رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ بهمن ۱۳۸۷

آپدایک: نویسنده شدم چون سخن‌ور نبودم

ترجمه: مجتبا پورمحسن
mojtaba@radiozamaneh.com

جان آپدایک که امروز (سه‌شنبه) درگذشت، در سال ۱۹۳۲ در ریدینگ پنسیلوانیا متولد شد. سال‌‌های کودکی‌اش را در نزدیکی شیلینگتن گذراند. پدر او معلم علوم تجربی بود. محیط پیرامون ریدینگ فضای بسیاری از داستان‌‌های آپدایک را شکل داده است.

جان و پدر و مادرش بیشتر سال‌های کودکی او را در خانه‌‌ای مشترک با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کردند. در سیزده سالگی خانواده جان به محل تولد مادرش، مزرعه‌‌ای در نزدیکی پلاویل در یازده مایلی شیلینگتن رفتند.

آپدایک پس از پایان رساندن دوره دبیرستان بورسیه‌‌ای از دانشگاه هاروارد دریافت کرد او در آنجا برای مجله طنز لمپون هومور داستان می‌‌‌نوشت و کاریکاتور می‌‌کشید.

در همین سال‌‌ها او با یکی از همکلاسی‌‌هایش به نام مری‌ ای پنینگتن ازدواج کرد. در سال ۱۹۵۴ از هاروارد فارغ‌‌التحصیل شد و در همین سال یک شعر و یک داستان کوتاه به مجله نیویورکر فروخت.

آپدایک و همسرش سال بعد را در انگلیس گذراندند تا جان در مرکز هنرهای زیبای راسکین واقع در آکسفورد تحصیل کند. سپس او با ای بی و کاترین وایت، سردبیران مجله نیویورکر ملاقات کرد که از او خواستند دراین مجله معتبر کار کند.

جان دو سال در آنجا کارکرد اما پس از به دنیا آمدن پسرش در سال ۱۹۵۷ تصمیم گرفت به شهری کوچک در اپیسیویچ ماساچوست برود. جان به خاطر اولین رمانش با نام «تنطورس» که در سال ۱۹۶۳ منتشر شد جایزه ملی کتاب را دریافت کرد.

در سال ۱۹۶۷ او به همراه رابرت پن و دیگر نویسندگان آمریکایی نامه‌‌ای را امضا کردند که در آن از نویسندگان شوروی سابق خواستند در مقابل تهاجم شوروی به سازمان‌‌های فرهنگی یهودی بایستند.

جان آپدایک دو بار در سال‌‌های ۱۹۸۲ و ۱۹۹۰ به خاطر دو کتاب «ربیت ثروتمند می‌‌شود» و «ربیت استراحت می‌کند» جایزه پولیتزر را به دست آورد.

این نویسنده‌ی آمریکای تا به امروز بیش از شصت کتاب در قالب رمان، مجموعه داستان، شعر، نمایش و خاطره‌‌نویسی منتشر کرده است. ترجمه‌ی گفت و گوی سایت سالن با این نویسنده در پی می‌آید.


جان آپدایک

شما تنها بچه‌ی خانواده بودید و با پدربزرگ، مادربزرگ، پدر و مادرتان زندگی می‌‌کردید. چطور تجربه‌‌ای بود؟

مایه خوشحالی بود. مطمئناً تنها فرزند بودن باعث می‌‌شد که همه اطرافیان فقط به من توجه کنند و همه انرژی‌‌شان را برای من بگذارند. پدربزرگ و مادربزرگ من روستاییانی بودند که به زبان آلمانی پنسیلوانیایی (زبان آلمانی‌ها و سوئیسی‌هایی که در قرن هفده و هجده در پنسیلوانیا ساکن شدند) حرف می‌زدند.

اگر‌چه مادربزرگم انگلیسی را خیلی جذاب حرف می‌زد اما آن‌ها تحت تأثیر پدر و مادرم بهتر شدند. من به جای یک مثلث ادیپی، جزیی از یک پنج ضلعی بودم که طبعاً خیلی بهتر بود. در آن سال‌‌ها این‌که مادرم مدرک استادی داشت بسیار غیرطبیعی بود.

او که مدرکش را از کرنل گرفت دوست داشت نویسنده یا هنرمند شود اما فروشنده پرده در فروشگاه بزرگ محلی شد. دو سال به این کار مشغول بود. آن فروشگاه را در حالی که مادرم پشت صندوق فروش بود به یاد دارم.

اجناس توی فروشگاه و پله برقی برایم تازگی داشت. اما وقتی پدرم به عنوان معلم مشغول به کار شد، مادرم زنی خانه‌‌دار شد و برای همیشه خانه‌‌دار ماند. خوب بود نمی‌‌توانم توضیح بدهم محله‌‌مان پرجمعیت بود و بچه‌‌های زیادی آنجا حضور داشتند.

بیشترشان دختر بودند. من فقط یک هم‌بازی پسر داشتم. اما شهر کوچک و جمع و جور بود. آن‌قدر کوچک که سر تا سرش را می‌‌شد با دوچرخه طی کرد بدون آن‌که خطری تهدیدتان کند.

منظورتان شیلینگتن است؟

شیلینگتن پنسلوانیا که حومه‌ی کلان شهری به نام ریدینگ محسوب می‌‌شود. ریدینگ شهر بسیار زیبایی است. اکثر مردم تا به حال آنجا را ندیده‌‌اند. اصرار نمی‌‌کنم که بروید و ببینید. اما واقعاً فوق‌‌العاده است.

در یکی از کوه‌‌های این شهر یک بتکده وجود دارد. اسم کوه پن است. در این کوه بتکده‌‌ای وجود دارد که توسط عده‌‌ای جوان پولدار در دهه بیست ساخته شده است. چشم‌‌انداز خیلی زیبایی دارد.

همیشه ریدینگ را دوست داشته‌‌ام. وقتی ربیت را می‌‌نوشتم لذت تلاش برای ترسیم تصویری از ریدینگ، زیر زبانم بود. این گستره دیدم بود. اول از همه شیلینگتن بعد ریدینگ و اندکی هم فیلادلفیا که دو تا سه بار در سال به آنجا می‌‌رفتیم.

رفتن از شیلینگتن به پلاویل در سیزده سالگی باید خیلی دردناک بوده باشد.

فکر می‌‌کنم هر تغییر مکانی برای کودک آزار‌دهنده است. بچه‌‌ها معمولاً دوست دارند که وقتی بزرگ می‌‌شوند جهان ثابت و بی‌‌حرکت باقی بماند. در شیلینگتن به عنوان پسر یک معلم مدرسه خوشبخت بودم.

جثه‌‌‌ام کوچک بود. آدم محبوب، مشهور یا ورزشکار و از این جور چیزها نبودم اما باهوش بودم. در شیلینگتن راحت بودم. مادرم می‌‌‌خواست که به ریشه‌‌های خودش در این مزرعه بازگردد. خیلی شوک‌‌آور و آزاردهنده نبود.

اگردر برونکس زندگی می‌‌کردیم و بعد به لس‌‌آنجلس می‌‌رفتیم. شاید چنین تأثیری می‌‌داشت. من و پدرم به یک مدرسه می‌‌رفتیم مسافر هر روزه بودیم... با هم به مدرسه می‌‌رفتیم و بر‌می‌‌گشتیم و ماجراها داشتیم.

درباره این تجربه‌‌ها در جاهای مختلف نوشته‌‌ام اما در رمانی به نام قنطورس بسیار پررنگ این روزها را به یاد آورده‌‌ام. تلاش برای کسب دلارهای بیشتر و درست کردن ماشین‌ و کنار زدن برف‌‌هایی که زیر چرخ‌‌های اتومبیل مانع از حرکت می‌‌شد.

اما زیبا بود چرا که فهمیدم یک مرد آمریکایی بودن یعنی‌ چه. این تقلا را حس می‌‌کردم و می‌‌فهمیدم که مرد آمریکایی بودن آسان نیست.

گفته‌‌‌اید که در مزرعه زیاد کتاب می‌‌‌خواندید.

بله، البته قبلاً هم می‌‌خواندم. من تک فرزند خانواده بودم و معمولاً بچه‌‌هایی که تک فرزند خانواده هستند به مطالعه گرایش دارند. مادرم خواننده‌‌ای علاقه‌‌مند بود و پدربزرگم انجیل و روزنامه می‌‌خواند.

بنابراین در اطرافم مطالعه جریان داشت. از جمله کتاب‌‌هایی که می‌‌خواندم «کتاب‌های کوچک بزرگ» بود. در این کتاب‌ها کمیک استریپ‌هایی با یک صفحه متن وجود داشت.

خواندنشان راحت بود به همین خاطر تعداد زیادی از این کتاب‌‌ها را خواندم. بعد از آن سراغ رمان‌‌های پلیسی، داستان‌‌های علمی تخیلی و طنزهای نیویورکری رفتم.

نویسندگان مورد علاقه شما چه کسانی بودند؟

عاشق آگاتاکریستی بودم. به الری کوئین هم علاقه داشتم. کتاب‌‌های زیادی از الری کوئین خواندم. ارل استنلی گاردنر؛ تا قبل از پانزده سالگی‌‌ام چهل کتاب از ارل استنلی گاردنر خوانده بودم.

اول صرفاً برای سرگرمی مطالعه می‌‌کردم اما کم کم با خودم درگیر شدم. یادم هست پانزده سالم بود که به کتابخانه رفتم و کتاب «سرزمین هرز» تی‌اس الیوت را تورق کردم.

شنیده بودم این کتاب یکی از شاهکارهای مدرن است. اما مطالعه این کتاب‌‌ها بدون برنامه‌‌ریزی قبلی و به شکل کاملاً تصادفی اتفاق می‌‌افتاد که شاید بهترین روش هم بود. کسی مجبورتان نمی‌کرد.


یکی دیگر از علایق من طنز بود و خیلی عجیب است که من طنزپرداز نشده‌‌ام اگر‌چه طنز سایه‌‌وار در آثارم وجود دارد. اما مهم‌ترین جاه‌‌طلبی من این بود که نویسنده طنزپرداز شوم کسی مثل تریر و بنچلی و یا ای پی وایت.

طوری که بتوانم مردم را بخندانم فکر می‌‌کردم که طنز کار بی‌‌ضرری است. و خنده چیزی است که جامعه هرگز خیلی زیاد تجربه نکرده است. به هر حال خیلی مطالعه کردم.

یادم هست عادت داشتم روی این کاناپه کهنه دراز بکشم و یک پاکت کشمش دستم بگیرم و شروع کنم به کتاب خواندن. در یک بعد از ظهر دو کتاب می‌‌خواندم و‌... مقدار زیادی کشمش می‌خوردم. برای مدتی کشمش خوراک روزانه‌‌ام شده بود.

معلم‌ها شما را تشویق به نوشتن می‌کردند؟

بله، چون پسر یک معلم بودم رفتار بسیار صمیمانه‌‌ای با من داشتند. من هم بهتر آن‌ها را درک می‌‌کردم. معلم‌‌ها، آن‌طور که اکثر بچه‌‌ها تصور می‌‌کردند، دشمن نبودند. در کلاس هشتم معلمی داشتم به نام فلورنس شراک که معلم انگلیسی بود، شوهرش هم در دبیرستان تدریس می‌کرد.

چند نکته گرامری به ما گفته بود که هیچ‌وقت از یاد نمی‌‌برم. این‌که کاماها با هدف خاصی در جملات قرار می‌‌گیرند و جملات منطقی دارند که می‌‌توان آن منطق را شکست. اما هرگز نمی‌‌خواهم معلم باشم و همیشه سعی می‌‌کنم از آموزش بگریزم.

منظورتان این است که تجربه بسیار کم‌رنگتان در آموزش، شما را تشویق نکرد؟

خیلی سخت بود. دانشگاه هاروارد از من خواست که در تابستان درس نوشتن خلاقه را تدریس کنم و من این کار را کردم. یک‌سری دانش‌‌آموز خوب داشتم و عده‌‌ای دیگر که بی‌‌علاقه بودند.

کلاً پانزده دانشجو داشتم. اما کلاس تأثیر مخربی بر من می‌‌گذاشت چون هم‌زمان داشتم داستان هم می‌‌نوشتم متوجه شدم که اشکالاتی در داستان‌‌هایم رخ می‌‌دهد که از داستان‌نویسی مثل من بعید است. شاید نویسندگان دیگر بتوانند این کار را بکنند. مثلاً جویس کرول اوتس می‌تواند در آموزش موفق باشد اما خب برای من نتیجه‌‌ای جز تزلزل ندارد.

اولین بار کی به فکر نوشتن افتادید؟

مادر همیشه در رویای نوشتن بود و من عادت داشتم در اتاق جلویی به تماشای تایپ کردن مادرم بنشینم. وقتی مریض بودم هم به همین اتاق می‌‌رفتم. آنجا می‌‌نشستم و نگاهش می‌‌کردم. او به طور اسطوره‌‌ای و قهرمانانه تلاش می‌‌کرد که نویسنده شود.

هنوز بسته‌‌های قهوه‌‌ای رنگی را که مادرم به نیویورک یا فیلادلفیا می‌‌فرستاد (ستردی ایونینگ) و داستان‌‌هایش برگشت می‌‌خورد به یاد دارم. همان موقع فکر کاری که ارزش تلاش دارد و با هزینه ناچیز پستی به سرانجام می‌‌رسد در ذهنم باقی ماند!

اما عشق واقعی من، هنرهای تجسمی بود. مادرم می‌‌دید که من نقاشی می‌‌کنم و تشویقم می‌‌کرد. نقاشی‌‌هایی را که در دبیرستان پیشنهاد می‌‌کردند می‌‌کشیدم. در آنجا کاریکاتوریست‌‌های بااستعدادی بودند.

در هاروارد به سختی می‌‌شد آدم‌های توانایی پیدا کرد اما دو سه تا از کاریکاتوریست‌‌هایی که در مدرسه ما بودند واقعاً کارشان خوب بود. احساس می‌‌کردم آسمانی برای توانایی من در عرصه کاریکاتور وجود دارد اما چنین آسمانی را برای نوشتنم نمی‌‌دیدم. فکر می‌‌کنم از هاروارد که بیرون آمدم، تصمیم گرفتم که نویسنده شوم.

فکر می‌‌کردید داستان‌نویس شوید یا متن‌‌های غیرداستانی بنویسید؟ شعرهای خوبی هم می‌نوشتید.

تعداد زیادی ترانه نوشتم و چند شعر که خیلی هم ترانه نبودند. فهمیدم که با شعر نمی‌‌توانم کسب درآمد کنم. اما داستان، بازی بود. بسیاری از نویسندگانی که آثارشان را دوست داشتم مثل رابرت پنچلی تعداد زیادی مقاله نوشته بودند.

جوان‌تر که بودم همه جورکار می‌‌نوشتم و بعضی‌‌هاشان را هم می‌‌فروختم. اما... وقتی شروع به نوشتن داستان می‌‌کنید وارد دنیایی شگفت‌‌انگیز و خیالی می‌‌شوید. فکر می‌کنم دلم می‌‌خواست داستان‌نویس شوم.

آماده شکست بودم. آماده بودم که قبول کنم توانایی نوشتن ندارم و آنچه می‌‌نویسم مورد قبول واقع نمی‌‌شود؛ چرا که دیده بودم چنین اتفاقی برای مادرم رخ داده است. می‌دانستم که طبیعی است هر کسی که می‌‌نویسد آثارش چاپ نمی‌شود و در واقع موفقیت و عدم موفقیت دو روی طبیعی سکه نوشتن است.

به خودم پنج سال فرصت دادم که اگر در این پنج سال آثارم منتشر نشد مطمئن شوم که شرایط لازم را برای نویسنده شدن ندارم. اما وقتی آن پنج سال سررسید من تعداد زیادی مخاطب داشتم و کتاب‌‌های زیادی از من منتشر شده بود.

می‌دانم که وقتی جوان بودید مشکل لکنت زبان داشتید.

هنوز هم دارم گهگاه باز هم به این مشکل دچار می‌‌شوم. اما شاید به این دلیل که آدم‌‌هایی که با من هم‌صحبت می‌شوند خیلی مهربان و محترم هستند حالا کمتر لکنت می‌‌گیرم. به نظر من لکنت درواقع نشان‌دهنده نوعی ترس اولیه است مثل کمیک استریپ‌‌ها.

در کمیک استریپ‌ وقتی کسی لکنت می‌‌گیرد، به این دلیل است که ترسیده. یک دلیل دیگر هم می‌‌تواند داشته باشد پدرم فکر می‌‌کرد چون می‌‌خواهم تعداد خیلی زیادی کلمه را هم‌زمان به زبان بیاورم لکنت می‌‌گیرم.

به نظر من استفاده از میکروفون می‌‌تواند این مشکل را تا حد زیادی حل کند. چون دیگر مجبور نیستید صدا را ته گلویتان در بیاورید. فقط با کمک بینی می‌‌توانید حرف بزنید.

اما یک واقعیت مسلم وجود دارد. نویسنده می‌نویسد. چون نمی‌تواند خوب حرف بزند و شاید یکی از دلایلی که باعث شد تصمیم بگیرم نویسنده شوم همین بود که آدم سخن‌وری نبودم. برخلاف مادر و پدربزرگم، که بسیار زیبا حرف می‌زدند. واقعیت این است که من با انبوهی از صداهای مختلف در دور و برم بزرگ شدم.

اولین نوشته‌ای که از شما چاپ شد چه بود؟

در نوجوانی چند شعر به محلات نه چندان معروف فروختم. یکی از شعرهایم را که «پسری که تخته سیاه را به جیک جیک وا می‌دارد» نام داشت به یاد دارم.

شعر درباره پسر تخسی بود که عمداً گچ سفید را جوری روی تخته سیاه می‌کشید که صدا بدهد. پنج یا ده دلار به خاطرش گرفتم. اما دلم می‌خواست توی نیویورکر کار چاپ کنم که از یازده دوازده سالگی‌ام به خانه ما می‌آمد.


آپدایک جایزه کتاب ملی را سال ۱۹۶۰ به خاطر کتاب «ربیت» دریافت کرد / عکس:AP

فکرش را هم نمی‌کردم که در شیلینگتن به راحتی نیویورکر به دستتان برسد.

نه نیویورکر در شیلینگتن چند تا مشترک داشت. اما دکه‌‌های مطبوعاتی، نیویورکر نمی‌‌آوردند چون من چندبار دنبالش رفته بودم. اما عمه‌‌ام که در گرینویچ زندگی می‌‌کرد اعتقاد داشت که ما به عنوان یک خانواده شهرستانی می‌‌توانیم از نیویورکر استفاده کنیم.

