رادیو زمانه > خارج از سیاست > در وب چه خبر > فلاشر ـ برنامه هجدهم | ||
فلاشر ـ برنامه هجدهملیدا حسینینژاد«فلاشر» نگاهی سریع به اخبار روز است؛ بهروایتی که در سایتهای خبری و یا وبلاگستان فارسی آمده. آشفتگی در وضعیت انتخاب سرمربی تیم ملی ایران ماههاست که ادامه داره
هفت تیردات کام هم میگه: «دیروز واقعا قطبی سرمربی شد. او را به فدراسیون بردند و سرمربی تیم ملی کردند و دوباره به تربیت بدنی رفت و دیگر سرمربی نبود به همین سادگی. اینجا به هر حال ایران است. مگر می شود که روزنامه کیهان از نسبت فامیلی داشتن افشین قطبی با وابستگان رژیم قبل بنویسد و بعد دولت ساکت بنشیند تا در زمانی که این همه نیروی ارزشی و مورد تایید مثل قلعهنویی و مایلی کهن وجود دارند؛ افشین قطبی سرمربی تیم ملی شود؟ نامه ای از "فرزاد کمانگر"، معلم محکوم به اعدام به شاگردانش فرزاد کمانگر، معلم اهل کامیاران به اتهام "اقدام علیه امنیت ملی" محکوم به اعدام شده. در وبلاگ زن فردا نامه ای از فرزاد کمانگر به شاگردانش آمده: «بچهها سلام، گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را می گیرد.کاش می شد مانند گذشته، خسته از بازدید، که آن را گردش علمی می نامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می سپردیم . همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل می دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات، زیر سنگی می گذاشتیم ؛چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده؛ درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا، به کناری می گذاشتیم؛ منتظر تغییری می مانیدم که "کورش" همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند. کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه، الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد، دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم . کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای "رونالدو شدن" به آقا معلمتان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید. اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گیرد ، کاش می شد باز پای ثابت حلقه "عمو زنجیرباف" دختران کلاس اول می شدم ، همان دخترانی که می دانم سالها بعد، در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید: کاش دختر به دنیا نمی امدید.می دانم بزرگ شده اید ، شوهر می کنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود. راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان، زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه، تاجی از گل بسازید، حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید. پسران طبیعت آفتاب، میدانم دیگر نمی توانید با همکلاسیهایتان بنشینید، بخوانید و بخندید، چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید. به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان، برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب می سپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید . |