رادیو زمانه > خارج از سیاست > وبلاگ شناسی > وبلاگهای یزدی | ||
وبلاگهای یزدیلیدا حسینینژاداز «اینجا» بشنوید. «همیشه دلمون به این خوش بود که تو یه شهر باستانی و تاریخی زندگی میکنیم. همیشه دلمون به این خوش بود که هر وقت دلمون میگیره، با دوستامون قرار میگذاریم، میریم تو مسجد جامع، رو سکوی وسط مسجد مینشینیم. بعد تو حال و هوای خودمون هی توریستها میاومدن ازمون عکس میگرفتن یا در مورد مسجد ازمون سؤال میکردن. دلمون به این خوش بود که عید تا عید بالای منارههای میدان امیر چخماق واسه آدما دست تکون بدیم. دلمون به این خوش بود که بادگیر باغ دولتآباد بزرگترین بادگیر جهانه. دلمون به خیلی چیزای دیگه هم خوش بود این که واسه خبرنگاری یا فیلمبرداری بری تو کوچه پسکوچههای مسجد جامع، یه جایی که فکر میکردی اصلاً جزو شهر نیست؛ از بس صدای زنگ دوچرخهها و صدای دستگاه شعربافی تو گوشت میپیچید و...هایهای تو اون قدر لذت میبردی که نگو. دلمون به یه چیز دیگه هم خوش بود که زدن خرابش کردن.هر وقت یه غریبهای، فامیلی، کسی به یزد میاومد، یه حالتی به خودمون میگرفتیم که نگو و شروع میکردیم: یزد یه قبرستون قدیمی داره. یه قبرستونی که قبراش خیلی قشنگه؛ کاهگلیه و بزرگ. بهش میگن جوی هُرهُر، آخه قبل از اینکه قبرستون بشه، یه جوی بزرگ از اونجا رد میشده. از بس صدا میداده معروف میشه به جوی هرهر. جوی هرهر یه جای معمولی نیست؛ نظرکرده است. تو طاقچههاش پر قرآنهای قدیمیه و .... هی میگفتی و میگفتی و میگفتی تا میرسیدی به بافت قدیم شهر و به قبرستون جوی هرهر. این بار هم همین کار رو کردی. رسیدی به جوی هرهر؛ قدیمیترین قبرستون یزد. از در آهنی زنگ زده قهوهای گذشتی؛ ولی از قبرستون نظرکرده هیچ اثری نبود که نبود. اصلاً انگار هیچ وقت قبرای کاهگلی مثلثی این جا نبوده. شوکه میشی. کسانی که همراهت هستن، به دور و برشون نگاه میکنن که کو این همه تعریف و...تو فقط رو قبرای صاف شدهی سیمانی که نه اسم داره نه نشونی، راه میری و به دور و برت نگاه میکنی که فقط آرامگاههای اصل و نصبدارها توش مونده هیچی نمیفهمی؛ به غیر از صدای یه افغانی که میگه شهرداری اینجا رو خراب کرد. خوب کاری کرد. شبها معتادها جمع میشدن این جا... یه شمع سر قبر زن اشرف آهنگر روشن میکنی و ... به خونه که میرسی به رغم خبرنگار بودنت، خیلی سریع به موبایل رئیس میراث فرهنگی یزد زنگ میزنی و او اظهار بیاطلاعی میکنه وخیلی خونسرد جوابت رو میده که تا حالا جوی هرهر رو ندیده .... » با این مقدمه که از وبلاگ «ترمه» شروع کردیم. حتما فهمیدید که این بار میخواهیم به شهر بادگیرها، شهر زیبای یزد برویم و به وبلاگهای آن شهر سرک بکشیم. شاید کمتر شهری را بشود پیدا کرد مثل یزد که این همه وبلاگنویس داشته باشد. برای همین هم شاید باشد که اولین جشنواره وبلاگنویسی در استان یزد برپا شد. جشنوارهای که متأسفانه دو سالی هست دیگر برگزار نمیشود! برای خودم هم عجیب بود. البته بیشتر بلاگرهای یزد، خبرنگار هستند و همین باعث میشود که ما وقتی داریم وبلاگهای بر و بچههای یزدی را میخوانیم، از اتفاقات داخلی مطبوعات یزد هم باخبر شویم. مثل اتفاقی که فرزاد در وبلاگش برای ما تعریف میکند: «او دیگر خیلی باکلاس است. خوشم آمد. دیروز درست مثل مدیران ارشد که به جلسهای میروند، آمد. آری حالا دیگه او مدیرمسئول تنها روزنامه یزد است. باید کلاس بگذارد. باید با بقیه فرق داشته باشد. آری او مدیر مسئول تنها روزنامه یزد است و بر خلاف آنهای دیگر، انتهای مجلس نشست و گپی زد و رفت. مسعود ارکان، نمیدانم چرا، ولی حسی میگوید سعی دارد حق از دست رفتهاش را بگیرد. او حالا صاحب تنها روزنامه یزد است. او ته مجلس و با افتخار مینشیند و یکی بالا و با سرافکندگی. نمیدانم تضاد بین این دو چیست. ولی آن چه به ذهنم میرسد این است که مسعود ارکان باید بتازد و حق هم دارد البته این کار را هم کرده است و میکند. در کنفرانس مطبوعاتی و در جلوی چشمان سرپرست استانداری گفت: «من مدیرمسئول تنها روزنامه یزد هستم» چه افتخاری بالاتر از این که در فضای چون یزد، تک باشی؟ ارکان دیروز کار دیگری هم کرد. یکی از مدیران مسئول که روزنامهاش تعطیل شده، به او پیشنهاد درج آگهی در صفحه یک روزنامهاش را داد. ولی ارکان به او گفت: «به جون خودت نمیتونم. اگه میخوای داخلی برات چاپ کنم وگرنه که هیچی» چه چیزی بدتر از این که جلوی همتراز خودت کم بیاری.» ولی در وبلاگ «اینی که میبینی، منم» چیزی درباره کوچه باغها خواندم که هم نکته اخلاقی داشت؛ هم ما را با خودش به کوچهباغهای تفت میبرد: «دیروز از یکی از کوچه باغهای تفت میگذشتم که توجهم به قسمتی از کوچهباغ افتاد که با زردآلو فرش شده بود و مقدار زیادی از آن دیگر قابل استفاده نبود. از دیوار کوچکی که داشت، سرکی توی باغ کشیدم.توی باغ نسبت به کوچه خیلی بدتر بود.افسوس خوردم و توی دلم گفتم: حیف.... الان بعضی از مردم آرزوی یکی دونه آن را دارند و اینجا هم داره از بین میره و دیگه قابل خوردن نیست... نمیدونستم مالک این باغ چه کسی است؟ حالا هر کسی که بود، مرتکب گناه زیادی شده بود. چون واقعاً اسراف بود. به راه خودم ادامه دادم... متوجه شدم در اکثر این باغها همین وضعیت وجود دارد.. به خودم گفتم باید دنبال ریشه این مشکل گشت. به خاطر همین اسراف کاریهاست که باران رحمت از آسمان نمیباره. وقتی رسیدم به خونه، موضوع را به پدر بزرگم گفتم. پدر بزرگم چون از اون جوانهای قدیمی است، گفت:اون قدیما همچون موقعهایی که میشد من و چند نفر دیگه، هر روز مقدار زیادی از این محصولات رو صندوق میکردیم و میفرستادیم بازار برای فروش. هم درآمدی برای مالک بود و اسراف هم نمیشد. حالا کی حوصله داره این کار را رو بکنه؟ نمیدونم ما چرا فقط انار رو به عنوان محصول باغی میشناسیم؟ نمیدونم به علت نبود بازار فروش برای همچون میوههای است؟ یا نیاز نداشتن به فروش آن؟ به نظر شما علتش چیه؟» همین جوری که از تفت و کوچهباغهايش رد میشویم، میرسیم به وبلاگ «من و شهرم» که برایمان هم معنی نام شهر تفت را میگوید و هم از همه وبلاگنویسهای یزدی درخواستی دارد: «تفت به معنای سبد میوه با وجود باغهای آن میباشد. تخریب باغات تفت باعث میشود معنای تفت همان گرم و سوزان و تفتیده شود. پس نگذاریم تفت را تفتیده کنند. اما یک پیشنهاد: سال 87 را در تفت سال اتحاد ملی در حفظ باغات نامگذاری کنیم ودر حفاظت از نگین کویر، یعنی باغشهر استان یزد، شهر زیبای تفت بکوشیم. شهرداری٬ میراث فرهنگی و گردشگری و جهاد کشاورزی به عنوان متولیان امر و تشکلهای مردمی در حمایت از این امر در سال جاری، سال حفظ باغات تفت همت گذارند و شما دوستان وبلاگنویس و وبلاگخوان نیز با نگارش خود نگذارید بوستان سبز و خرم تفت زرد گردد.» در وبلاگ «یزد خبر» همه یزدیها و تفتیها و همه وبلاگنویسهای استان یزد را میتوانید پیدا کنید که جمعشون بک جوری جمع است! اما «کشکول» که هم از گرانی شاکی است و هم از کم بودن نانواییها، یک افشاگری کرده که اگر شما هم بدانید، بد نیست: «چند روز پیش در خیابون سلمان توی صف نانوایی وایساده بودم، یه آقا وقتی نونش را گرفت، گفت: «توی این خیابون ۶ تا باجه بانکه و یه دونه نونوایی!» خب از همه چیز گفتیم؛ الا شعر و شاعری در شهر ادبپرور یزد و وبلاگ «غریب آشنا» که شعر زیبایش، حسن ختام این برنامه و سیر و سفر ماست: آدمک آخر دنیاست بخند *** مرتبط: |
نظرهای خوانندگان
http://www.cycletourism.blogfa.com/
-- jj ، Oct 8, 2007 در ساعت 05:10 PMاینم یه وبلاگ از یک پسر توریست اردکانی که با دوچرخه اینور و اونور می ره