من عاشق نیویورکر بودم کاریکاتورهایش را دوست داشتم. اما بقیه مطالب را هم می‌‌خواندم. کل مجله از دیگر مجلات خوش‌ظاهر یک سر و گردن بالاتر بود. بنابراین نیویورکر را در ذهن خودم به عنوان یک هدف حفظ کردم.

حرفه نویسندگی من حقیقتاً از یکی از روزهای ماه ژوئن سال ۱۹۵۴ شروع شد. وقتی با والدین همسرم در جایی بودیم و حرف نامه‌‌ای از نیویورکر شد که در آن نوشته شده بود یکی از شعرهای من را چاپ می‌کنند. کمی بعد در فصل تابستان یک داستان از من چاپ کردند. درست با غلط احساس کردم که نویسنده شده‌‌ام، یک نویسنده واقعی.

مدت زیادی طول نکشید که شما را استخدام کردند. درست است؟

یک سال پس از پایان دانشگاه با همسرم در آکسفورد بودم. او حامله بود. در ماه آوریل یک دختر داشتیم. همان موقع کاترین وایت و شوهر مشهورترش، ای بی وایت به زیرزمینی که در آن زندگی می‌‌کردیم آمدند.

کاترین وایت، دبیر بخش داستان و یکی از اعضای مؤسس محله نیویورکر در سال ۱۹۵۵ به من پیشنهاد کار داد. درست یادم نمی‌‌آید یا همانجا پیشنهاد داد یا این‌که گفت سردبیر نشریه شاون را ببینم که پیش او رفتم و به من پیشنهاد کار داد. به هرحال دو سال در نیویورکر کار کردم.

تا آن موقع چه چیزی منتشر کرده بودید؟ فقط یک داستان و یکی شعر؟

فکر می‌کنم در آن شش ماه چهار تا پنج داستان و چند تا از ترانه‌هایم چاپ کردند. ترانه دوران زوالش را می‌گذراند. اما من نمی‌‌دانستم. به همین خاطر با خط بد چندتایی نوشتم و برایشان فرستادم.

آن‌ها هم چند وقتی پیش خودشان نگه داشتند. من خودم را به عنوان یک مقاله‌نویس قابل اعتماد جا انداخته بودم و آن‌ها مؤسسه‌ای بودند که خصوصیت پدرسالارانه داشتند و سعی می‌‌کردند نویسندگان با‌استعداد را در آنجا جمع کنند.

قصدشان برای این کار خنده‌دار بود؛ چرا که واقعاً تنها پستی که داشتند و می‌‌توانستند به نویسندگان پیشنهاد کنند نوشتن ستون «حرف از شهر» بود. ما که خانواده‌ای سه نفره بودیم از جاده ریورساید به آنجا رفتیم و من شروع به نوشتن مطالبی برای این ستون کردم و فهمیدم که می‌توانم این کار را انجام دهم.

اطراف شهر نیویورک می‌‌گشتم و با کسانی که در شوهای کولیستی حضور می‌‌یافتند گفت و گو می‌‌کردم. واقعاً در این که از هیچ چیز، چیزی در بیاورم تبحر داشتم. اما بعد از دو سال فکر کردم کاری بهتر از «حرف از شهر» انجام داده‌‏ام.

دردهه پنجاه هیچ‌کس خیلی به این قصه فکر نمی‌‏کرد که آیا همسرتان خوشحال است یا نه. اما متأسفانه من می‏‌توانستم این قضیه را ببینم. بنابراین گفتم: «چرا برای مدتی دست از کار نکشیم؟»

فکر کردم از نیوانگلند به طور آزاد کار می‌‏کنم و اگر همکاری‌‏مان به نتیجه نرسید نهایتاً مرا برمی‏‌گردانند. ما به شهر کوچکی در نیوانگلند رفتیم و من هرگز برنگشتم چون می‌‏توانستم کارم را انجام دهم.

از راه دور با نیویورک همکاری می‏‌کردید؟ این روزها ما از ایمیل و دیگر مظاهر تکنولوژی برای مبادله الکترونیکی استفاده می‏‌کنیم. شما چه کار می‌‏کردید؟

خب، تکنولوژی آن وقت‏ها پست ایالات متحده بود. اگر چه بسته‏‌ها یکی دو روز دیرتر می‌‏رسید اما خوب بود. در عرض چند ساعت می‏‌توانستید با قطار از شمال بوستن به نیویورک بروید. عادت داشتم «حرف از شهر»‌ها را دوتا دوتا بنویسم.

گفته‌‏اید که می‌‏نویسید تا روی کاغذ بیشتر خودتان را بشناسید.

همیشه سعی کرده‏ام درباره مردی آمریکایی هم سن و سال من صادق باشم. بله، نوشتن راهی برای درک خود است. اما... داستان که مایه افتخار من است آن‌قدر که کسی می‏‌تواند مرا با آن بشناسد سکوی پرش من است.

من مشهور هستم و جوایز و تحسین‏‌های زیادی به کتاب‏‌های ربیت من تعلق گرفته است. من و ربیت از نظر سنی و برخی ویژگی‌‌‏های کلی مثل هم هستیم و در یک‌جا به دنیا آمده‏ایم.

اما من برک کانتی را ترک کرده‌‏ام و او در آنجا مانده است. او در واقع شکلی از من است که من نیستم. من هرگز یک ستاره بسکتبال نیستم. من مثل او زیبا نیستم و مثل او به وسوسه موفقیت زود‌هنگام تن ندادم.

فکر می‌‏کردید که بعد از اولین رمان در کتاب‏های بعدی‏‌تان هم ربیت حضور داشته باشد؟

خب. من اصلاً توی این فکر نبودم که مجموعه کتاب‏‌های دنباله‌داری بنویسم. اما رمان اول جوری تمام شد که مخاطب را در شک و تردید قرار می‏‌داد. و این تردید آن‌قدر بود که باعث شد مردم از من بپرسند: «خب، چه اتفاقی افتاد؟» نه همه، بلکه بعضی‏ها این وسواس را به خرج می‌‏دادند.

