رادیو زمانه > خارج از سیاست > موسیقی > فریدون پوررضا: وارث صدای دردهای روستاییان هستم | ||
فریدون پوررضا: وارث صدای دردهای روستاییان هستممجتبا پورمحسنmojtaba@radiozamaneh.comفریدون پوررضا فقط یک خوانندهی فولکلور نیست. او صدای زندهی گیلانیهاست. تحقیقات گستردهی او دربارهی ریشههای موسیقی گیلان را شاید بشود یکی از بهترین پژوهشهای موسیقی ایران دانست. بیهوده نیست که احمد شاملو دربارهی پوررضا گفته بود: «در صدای پوررضا، تاریخ یک ملت خوابیده است». پوررضا در سال ۱۳۱۱ در لشتنشا، از بخشهای شهر رشت متولد شد و موسیقی را نزد اساتیدی همچون بنان، قمی و دردشتی فراگرفت. او در سال ۱۳۳۳ کار تعزیه را آغاز کرد و در سال ۱۳۳۹ پس از کسب رتبهی اول در آزمون خوانندگی در رادیو گیلان، رسماً حرفهی خوانندگی را آغاز کرد. او با هدایت نواب صفا به گردآوری ترانههای فولکلور از روستاهای گیلان پرداخت. کاری که در سالهای بعد هم آن را پی گرفت و حالا یکی از چهرههای شاخص پژوهش در موسیقی محلی ما محسوب میشود. پوررضا در پنجاه سال گذشته، یکی از بهترین خوانندگان محلی ایران بوده است. در سال ۱۳۷۹، با اجرای موسیقی تیتراژ سریال «پس از باران» مردم دیگر نقاط ایران هم با صدای منحصر به فرد پوررضا آشنا شدند. در ایام نوروز، به خانهی پوررضا رفتم تا از خاطراتش برایمان بگوید و احیاناً قطعهای را برایمان اجرا کند.
پارسال بوشا امسال ناموی رعنا آقای پوررضا، بیش از پنجاه سال است که آواز شما در گوش چند نسل از مردم گیلان و ایران بوده و تقریباً اکثر آثار شما، فولکلور است. تصادفی است که فقط فولکلور خواندهاید یا اعتقاد خاصی شما را به این سمت کشاند؟ من در دوران خردی مقداری سختروزگاری داشتم. بعد هم که خواستم بخوانم، با درد عجین بودم. دردمند را بیشتر میپسندیدم. بعد هم مقداری کار کردم. این کار عجین شد بود، با خواندن و فرار از ماندن و دیگر نپرسیدن که چی بوده، چرا بوده. در حقیقت، نوعی رونمایی میشد به حساب آورد که بسته بود به روزگاران اولیهی دوران مطرب. دوران مصحب روز اول که دوران خود را پیش گرفت، قصدش علی ما فضلالهی نبود. قصدش این نبود که موسیقی را پیوند بدهد و به جامعه ارزانی کند.
قصدش این بود که کاسبکار خوبی باشد. مردم را با خوشخوانی و خوشنوازی خود به ازدواج و امتزاج و مسایل دیگر آشنا کند. بهترین اتفاقات زندگی مردم روستا هم یکی ازدواج بوده و یکی هم همین روز سیزدهبدر. بعد، من به روستا پناه بردم و ترانهها را جمع کردم. خدا رحمت کند نواب صفا را. ایشان به من گفت: «تو چیزی در دلت هست، در دستت هست، این را دریغ نکن. تو باید دنبال کاری باشی که به آن اعتقاد داشته باشی. ما اگر تو را ارزان بفرستیم یک ترانه بخوانی، ترانهی دیگری و باز هم یک ترانه بخوانی، همیشه از خوشحالی حرف بزنی اما ازخودت هیچ خوشحالی در آن نباشد؛ مثل دیگران گم میشوی.» آقایی هم پیش او نشسته بود (اسمش را نمیگویم). آن آقا گفت که صدای تو بهغربت نشسته و مه گرفته است و جان میدهد برای روزگار شالیزار. تا اینجای قضیه گفتیم که حالا تا برای ما آهنگی بسازند میخوانم. من میخواستم کاری بکنم. بچههای خوشسازی هم مثل آقای امانی، حسین عامری و … بودند. اولین روزی هم که برای امتحان دعوت شدم، من و آقای دیگری از آبکنار رفتیم که من اول شدم و او دوم؛ گروه از من خواستند که ترانهای بخوانم. آهنگی خواندم و وقتی پرسیدند (آقای امانی هم بود)، این آهنگ از کیست؟ گفتم: «آهنگ مال من است.» گفتند: «مال تو؟» جواب دادم: «مگر من نمیتوانم آهنگ بسازم؟ من آن چیزهایی را که دوست دارم میخوانم. نه آنکه چیزهایی که دیگران میخوانند، من باید بخوانم.» به این دلیل، اگر راه پیدا نکردم که فارسی بخوانم، دیدم فارسیخوانان بسیاری هستند، من ذلیل فارسیخوانی نیستم. ولی چون دیگران بهتر میخوانند، چرا پایم را به آنجا بگذارم. این خودنمایی میشود، ولی ناچارم باید بگویم. به همین دلیل وقتی به روستا رفتم آهنگها را جمع کردم و خواندم، کار گرفت. حتا در «شما و رادیو» تهران هم که خواندم، کارم گرفت. همیشه هم مرا به آنجا میفرستادند. بعضی از این آهنگها شوخ و عاشقانه بود، بعضیها هم دردی با خود داشت. مردم به خودی خود، با من کشیده شدند. میل داشتند بدانند که حرف دیگر و کار دیگر من چه میتواند باشد. آهنگهای روستایی را که میخواندم، بعضیها میگفتند، فلان ترانه را که خواندی، یک یا دو بیتش کم بود. به این نتیجه رسیدم که وقتی به روستا رفتم یک یا دو بند پیدا کردم، خواندم، خیال کردم این پایان ترانه است. اشتباه کردم. باید میدانستم شاید حرف قشنگتری پشت بند دوم پیدا باشد که بتوانم آنها را بعد تنظیم کنم. از آنجا من اولین ادب را برای خودم گرفتم که اینطور نمیشود که هرجا، کسی چیزی خوانده، من بردارم، بروم. همینطور که این کار را میکردم، با خودم گفتم که تو باید خیلی کارهای دیگری هم بکنی، ولی نمیدانستم، آن کار چیست، اسمش چیست. به خودم میگفتم که باید تعهد داشته باشی، نباید تمام زیباییهای کارت را جایی که بیشتر از همه دوست داری اعمال کنی. یک کار تاریخی باید بکنی.
مثلاً اگر یکی از تو بپرسد، فولکلور اول شعر بود یا آهنگ؟ تو چه میگویی. کجا اول شعر بود یا آهنگ؟ در حالی که در گذشتههای دور تا آهنگی سبز نمیشد، شعری متداول نمیشد. اما یک مسأله بود. فضای زندگی خیلی قشنگ بود، جمعیت کم بود، هرکسی آهنگی میساخت، این آهنگ را به شاعری که مورد توجهاش بود، نشان میداد و توضیح میداد که بر اساس این حال، این منظره، این آهنگ را ساختهام، کلام روی آن بگذارید. شاعر وقتی میشنید یا میگفت که نه، به این اعتقادی ندارم و یا میگفت، قشنگ است و شعرش را میگفت. مرحلهی دوم که بیشترینش بوده هر چه بود، کارمان گرفت. پرویز یاحقی آهنگی میساخته، آنقدر عارفانه بود که پرویز نبود، آهنگ در دلش آنچنان عارفانه بوده که خود پرویز نبوده. پرویز عارف نبود. ولی وقتی درد آمد جلو و زایش آغاز شد، پرویز هم تابع نوآوریهای اجتماعی خودش شد. یا دیگران که این آهنگها را ساختند، شاعر آمد جلو. از آن آقای کرمانشاهی گرفته تا نواب صفا تا عزیزان دیگری که در اینجا یا تهران بودند. سیا ابرانای، باد و بورانای، ستاره دنه ای آسمان گفتم که باید ببینم، اول آهنگ بود، بعد شعر، ولی چه کسی به یک روستایی گفت اول آهنگ است؟ روستایی که این مسأله را نمیتواند دریافت کند. از کجا کعلوم که اول شعر نبود؟ اگر اول آهنگ بود، شعر از کجا آمد؟ بعد شاعر ترانهها، در روستا نبودند. آنان در اوزان ویژهای شعر میگفتند. یکی دو نفر بودند، اما تن به ترانه نمیدادند. سن و سالی از آنان میگذشت، معتقد به روستا بودند، روستا هم معتقد به آنها بود. اگر یک ترانه میساختند، دون شأن آن شاعر میشد. شاعری که در گردش زمانهی خودش پا گرفته آمده بالا، اگر جوان هیجده سالهای قشنگ یا بد بخواند، اگر شعر آنها را بخواند، خوششان نمیآید. میگویند، اگر شعر من را بخوانی، من کوچک میشویم. این خط فکری وقتی آمد پیش من، من پژوهش را شروع کردم. حسنی که داشتم، این بود که بیش از بیست سال از خواندم گذشته بود. من در باور تودههای روستایی قرار گرفته بودم. وقتی به روستا میرفتم، آنهایی که در میان مزرعه کار میکردند، با دیدن من، هورا میکشیدند، با ترانههای من مرا نوازش میکردند. حتا مواقعی بود که روستاییان هنگام کار، رادیوی ترانزیستوری آن روزها را به گردن ورزا (گاو نر) میانداختند و ترانههایم پخش میشد. گاهی میدیدم من خودم که آنجا بودم، صدای من هم از رادیو میآمد. این آشنایی به جایی کشید که من خیلی برای اینها جالب بودم. سعی کردم (در ذات اینگونه بودم) خودم را با حیای آنها منطبق کنم؛ خجالتکش، سرپایین و… بعد هم یکی دو مرتبه در خانههایشان برایشان خواندم. بعد وقتی گفتم که من ترانههای شما را میخواهم، به آنها گفتم: «میخواهم بگویم چه روزگارانی داشتید. چرا باید آن روزگاران تاریک باشد و هیچکس نگوید چه بر سرتان آمد؟» حتا در کتابم، جایی که مینویسند تقدیم به آقای ایکس یا ایگرگ، من همه کتاب را به دختران و زنانی تقدیم کردم که در مزرعه خواندند، از درازی راه و تطویل دوران نتوانستند حتا روزی به بازار شهرشان بیایند، شهر رشت که بماند، بسمالله؛ و بعد از بسیاری درد، پهلو به پهلو میشدند و بعد المخفیة قبرا... معلوم نمیشد بالاخره کجا مردند. وقتی از من تقدیر کردند، من دکمه پیراهنم را بستم و تعظیم کردم و گفتم که اینها را من تقدیم میکنم به کسانی که وقتی مردند، کسی نبود، بگوید خدا رحمتش کند. چرا که آنها این را به من دادند. آنطور که از کلام شما برداشت کردم، در پاسخ به سوالی که خودتان مطرح کردید که اول شعر بود یا موسیقی؛ فکر میکنم شما معتقدید اول درد بود، بعد این دوتا. درست است؟ بله، بود. منتها چون سه بعد کار داشتیم که هر کدام کار خود را میخواست. مثلاً اگر میخواستیم نشا بخوانیم، آهنگ میخواستیم. آهنگ را میشد رفت در مزرعه، دل را به دریا زد. موقعی که آن توم (برنج تازه نشا شده) سبز میشد و رشد میکرد و میآمد بالا، آرزومندانی که در میان مزرعه بودند، فکر میکردند چکار کنند، بچههاشان را به کدام آرزوهایشان برسانند. این سبب میشد که تم نسبتاً سنگینی را در نشا میخواندند که آرزومندانه بود. بنابراین، اینها با لالایی، با هایهای میخواندند، یکی روی اینها کلام میگذاشت. اگر کلام جاری نبود، جالب نمیشد؛ هیچکس حرفی نمیزد، خودش گم میشد. اگر جالب بود، یک ساعت دیگر همهی روستا آن را حفظ بودند.
یعنی اشتیاق تودهی روستایی به شعر و آهنگ، به زندگی، به فردا، به فرداهای بهتر، همان بود که در شهر میگذشت. با این تفاوت که شهر تا حدودی مسموم بود، روستا هنوز به مسمومیت نرسیده بود. من گفتم که با تعهد جلو میروم. بعد وقتی با آنها آشنا شدم، شدم وارث آنان. احساس کردم برای این انسانهای بزرگ دردمند، درددار بیزبان که همچنان سنگینی بار حیاتشان را تحمل کردهاند و ماندهاند، باید بهترین وارث باشم. من وارث آنها میشوم و آنها هم مورث من میشوند. این را برای خودم حساب کردم. حساب قشنگی هم از آب درآمده بود. بعد تا بیقرار ترانه نبودم، نمیخواندم. شاعران بزرگ را خیلی اهمیت میدادم. بعضیها معتقد بودند یک آدم باسواد خیلی شاعر، باید برایش شعر بگوید. این آدم احتیاج دارد، یک چیزی کم دارد. یک شعر خوب را گاهی اوقات شاعر دست چهار هم میگوید. ما باید او را هم داشته باشیم. با بعضی از شعرا هم که صحبت کردم، گفتم که چکار باید بکنم؟ گفتند اینطور یا آنطور عمل کن. گفتند شعر مرا میخوانی؟ گفتم: آره، چرا نه، موضوع را هم به تو میگویم، تو شعرش را بگو. ولی گاهی اوقات موضوع را خودت بساز. بگذار تو همه کارهاش باشی. مثلاً آقای خیرخواه در شعر آنطوری نبود که بیاید جلو. وقتی به او نشان دادم که حرف دل تو را من میتوانم افشا کنم، راه شعرش باز شد. هنوز هم از او بپرسی چه کسی ترانههای شما را بهتر از همه میخواند، میگوید فلان کس. بعد فکر کردم ترانهها را باید رشتی بخوانم. چون رشتی مرکزیت دارد و مردم رشتی را بیشتر متوجه میکند. بعد از آن سیاهکل در اشتهار زبانفهمی زمینه دارد. هم به رشت نزدیک است هم به شرق گیلان. گویشش استعارهای میشد. سیاهکلی حرف که میزد، لهجهاش حسن کیادهی نبود، لاهیجانی هم نبود. بخشی از اینها را داشت. از سیاهل که بالا میرفتیم، به دیلمان میرسیدیم، آنجا دیگر به جای «جُن»، «جان» میگفتند. بلندنشینان، بلندآوازگان، بلندکلامی را انتخاب میکنند که پایین نیاید. در دیلمان، وقتی بخواهند بگویند بله، میگویند: جان. در تالش هم همینطور است. چون بالا نشستهاند. مشکل دیگری هم که دارند این است که در سر کوه وقتی آوازشان را سر میدهند، کوه یکپا نیست، یکسطح نیست، انگشتان پا را به زمین سفت و نامناسب کوه، بند میکنند. برای اینکه نیفتند. به همین دلیل وقتی در خواندن صدایشان میآید که پایین بیاید و تمام کنند، تمام اضطراری داشتند. تمامتِ «من باز طلب دارم، این کار من نیست هنوز، اینجا ساکت نیستم، نمیتوانم، ترس از سقوط مرا به این کار وا میدارد». این استعارهها را دارد که اینها را هم بررسی کردهام. مخصوصاً در دیلمانات، آوازی دارند که فرود نمیآید ولی فرودین است. اما آنچه نت شاهد دارد، مینشیند آدم روی آن؛ همهی اشعار و آوازها نت شاهد دارند، اما نت ممکن است که شاهد باشد، در زمین همواری تختخوابت را دراز کنی و آن گیلان است، دشت است؛ اینجا دیگر آن اضطرار پایین میآید و به آسایشی نسبی مبدل میشود. خواندن وقتی دارد تمام میشود، به شنوندهاش القا میکند که من دارم به آخر خط میرسم. اما آن کوهی میخواهد بخواند، فرود میآید، ولی فرود نیست. ناگزیر است. گوش شما را هم نمیآزارد. انگار که شما به جای همهی این آدمها زندگی کردهاید و برای این تحقیقات، به جای همهی آنها خواندهاید. همه را. هر کدام را که من خوانده باشم، به غیر از چهار پنج آهنگ اول که از دست من در رفت، هرچه خوانده باشم تا به آن اعتقاد پیدا نکرده بودم، نخواندم. وقتی هم آنچه را از صدای شاعر یا از صدای درون روستا میشنیدم و بعد میخواندم، با آنها زندگی میکردم. گاهی اوقات در تمرینات، گریهام میگرفت. به خودم میگفتم چرا گریه میکنی؟ صدای انتظار تو را باید روستا در بالابالاها بشنود. به گوشش برسان، گریه مال تو نیست، تو نباید گریه کنی. سخاوت آنها را فریاد کن، عظمت آنها را یاد کن. هرچه زمان گذشت، من فهمیدم چون کار من از دل برخاسته بود، لاجرم در دل نشسته. رشتی هم خواندم. آقای بشرا شعرش را گفته بود، شعر قشنگی بود، من آهنگ ساختم، خواندم خیلی قشنگ بود. الان هم گاهی اوقات با آنها نجوایی دارم.
مضامین شعرهایی که آن موقع میگفتند این بود که اینجا دنیایی نیست، اینجا هیچی نداریم و... حالا میخواهم آن را بخوانم، ایراد میگیرند. حق هم دارد جمهوری اسلامی. به من میگویند تو میخوانی: گرده اَ خانه درون غصه راستا راست؟ (غصه راست راست در این خانه میگردد) گفتم آقا والله این شعر مال ۱۳۴۸ است، هم شاعرش خوشگذران بود، هم زندگی داشت، هم پول داشت، هم کاسب بود، هم کارمند بود. من چه میدانم؟ من با احساس او که نمیتوانم دعوا کنم. حالا من چطور به شما بگویم که این مال همان موقع است؟ رفتم دنبال تحقیقات. تحقیقات که رفتم، دیگر همه چیز دست آنها بود. در هر روستایی گویش کلامی او را با لهجهی همان روستایی میخواندم که ترانه متعلق به آن روستا بود، تا اهالی روستا مرا از آن خود بدانند و بدانند این گویش، گویش کسی است که مثل من است، با من است، در همسایگی من است، من با او راه رفتهام. اتفاقاً این را در آثار شما دیدهام. گاهی اوقات کلام شما را نمیفهمم، با وجود اینکه خودم گیلانی هستم. اما صدای شما، همراه با موسیقی، فحوای کلام را منتقل میکند. همانطور که خودتان بهتر میدانید و استاد هستید، گیلان علیرغم این که استان کوچکی است، اما تنوع لهجه در آن بسیار زیاد است. چطور سعی میکنید تا صدایتان جور این تنوع لهجهها را بکشد. اوایل که میخواندم، گفتم: خُب یاد گرفتم، خوب هم میخوانم و دارم درست هم میخوانم، ارکستر هم قبول کرده، خارجخوانی ندارم، فالش نخواندم، حالا هم دارم تحویل میدهم، حالا هم آن را تحویل میدادم. بعد دیدم نه، به خود گفتم که این کلمات را باید به خورد مردم بنشانی. جناب آقای استاد شجریان همین گرفتاری را دارد. اخیراً، مقداری خودش را تغییر داد، آنطور که بیست و هفت هشت سال پیش میخواند، کلام مشخص نبود. حال این توهین به حافظ بود یا نه، کاری ندارم. تاریخ قضاوت میکند. ولی او هم باید کاری میکرد. کمکم اینها باید یاد بگیرند. او این کارها را کرد، بعد از دیگران شنید که ما که شنوندهی تو هستیم، شعر حافظ و سعدی و… را میشناسیم، ولی دیگران میخواهند بشناسند. من هم آن روستایی را که میخواستم بخوانم، سعی میکردم کلام را هجی کنم، آنچنان که کلام در جان آنها بنشیند، در جان شهری بنشیند. شهری چه گناهی کرده که نباید بشنود؟ به همین دلیل، حالا کلمات من حالا ناواضح نیست. الان مدت ده سال است آداپته شدهام که کلام را کاملاً به خورد اینها بدهم. حتی دو سه ماه پیش که برنامهای ضبط کردم، سعی کردم آن را واضح بخوانم. به همین دلیل، هروقت که بخواهم غمم را رو کنم، ملودیهای روستا را میخوانم. آواز ایران را تا حد بینهایت بلدم، کلاس دیدهام. در سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ از گردنکشان آن موقع آواز یاد گرفتم. تا آنجایی که نمیتوانستم بمانم، رفتم در آرایشگری کار کردم. آرایشگر بودم، هفده هیجده ساله که بودم، پدرم به من یاد داده بود. وقتی سر کسی را اصلاح میکرد، او که راه میرفت، پشت سرش را نگاه میکردم که ببینم چقدر قشنگ کار میکند. (میخندد) در لالهزار کار میکردم و خودم را اینگونه اداره میکردم. آن موقع مثل امروز نبود که ما حتماً باید، فلان مبلغ را پرداخت میکردیم. آنهایی را که صدا داشتند، میبردند، یاد میدادند. استعدادها را میگرفتند، یاد میدادند و انتظار نداشتند. نه مثل حالا که بهترین صدای دنیا را که بیاوری، میگویند ده میلیون تومان بدهی، کاری برایت میکنم. رشت خیابان جای قشنگ لاکونه اها بوگو یک سری از آثار شما با وجود اینکه سیاسی نیستند و مشکل سانسور هم ندارند، اما انگار دیگر جامعه کمتر از شما طلب میکند. آثاری مثل: «آی جان زن مار»، «کونوس کله» یا «بگردان و بگردان» و بسیاری دیگر. در حالی که اینها هرکدام داستانی دارند که ریشه در فرهنگ جامعه دارد. چرا این کارها، الان کمتر خواهان دارند؟ گاهی وقتها اینها استحاله میشوند. الان کارهای مرا میبینند، مردم نمیتوانند غیر از آن ببینند. وقتی من «کونوس کله» را بخوانم، شادمانیهای خاصی میطلبد. در آن شادمانیهای خاص، صدای من میآید، میگوید ساکت، ساکت! این همان آدم است که تو را گریاند، یا تو را به هوش آورد. این دیگر گناه من نیست. من یواش یواش آمدم به ارتقای خواندن رسیدم، آن را اصلاً دیگر از دست دادم. آن ترانهها گاهی هم پخش میشوند.
«جان زن مار» از زبان دامادی است که اهل خمام است و با عروسی از لاهیجان میخواهد ازدواج کند، نگران است و این شعر را میخواند: آی جان زن مار، بله شما مدتی هم در دههی پنجاه، همراه با محمود عنایت، سیمین دانشور، منوچهر آتشی و چند چهرهی فرهنگی دیگر، رفتید انگلیس برای تحقیق در مورد آوازهای بومی. آن سفر رهآورد خوبی برای شما داشت؟ بله، خیلی خوب بود. خانم جلال آلاحمد (سیمین دانشور) خیلی از ترانههایم را میشناخت. دو سه ترانه خواندم که او نداشت. گفتم آخر خانم من تعجب می کنم تو چطور همه اینها را داری؟ آن هم مال گیلان را؟ گفت: آقای پوررضا، آدم که بیقرار شود، میرود دنبال بیقراری. حرفش قشنگ بود. آنجا دو سه تا آهنگ فولکلور خواندم، ترانهی «رعنا» را خواندم که تمام شرق گیلان را آن شب من ستارهباران کردم، چرا که «رعنا» را با تمام وجود خواندم. ساز هم نداشتم. فقط ضرب میتوانست وزن مرا راه ببرد. ده بیست روزی آنجا بودیم. به دعوت بیبیسی رفته بودیم انگلیس. گویا در آلمان هم خواندهاید؟ در آلمان برنامهای گذاشتم که خیلی سطحش بالا بود. آقای لطفی آمده بود. شبی که برنامه داشتیم، دیدم حسن ماسالی آمد. تمام بچههایی که آلمان بودند، آمده بودند. غیرگیلانیهایی هم آمده بودند که آهنگهای شما را دوست داشتند؟ بله، مخصوصاً فریادی شنیدم که از بابل بودند و میگفتند: «ما افتخار میکنیم که شمالی هستی.» در حالی که آنها جز به خودشان، به هیچ کس شمالی نمیگویند، میگفتند افتخار میکنیم که شمالی هستید. آقای هوشنگ ابتهاج هم آنجا بود. تعداد اهل کتاب حاضر در آن شب آنقدر بالا بود که من به وحشت افتادم که چهجوری برای تلفظ جمع و جور شوم. به خودم گفتم تو حرف حساب داری. تو حرفت را بزن، بگذار دیگران ویرایش کنند. اولاً، حرف تو شعرگونه است، نثر شعرگونه داری، اصلاً احتیاج نداری ویرایش کنی. همینجوری حرفت را بزن. خیلی استقبال کردند، خیلی. گفتند یازده سال است که اینجا هستیم، این اولین کنسرتی است که ما از آن سرشار شدهایم. سال بعد هم از من خواستند که بروم، دیگر نرفتم. آن روز صمیمیتی بود که خودشان آمدند کارها را جمع کردند و ما آنجا کار کردیم. تی واسی مو دامان بشومای آقای پوررضا، صدای پوررضا یعنی اندوه، یعنی حزن. دوست دارم بدانم، وقتی شما این غم را در آوازتان میخوانید، این غم از شما خالی میشود یا شعلهورتر میشود؟ غمم خالی میشود. وقتی من غم دیگران را غم خودم میدانم، غمگین میخوانم، اما رگههایی از غم در آن جاری است. سعی میکنم نوع خواندن را چنان کنم که نه قندی باشد که آدم قند بگیرد، نه آنقدر ترش باشد که معده بدرد و بههم بریزد. سکنجبینیاش میکنم. سعی میکنم اینجوری باشد. من آنچه را کار من است، میکنم. کار من تعهد است. کار را درست بخوانم، برای کی میخوانم، به احترام آنها بخوانم، به احترام زحمتشان بخوانم. حالا هم نباشند، باشد. به احترام آنها پنجاه سال پیش که بودند، حالا هم هستند. اما بعضی چیزها، ذات صدا است. تقصیر من نیست. ذات صدا وقتی با من است، شما یک شادمانی را به من بدهید، من یواش یواش سعی میکنم، پیراهن سیاه نه، ولی یک کت طوسی تندی تن این آهنگ بکنم. جایی خوانده بودم که شما بیش از چهارصد تا ترانهی فولکلور خواندهاید. پس چرا بعد از انقلاب، اینقدر کمکار شدهاید و اگر اشتباه نکنم، فقط دوتا آلبوم منتشر کردهاید؟ وقتی شکستهای اجتماعی حادث میشود، همه چیز، حتا موسیقی را هم دربرمیگیرد. نمیتوانیم بگوییم ما دشمن داریم اینطور شده، نه. حساب کنید آدمی که بازار دستش است، مغازه دارد و بیش از همه هم فخر میفروشد به دیگران، به او آهنگی میدهم، این آهنگِ مرا چهارده قسمت میکند، چهارده هزار آهنگهای بیپدر و مادر را با این یکی میکند، میدهد به مردم، سر مردم کلاه میگذارد. این در گذشته نبود. این بیشرمی نبود. اگر کسی میگفت صدای پوررضا را میخواهم، صدای مسعودی یا صدای … را میخواهم، همان صدا را به او میدادند. شما الان برو بگو، صدای پوررضا را میخواهم، چهل تا آهنگ به شما میدهد، دوتا از آن مال پوررضا است. بقیهی آن هم مال کسانی است که هچلهفت خواندهاند. رسمی هم نبودهاند. بعد صدای پوررضا چه میشود؟ خدا میداند. حالا هم دنبال من هستند و میگویند مردم میخواهند تصویری از شما آهنگ داشته باشند، گفتم باشد. آماده میکنم. اول کاری کنید که من بیست تا آهنگ دارم، اینها را پخش کنید. احتیاج به بازخوانی دارند. پنج تا از آنها خیلی تازه هستند، تازهی هفتاد سال پیش هستند، نه تازهای که امروز به دنیا آمده باشند. اینجا بود، من نگذاشتم، میخواهم آن را بخوانم، چون انسان نمیتواند بگوید همیشه هستم. من به عشق هستم، ممکن است ده روز دیگر نباشم. شما نمیتوانید کسی دیگر را پیدا کنید کار روستا را اینطور به شما عرضه کند. تا دیگری بعد سبز بشود، با خدا است. اول ترتیب کار را دادند که بتوانیم این را نوار کنیم. ولی نوازندهی من شعر را برد، بخش اول را گرفت، بخش دوم را اصلاً قطع کرد. هیچ ضرری به گاو گوسفند کسی هم نمیرساند. او موزیسین بود، اصلاً ربطی نداشت در ادبیات دخالت کند. یک تکهی شعر مرا اصلاً از بین برد. اولی را خواند، چهارمی را گذاشت. نه حرف سیاسی است و نه فحش و بد و بیراه میدهد. یکی از آنها این بود که: دونی مو که ره خونم؟ این بد و بیراه است؟ تو چکاره هستی این را قطع میکنی؟ آن کسانی که قطع کردند، چرا اینکار را کردند؟ خجالت نمیکشند؟ این فحش نیست که آقا! حرف حساب دارد میزند. دومی میگوید: اونی گه خو سبزیو، سبز چایه آخر این را چرا برداشته؟ کجای این سیاسی بود؟ من گفتهام زارع اینجور کار میکند، اینجور دوندگی میکند. من چیز دیگری نگفتهام که. بعضیها را باید توی سرش زد و نخواند. همانطوری که در زمان شاه آنهایی که خوانده بودم، الان نمیگذارند، من هم نمیخوانم. گفتم حقِ شما است که خوانده نشود. نمیخوانم، مسألهای نیست. من تابع اینجا هستم، تابع جمهوری اسلامی هستم، وقتی موزیکی را میگویید نباید خوانده شود، من باید بگویم نه. اما این شعر را به این آقای موزیسین دادم، این شعر که قشنگ بود، قطع کردی و چرت و پرت اولی را گذاشتی؟ قصد تو از این کار چه بود؟ میخواهی مرا کوچک کنی؟ دیگر هم حرفی نزدم. مسألهای نیست. در پایان، از فریدون پوررضا خواستم تا یکی از ترانههایاش را برای شنوندگان زمانه اجرا کند و او هم همان قطعهای را اجرا کرد که سانسور شده بود: دونی مو که ره خونم؟ (میدانی برای که میخوانم؟ • ناصر مسعودی: فکر میکردند رفتهام آمریکا • موسیقی فولکلور گیلان به روایت موسی علیجانی |
نظرهای خوانندگان
بی نظیر بود! باز هم سپاس برای این گزارشهای بسیار زیبا و شنیدنی و خواندنی...
-- Azade ، Apr 6, 2009 در ساعت 07:30 PMزبان آقای پوررضا سبز است و مرا تا پهنه عظیم نثر اکبر رادی میبرد.به شعر سخن میگوید.نقض است و دل ما را بیتاب کرد.گریستم پوررضا جان به رشته کلام و صدات که رساندم از بوداپست به دامن شمال ملک مادری.
-- بدون نام ، Apr 6, 2009 در ساعت 07:30 PMوالله , من صدا را نشنیدم . فقط متن را خواندم . باید اول بگویم که من نیمه گیلکم . هرچند که خود پدر هم ,خرد بود وقتی از رشت به تهران آمد . گیلکی را می فهمم اگر تند صحبت نکنند . در 5 سال گذشته هم بیشتر در رشت ساکن بوده ام تا تهران . با این همه اوصاف , لب کلام آقای پور رضا را نفهمیدم . قضیه این رپرتاژ شده عین ترجمه های دهه ی سی و چهل از ادبیات روسی . خواندن ترجمه های روسی آن دوران سواد خاصی می خواست . نه سواد فارسی , نه سواد روسی , سواد ترجمه ی روسی به فارسی آن دوران ...
-- آذر ، Apr 6, 2009 در ساعت 07:30 PMآقا چرا آقای پور رضا را اذیت می کنید ؟ بگذارید به گیلکی بگویند . بهتر از این ترجمان نیم بند گیلکی به تهرانی است ( می گویم تهرانی , چون بر خلاف برنامه ی قبلیتان که آقای مسعودی لفظ فارسی را برای آن بکار بردند , معتقدم که گیلکی بخشی از زبان فارسی است , در حقیقت گیلکی یک لهجه است نه یک زبان مستقل ...
به هر حال بهتر بود آقای پوررضا به لهجه ی گیلیکی گپشان را می زدند و شما به تهرانی برش می گرداندید تا ما اینطور گیج نمی زدیم !
من که گیج زدم با این زبان و با این ادبیات , چه برسد به آنهائی که در این لهجه از بیخ عربند !
سلسله گزارش های میدانی این چنینی روح تازه ای در زمانه ی خسته می دمد . درود بر مجتبی
-- فواد خاکنژاد ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMدست شما درد نکند. کار زیبایی بود. به خصوص که صدای آقای پوررضا به طور زنده زینت بخش آن شد.
-- فرشته ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMصمیمیت و دل نشینی کلام آقای پوررضا به زیبایی موسیقی او است. همین است که کارش اینقدر به دل مینشیند. از غرب ایران هستم، اما علاقهی فراوانی به صدای دلنشین ایشان دارم. حالا میدانم غم نشسته در صدا از کجا میآید و چه دردی را میخواهد فریاد کند.
همیشه سیز باشید استاد.
برنامه جالبي بود سپاس . البته پيشنهاد من اين است كه اين راه را ادامه دهيد و با ناصر وحدتي و صفر رمضاني و ديگران هم به گفت گو بنشينيد ناصر وحدتي بخش وسيعي از آواز هاي شاليزارها و كوهستانهاي گيلان را از انهدام و فراموشي نجات داده است گفت گو با او و شنيدن صداي گرم او لذت مضاعفي به برنامه تان خواهد بخشيد و هم صفر رمضاني كه پس از سالها كمانچه پنج سيم گالشي را به نوعي احياء كرد و با سماجت و پشتكار و دانش خود كاري كرد كه انبوه مطربان شادي آفرين گمنام گيلان هم پس از سالها بي مهري از اينجا و آنجا احساس هويت كنند علاوه بر اين او هم مي خواند و هم مي نوازد و در موسقي گيلان صاحب نظر است ترانه ي "لاكوي" او را از دست ندهيد .
-- فرشاد كاميار ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMدرباره زبان این گزارش:
چنانچه سنگینی این متن نشان میدهد اگر گیلکی با فارسی آمیخته شود متنی نه چندان ساده به دست می دهد که این خود نشان از «زبان» بودن گیلکی و نه لهجه بودن دارد. مصاحبه بسیار خوب و علمی درباره گیلکی از نظر زبانشناسی در سایت «ورگ» خواندم که زبان بودن گیلکی را استدلال می کند. متاسفانه الان لینک مقاله را ندارم اما خود ورگ>
http://www.varg.ir/
گذشته از آن استاد پوررضا یک محقق این زبان و فرهنگ هستند که بسیار ادیبانه در این زبان سخن می گویند که برای من گیلک امروز هم آسان نیست، چه گیلکی دست کم در 30 سال گذشته و حتی در 10 سال گذشته دستخوش تغییرات اساسی شده و متاسفانه دچار «تهرانیزاسیون» شده است. تا آنجا که من به یاد می آورم گیلکیی که پدربزرگها و مادربزرگهایم حرف می زدند با آنچه پدر و مادرم می گویند متفاوت است و برای من بعد از حدود 10 سال بیرون از رشت بودن بسیاری از اصطلاحات و لغات گذشته و یا نوی این زبان به سختی قابل فهم است. گیلکی مانند هر زبان دیگری در حال تحول بوده و لازم دارد بیش از اینها به آن پرداخته شود تا زنده نگهداشته شده و غنای آن در کنار دیگر زبانهای ایرانی روشن شود.
لهجه نامیدنش چنان می نماید که برای مثال زبان مردم تاجیکستان و افغانستان را لهجه هایی از زبان فارسی بدانیم حال آنکه آنها ریشه فارسی دارند ولی متفاوتند. گویشی را که لغات و اصطلاحاتی کاملا جدا و غیر قابل فهم برای زبان دیگر دارد را نمی توان تنها لهجه ای از زبان مادر شناخت. گیلکی مانند هر زبان دیگر مشابهات فراوان با زبانهای مردم همسایه از جمله فارسها دارد، اما همانطور که در این گزارش آمده ویژگیهای جغرافیایی یک منطقه یکی از عواملی است که زبان مردمش را از دیگر زبانها متمایز میکند و این تفاوتها حتی در خود گیلان از جلگه تا کوه، و حتی دو سوی سفیدرود به فراوانی زبانها و گویشها منجر شده است.
در این میان برگرداندن گیلکی به فارسی نیاز به آشنایی کامل با ادبیات هر دو زبان دارد و کار هر یک از ما که به دو زبان سخن میگوییم نیست، همانطور که مثلا ترجمه انگلیسی به فارسی کاری تخصصی است.
من خود مجبور شدم هم متن را بخوانم و هم صدا را بشنوم تا مفاهیم را بهتر درک کنم، گرچه گاهی ناچار تنها مفهوم را به گوش جان و نه با کلمات درک کردم.
-- Azade ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMگیلکی از بوته زبانشناسی:
-- Azade ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMhttp://www.varg.ir/archives/2008/12/jahangiri.php
ممنون آقای پورمحسن
-- سپیده ، Apr 7, 2009 در ساعت 07:30 PMکار جالبی بود. کاش بیشتر قدر امثال پوررضاها دانسته شود.
در این گفت و گو هم آقای پوررضا می گوید که به جای کمک مدام در کارش گذاشته شده است.
آخه پدر آمرزیدهها مگه ترانههای فلکور را هم سانسور میکنند؟