پهلو کرده بودید. همین است که پوست سیب‌اش معاینه روی شماست، گل‌انداخته گونه‌ی گل‌اندامی.

سمنو را عیال فراش‌باشی مثل هر سال بار گذاشته است و خودتان قدم‌رنجه کرده هفت بار سر زده و سمنو را چشیده‌اید مبادا ته بگیرد و بوی سوختگی بدهد. سیر و سنجد و سرکه و سماق را از گوشه‌ی مطبخ سوا کرده‌اید که علیحده بماند برای شب عید.

تخم‌مرغ‌ها را با پوست پیاز جوشانده‌اید. رنگ گرفته‌اند. انگار برگ گل. غیر سکه‌های طلای شازده و خانم والده‌تان، یک سکه نقره هم گویا از اشکاف درآورده‌اید، برای تبرک. آینه که همان قاب نقره‌ی پشت سنگی‌ست که پشت به پشت، بخت سبز و پیشانی بلند به کرات دیده است، گرچه قرص ماه صورت شما... ای‌ی‌ی حکایت دیگری‌ست.

از بیرونی درب‌خانه تا اندرونی، ظرف‌های نقره دست به دست گشته و به گرد سفیدآب ساییده و دوباره گردگیری شده‌اند تا خودتان یک به یک همه را بچینید روی ترمه‌ی ملیله دوزی.شمعدان‌های تک‌شاخه‌ی پایه‌بلند را دو طرف سفره گذاشته‌اید، به قاعده، یکی پشت کوزه‌ی سنبل، سوگلی گل‌خانه‌ی پدری، یکی پشت کوزه‌ی گلی که جوانه‌ی عدس مثل مخمل سرتاپایش را سبز کرده است.

قدح آب و نارنج رقصان، گل‌آب‌پاش مرصع و تنگ بلور ماهی سرخ.
قامت راست کرده، سر صبر حافظ و کلام خدا را از سر تاقچه برداشته‌اید، یک به یک به پیشانی گذاشته و آرام بر پشت جلدشان بوسه زده‌اید. قیامت است سفره‌ی بهارتان. انگار باغ بالا به وقت شکوفه‌باران. نفس بلندی کشیده‌اید و چفت پشت درگاه را باز کرده‌اید تا هوای اول صبح بهار تالار را معطر کند.

دوباره سین‌های سفره را هم شمرده‌اید مبادا، ناغافل چیزی از یادتان رفته باشد.
هفت‌سین مهیاست. خیال‌تان جمع.

سین از قلم افتاده، سودای دل ماست که سفرکرده‌ایم‌ اما دل در تب ‌و تاب یار و دیار داریم.»

Share/Save/Bookmark

مرتبط:
«وبلاگ نوشتن از قم»
«وبلاگ‌های جنوبی»
«وبلاگ‌های شمالی»
«وبلاگ‌های بلوچ»
«وبلاگ‌های یزدی»
«وبلاگ‌های ترکی»
«وبلاگ‌های خراسانی»