بعداً فکر کردم «خب چرا نگویم چه اتفاقی افتاد و چرا ربیت را برنگردانم» اواخر دهه شصت بود و آمریکا اوضاع ناآرامی داشت و من او را به این سال‏‌ها آوردم به عنوان مردی که شاهد نمایش تاریخی اعتراض و آشوب و مصرف بی‏‌رویه مواد مخدر است.

تقریباً همه چیز توی این کتاب بود، حتی سفر به ماه. در واقع سفر به ماه اتفاق اصلی کتاب محسوب می‏شد. ربیتی که بازگشته بود بیش از ربیت اولیه من نشانگر فردی آمریکایی بود.

ربیت اولی در دوره دبیرستان ورزشکار بود و پس از فراغت از تحصیل جایی نداشت که برود در حالی که ربیت دوم مردی بود که سعی می‌‏کرد به هر حال چیزهایی یاد بگیرد. شاید مردم دیر یاد بگیرند اما از یک دریچه گشایشی برای ذهن ما محسوب می‌‏شود که اجازه می‏‌دهد بر اشتباهات و پیش‌داوری‌‏های غلطمان غلبه و به جلو حرکت کنیم.

امروزه مطمئناً جهان بازتر است. در شهری کوچک شانس خوبی دارند که تها نویسنده آنجا باشید. اگر واقعاً مردم به کار شما علاقه‌‏ای نشان ندادند شما تنها هستید. فکر می‏‌کنم این نشانه موفقیت است.

بچه‏ها می‏‌توانستند به مدرسه عمومی بروند. وسایل رفاهی خیلی زیاد بود. همه این‌ها در شهری کوچک قابل دسترسی بود. یک واقعیت مسلم درباره نوشتن وجود دارد: «درباره چیزی بنویس که از نظر جغرافیایی بشناسی‌‏اش.»


عکس: گاردین

فکر می‌‏کنم شما کم و بیش به این اصل پایبند بوده‌اید.

من جرأت نکرده‏ام زیاد دورتر از آن جاهایی که با چشمانم دیده‌‏ام بروم. البته سعی کرده‏‌ام کمی از طبقه متوسط آمریکایی فاصله بگیرم. کتاب‌‏هایی درباره برزیل نوشته‏‌ام. یکی از کتاب‌‏هایم در آفریقا می‌‏گذرد.

اما واقعیت این است که زندگی شخصی من، بچگی‌‏ام، درگیری‌‏ها، کشمکش‏‌ها و فشارهایی که در خانواده‏‌ام احساس کرده‏‌ام، پنجره اصلی‌‏ام برای زندگی در آمریکا بوده است.

جالب است در ابتدا کتاب‌‏هایی با مضمون پلیسی جنایی مورد علاقه شما بودند. اما کتاب‏هایی که شما به خاطرشان مشهور شده‌‏اید درباره زندگی هر روزه مردم معمولی در مکان‏‌های معمولی است.

بله، عجیب است. من عاشق رمان‏‌های پلیسی هستم و سعی کرده‏‌ام که در این ژانر بنویسم. در دوران نوجوانی یک رمان پلیسی را شروع کردم و سعی کردم بفهمم که چطور باید طرحش را بریزم.

می‏دانید که در طرح رمان پلیسی چه کسی مرتکب جرم شده است و باید سعی کنید که این مسأله را پنهان کنید و من واقعاً نمی‌‏توانستم. منظورم این نیست که اگر تفنگی روی شقیقه‏‌ام می‌‏گذاشتند باز هم نمی‏‌توانستم.

اما به نظرم غیرطبیعی بود. احساس می‌‏کردم یک شاهد کوچولو هستم. به عبارت دیگر، دوست داشتم دیگران سرگرمم کنند اما خودم نمی‌‏خواستم چیزهای سرگرم کننده بنویسم.

دوست داشتم کتاب‌‏هایی درباره چیزهایی که درباره زندگی می‏‌دانستم بنویسم. بنابراین خیلی زود سعی کردم نویسنده‌‏ای جدی بشوم. گیج کننده بود. چند تا داستان علمی تخیلی نوشته‏ام.

شاید زیاد شناخته شده نباشند اما دو تا رمان‏‌های‌تان در آینده فرضی می‏‌گذرد. موقع نوشتن داستان، همیشه سعی می‏‌کنید که درباره جهانی خودش را افشا نمی‌‏کند بلکه زندگی دیگری را می‏‏آفریند.

خب در دموکراسی قرن بیستم و بیست و یکم اگر نتوانید داستانتان را براساس مردم معمولی و مسایلی که آن‌ها درگیرش هستند پی‏ریزی کنید مجبورید فقط درباره آدم‌‏های غیرواقعی بنویسید. منظورم شخصیت‏هایی مثل جیمز باند است.

یکی از ترفندهای داستان این است که شرایطی را که هیجانی ندارد هیجان‏‌انگیز جلوه می‏‌دهد تا خواننده را به هیجان بیاورد. داستان گاهی واقعیت و گاهی کمی آن طرف‏‌تر از واقعیت را نشان می‌‏دهد.

در یک روز خسته کننده، موقع قدم زدن احساس بدبختی می‏‌کنیم. تلاش برای بازگو کردن این حس به نظر من ارزشمندتر از نوشتن داستان‏های هیجان‌‏‏انگیز و حادثه‏‌ای است. می‏شود گفت که در مورد استفاده از رمان حال در داستان در آمریکا پیشگام بوده‏اید.

در ربیت، سفر و چند کتاب دیگر از زمان حال استفاده کرده‏اید.

بله. استفاده از زمان حال به نوعی رهایی بخش بود. من عاشق نوشتن در زمان حال بودم. اما حالا این تمهید در بین نویسندگان جوان‌تر کمی کلیشه شده است. اما آن موقع واقعاً شیوه نویی بود.

می‏توان بدون زمان گذشته جلو رفت که هم برای من و هم برای ربیت مناسب بود. چون کتاب‏‌ها نسبتاً به سادگی نوشته‏ می‏‌شدند. حالا این را می‌‏گویم. مطمئن نبودم که همیشه آسان باشد. ترکیبی از زمان حال به اضافه چشم‌اندازی که درون من و این پنسیلوانیای روستایی، نیمه روستایی و البته کلان شهری وجود داشت.

گفته‏اید که نوشتن کتاب‌‏های ربیت تقریباً آسان بوده است. آیا با روش از پیش تعیین شده‌‏ای می‏‌نویسید و از برنامه خاصی تبعیت می‏‌کنید؟

اگر گرفتار تدریس یا کار دیگری نباشم دلیلی نمی‌‏بینم که بعد از صبحانه پشت میز کارم نباشم و تا قبل از نهار کار نکنم. بنابراین صبح‌‏ها سه چهار ساعت کار می‌‏کنم که البته همه‌‏اش به نوشتن عبارات زیبا بر کاغذهای سفید نمی‌‏گذرد.

کارم را با جواب دادن به یکی دو نامه شروع می‏کنم. بله من برنامه خاصی دارم و از سال ۱۹۵۷ سعی می‏‌کنم به این برنامه پایبند باشم.

ما با نویسندگان زیادی حرف زده‏‌‌ایم و اکثرشان گفته‌‏اند تقریباً هر روز مقدار ثابتی می‌‏نویسند. آن‌ها اعتقاد داشتند نوشتن، آدابی دارد که نمی‌‏شود از آن خارج شد.

بله، نوشتن هر روزه باعث می‌‏شود که نویسنده همیشه بتواند بنویسد. درباره رمان جدیدم، دهکده‌‏ها بارها فکر کرده‌ام ایده بسیار بدی را برای نوشتن انتخاب کرده‏ام. اما واقعاً سرگرمی باعث می‌‏شد که همچنان به نوشتنش ادامه دهم.

وقتی تمامش کردم برایم شبیه یک ازدواج بد بود. احساس می‌‏کردم همسری دارم که باید طلاقش دهم. در دوره دانشگاه نقل قولی از جورج برنارد شاو خوانده بودم که بسیار تعجب‏‌انگیز بود.

شاو پس از نوشتن پنج رمان، نمایشنامه‌نویس شده بود. در اتاق مطالعه موزه بریتانیا خواندم که شاو گفته بود نویسنده باید پنج صفحه در روز بنویسد و وقتی آخرین کلمه از صفحه پنجم را نوشت حتی اگر وسط جمله باشد باید دست از نوشتن بردارد.

در رمان «درباره زیبایی سوسن‏ها» دین و سینما نقش قابل توجهی در زندگی بسیاری از شخصیت‌‏ها بازی می‌‏کنند. در کتاب شما این اندیشه وجود دارد که فیلم به نحوی جایگزین دین شده است و امروزه نقش اساسی را در زندگی مردم عهده‏‌دار است. گویا فیلم کلید چگونه زندگی کردن است. آیا موافقید؟

بله، این حقیقت نسل من است که سینما بر زندگی‌‏اش بسیار تأثیرگذار است. از سینما چیزهای زیادی می‌‏آموزند، درست مثل رمان‌‏های قرن نوزدهم. از این رمان‏‌ها می‏‌شد چگونگی زندگی طبقات بالادست را مطالعه کرد.

آنها آداب و رسوم و عادات طبقات مختلف را آموزش می‌‏دادند. در آن زمان کلیسا نیز مدعی آموزش آداب اخلاقی بود که بسیار غیرقابل هضم می‏نمود. تعریف‌‏های زیادی درباره جهان استودیو ارائه شده که بیشترشان نابخردانه است.


عده‏ای سینما را شکل جدید بیگاری می‌‏دانند. وقتی که تلویزیون مخاطبان طبقه متوسط را قاپید، عالم سینما به هول و ولا افتاد؛ «چه کاری می‌‏توان کرد که از عهده تلویزیون خارج است؟»

و بدین ترتیب سینما از یک‌سو منظره‏‌ای مضحک را در دست گرفت و از سویی دیگر پرده محدودکننده مسایل جنسی را از پیش روی خودش برداشت. من هنوز هم به سینما می‌‏روم. همسرم حتی بیشتر از آن‌که به من خو بگیرد، به فیلم عادت کرده است.

ولی امروزه کمتر فیلمی قادر است به مخاطب، جهانی معنوی، واقعی و قابل فهم را ارائه کند. فیلم‌‏های قدیمی همچنان به عنوان موعظه‏‌های پنددهنده باقی مانده است. (می‏‌خندد)

جایی در کتابتان گفته‌‏اید، «سینما مخاطب را تا دم تیغ می‏برد اما ایمن نگه می‏دارد.» آیا هنوز بر این اعتقاد هستید؟

نه، آن‌ها شما را خیلی مصون نگه نمی‌‏دارند. تازگی فیلمی با نام «ترک لاس وگاس» دیدم که اصلاً فیلم خوبی نبود. یک آقایی تصمیم می‌‏گیرد تا سر حد مرگ مشروب بنوشد و به آرامی به سمت مرگ می‌‏رود.

او به طرز عجیب و غریبی توجه یکی از روسپیان زیبای لاس وگاس را به خود جلب می‌‏کند تا جایی که روسپی عاشقش می‏‌شود و‌... نمی ‏دانم. داستان فیلم هیچ گونه فراز و فرودی ندارد.

یکی از فیلم‌های سبک قدیم هالیوود نیز همین شخصیت را ارائه کرده است. در آن فیلم لااقل در یک لحظه به دختر نگاه می‏‌کند و می‏‌گوید: چرا من این کار را می‌‏کنم؟ چرا دارم خودم را نابود می‌‏کنم؟ من نسبت به تو بی‌‏انصاف هستم. بگذار با خودم تنها باشم. شاید هم او در پایان موفق نشده باشد.

البته پایان فیلم «آخر هفته از دست رفته» را فراموش کرده‌‏ام. اما آن فیلم هم داستانی درباره پدیده الکلیسم داشت. فیلم برای مخاطب ایجاد چالش می‌‏کرد. در صورتی که این یکی بسیار ساده بود.

نهایتاً فیلم به نظرم کمی مسطح و فرانسوی بود. به نحوی بینی‏‌مان را نوازش می‌‏کرد. نوازش بینی به نظر من از ارائه راه و روش بهتر است. در فیلم‌‏های قدیمی، بله، همیشه پایان فیلم ‏ها خوش بود و نظم حاکم بر داستان دست نخورده باقی می‌‏ماند.

همچنان که در نمایشنامه‌‏های شکسپیر می ‏بینم و طبیعتاً وقتی نظم به هم نخورد در پایان هیچ کس بدنام نمی‏‌شود. آدم‌های بد فیلم به سزای اعمال زشتشان می‌‏رسند و آدم‌‏های خوب نیز مزد کارهای نیکشان را می‏‌گیرند.

از کار کدام فیملساز جوان خوشتان می‏‌آید؟ به طور مثال، نظرتان درباره کوئنتین تارانتینو چیست؟

فیلم «داستان‌های عامه‌پسند» او غافلگیر کننده بود. زیاده از حد طولانی بود و به بدترین وجه وجودی می‌‏پرداخت. فیلمی بدیع بود. اما آنی نبود که باعث شود من به خاطرش باشتاب بیرون بروم تا فیلم جدید تارانتینو را ببینم.

اگر بخواهم از کسی نام ببرم که به خاطر دیدن فیلمش سراسیمه از خانه خارج می‏شوم او وودی آلن است. وودی آلن، نماینده نسل یا گروه خاصی نیست. اما او تنها فیلمساز آمریکایی است که به نظر من همچون فلینی و آنتونیونی به بیانی شخصی دست یافته است.

فیلم‏‌های او مثل رمان‏های یک رمان‌نویس است، مجموعه‌‏ای از تغییرات مداوم تفکری خاص. اگر او را به عنوان یک نویسنده، مطالعه کنید در‌می‏یابید که او نیز حد و مرزهای خاص خودش را دارد. در آثار او همه چیز به خوبی و خوشی جریان ندارد. در فیلم‌‏های او از انبوه بانکداران، وکلا و مشاوران خبری نیست.

در پایان رمان از منابع مختلف شامل کتاب‌‏هایی درباره فیلم و کتاب‌‏های تاریخ نام برده‏اید که برای نوشتن کتابتان مفید واقع شده‌‏اند. همین‌طور از رمان برت استیون الیس با نام «پایین‏تر از صفر» تقدیر کرده‌‏اید. دوست دارم بدانم در آن کتاب دنبال چه چیز بوده‏‌اید و چه چیزی پیدا کرده‌‏اید؟

قبول دارم این‌که تنها از همین رمان نام برده‏‌ام کمی شیطنت‌آمیز به نظر می‌‏رسد. اما من نیاز داشتم درباره نسل سوخته بچه‌های لس‌آنجلس چیزهایی بدانم. اولین متنی که به ذهنم آمد همین کتاب بود.

شاید کتاب‏‌های دیگری هم در این زمینه موجود باشد. اما من نام رستوران‌‏ها و مکان‌‏هایی را که بچه‌‏ها باید به آنجا می‌‏رفتند از این کتاب بیرون کشیدم. کلارک، شخصیت اصلی رمان من در دهه هفتاد و هشتاد میلادی تفریح‌کنان به اینجا و آنجا می‌‏رفت.

البته رمان الیس درباره زندگی یک قهرمان در کالج شرقی بود. تنها چیزهایی که از کتاب برای من مفید بود، به نام رستوران‌‏ها و جغرفیای لس‌آنجلس و اطلاعاتی درباره این‌که این بچه‌‏ها روزشان را چطور می‏‌گذرانند محدود می‌شد.

چطور شد که این کتاب به عنوان اثری ادبی پذیرفته شده است؟

راستش را بخواهید، کتاب آن‌چنان بزرگی هم نیست. شاید تا حدودی مثل فیلم «ترک لاس وگاس» می‏‌گفت: «هی، پس ماندن و پس مانده شدن، واقعاً نهایت سردی است، غیر از این است؟» باوجود این، الیس چرت و پرت نمی‏‌نویسد.

او بدون قضاوت قلم می‌زند. من این کتاب را با دقت خواندم اما نهایتاً با آن به عنوان کتابی مرجع درباره مستی روزهای یک‌شنبه و مستی‏‌های دوران جوانی برخورد کردم.


جان آپدایک در حال صحبت با ژورنالیست بریتانیایی، الن برین در سال ۱۹۶۸ / عکس: گاردین

جدای از الیس، از کدام نویسنده هم‌نسل او خوشتان می‏‌آید؟

مطمئناً نویسندگانی از این دست هستند که کارشان را بپسندم. اما من بیشتر سعی می‌‏کنم که از نویسندگان کلاسیک چیز بیاموزم و با دیدی انتقادی کتاب‏‌هایشان را بخوانم. این روزها با گزینش سفت و سخت‏‌تری کتاب‏‌ها را برای نقد انتخاب می‌‏کنم.

دبورا آیزنبرگ، نویسنده‏ای است که مرا بدین خاطر که درباره تجربیات زنانه حرف‏‌های تازه‌‏ای برای گفتن دارد شگفت زده می‏‌کند. نسلی که او از آن می‌‏نویسد نسل ناشناخته‌‏ای است.

فکر می‌‏کنم او از دهه چهل می‌‏نویسد. از آثار تام جونز هم خوشم می‌‏آید. او تبحر خاصی در زمینه نوشتن درباره خشونت و دیوانگی دارد. جهانی که او از آن می‏‌نویسد جهان خوشایندی نیست اما جهانی است که وجود دارد.

آثار هر دوی آنها در نیویورکر چاپ می‌‏شود. می‏ترسم نوشته‌‏های من در میان آثار این نویسنده‏‌های جوان گم شود. آن‌ها به دنبال آثار جوان‌‏ترها هستند.

آیا نیویورکر تحت مدیریت تینا براون تغییر کرده است. او به دنبال نوع خاصی از داستان است؟

کاملاً تغییر کرده است. البته باید خودم سردبیر می‌‏بودم تا دقیقاً بدانم چقدر و چطور تغییر کرده است. آن‌ها بیشتر خواهان داستان‌‏های احساساتی هستند، داستان‏هایی از «الیزابت تالنت» و «آن بیتی» که فکر نمی‌‏کنم امروزه چندان قابل استفاده باشند.

آن‌ها بیشتر به سر و صدا و شور و هیجان فزون‌‏تر تمایل دارند. وقتی با نیویورکر همکاری می‌‏کنید از نظر کلماتی که می‏‌خواهید به کار ببرید یا از لحاظ تجربیاتی که بیان می‏‌کنید محدود می‌‏شوید.

مثلاً بسیاری از تجربیات همجنس‌خواهانه در ابتدا از تجاوز آغاز شده است. وقتی به شماره‏‌های قدیمی نیویورکر فکر می‌‏کنم... نه تنها نمی‌توانستید برای بیانش از کلمات آنگلوساکسون استفاده کنید، حتی از به کار بردن اصطلاحی پزشکی برای یکی از اعضای بدن منع می‌شدید.

آن‌ها دوست نداشتند که این کلمه در صفحات نیویورکر ظاهر شود چرا که اصلاً نمی‏‌خواستید درباره‌‏اش فکر کنند. آن‌ها ترجیح می‏دادند که این کلمه را در جهان پیش از متن سانسور کنند.

فکر می‌‏کنم هنوز هم دست‌اندرکاران مجله دنبال داستان‌‏های سانسور شده باشند. این مسأله در مورد آثار ادبی غیرداستانی نیز صادق است. آن‌ها به دنبال نویسندگان جوانی هستند که بتوانند درباره جوانی امروز حرف بزنند.

آدم‏‌های معدودی مثل من از این قضیه مستثنی هستند. اما اساساً آن‌ها به داستان‏‌هایی توجه می‌‏کنند که بتواند زندگی و احساسات مردم معاصر را منعکس کند.

آیا شما هم نسبت به وضعیت نشر در آمریکا بدبین هستند؟ امروزه خوانندگان ادبیات داستانی بسیار کاهش یافته است و نویسندگان جوانی که سریع به موفقیت دست پیدا نمی‏کنند مشکلات زیادی برای انتشار کتاب دوم و سومشان دارند.

موافقم. هرچند اطلاعات بسیار کمی دارم. اما فکر می‌‏کنم تعداد خوانندگانی که به ارزشمند شدن کار یک نویسنده کمک می‌‏کنند تا او بتواند آثار ادبی‏‌اش را منتشر کند، رو به کاهش است.

به نظر می‏‌رسد امروزه ـ نسبت به دوران جوانی‌‏ام ـ مردم بیشتر برای پیدا کردن راه نجات کتاب می‏‌خوانند. اگر به کتاب‌‏هایی که مردم در هواپیماها می‌‏خوانند توجه کنید، می‌‏بینید که هیچ کدامشان ارزش ادبی ندارند.

آن‌ها معمولاً داستان‏‌های مهیجی از جان گریشام یا استفان کینگ و نویسندگان دیگری می‏‌خوانند که حتی اسمشان در ذهنم باقی نمی‏‌ماند مثل دانیل استیل.

در این شرایط نویسنده ادبی بودن واقعاً ناامید کننده است. البته که استفان کینگ متعلق به جهان دیگری نیست او از همین جهان می‌‏نویسد اما از جهانی متفاوت. مطمئناً خوانندگان جدی هم هستند، خدا می‌‏داند.

منتقدان کتاب مایلند در این طیف قرار بگیرند. بنابراین آن‌ها سراغ کتاب‏‌هایی می‏‌روند که معمولاً در لیست پرفروش‏ترین‌‏ها نیستند. شرایط عادی نیست. تنها وقتی یک کتاب ادبی در لیست پرفروش‏ترین‏‌ها قرار می‏گیرد که مایه‌‏ای عاشقانه داشته باشد، مثل «لولیتا».

به عبارت دیگر، شکاف بزرگی بین آن چیزی که ما ادبیات داستانی می‌‏نامیم و چیزی که مردم می‌‏خوانند وجود دارد.
وقتی بچه بودم، پرفروش‏ترین کتاب‌‏ها، آن‌هایی بودند که روی تاقچه معلم پیانوتان بود. آثار اشتاین بک، همینگوی و بعضی آثار فاکنر.

فاکنر بیشتر به این دلیل که خواندن آثارش سخت بود و تجربیات زیادی در هر اثرش بیان می‌‏شد به خصوص از سوی خوانندگان طبقه متوسط مورد توجه قرار می‌‏گرفت. ولی از جان اشتاین بک همچون نویسنده‏‌ای که نوبل می‏‌گیرد استفبال می‌‏شد.

حالا شما نمی‏توانید آن فضا را احساس کنید. احساس می‏‌کنم بین ادبیات عامه‌پسند و ادبیات جدی پیوندی برقرار نشده است. سلیقه‌‏ها، زمخت شده‌‏اند. مردم کمتر کتاب می‌‏خوانند. آن‌ها با کلمات نوشتاری راحت نیستند و علاقه‌‏ای به رمان ندارند و نمی‏توانند ارزش نوشتار کتابی و طنزآلود ادبی را درک کنند. ناراحت کننده است.

اما چه کسی مقصر است؟

خب، همه کس و همه کس در این جریان نقش منفی بازی می‏‌کنند. سینما مقصر است بدین خاطر که به بسیاری از شگفتی‏های رمان بی‏‌توجه بوده است. وقتی می‌‏توانید دو ساعت منفعلانه بنشینید، خیره شوید، تعجب کنید و وحشت زده شوید، چه نیازی است که رمان بخوانید؟

تلویزیون هم کم تقصیر نیست. تلویزیون به خانه‌‏ها آمده و با خود جذابیت متحرک را به همراه آورده است. همان‌طور که مختارید هروقت دوست داشتید شیر آب را باز کنید، می‌‏توانید به این تصاویر هم دسترسی داشته باشید.

من دوست داشتم یک فیلم ببینم در حالی که امروزه می‌‏توانید تعداد زیادی فیلم را فقط در عرض یک هفته ببینید، من هم مثل دیگران وقت زیادی برای کتاب خواندن داشتم. اما اگر دیر بجنبید تلویزیون قادر است تمام روزتان را پر کند.

حالا با این توسعه فرهنگی در بخش اینترنت نیز مواجهیم. کامپیوتر خودش را به عنوان یک ابزار فرهنگی تحمیل کرده است. به عنوان ابزاری که ـ نه اطلاعات ـ هنرها را نابود می‏کند و چه کسی می‏داند که در این جریان چه بر سر دنیای کتاب می‏آید.

من تمام این صداهای ناخوشایند را می‏شنوم. شاید بپرسید: چرا این مرد می‏‌خندد؟ خب من نوشتن را دوست دارم و به پایان حرفه‌‏ام نزدیک می‌‏شوم. خدا را شاکرم که دوباره نمی‌‏کوشم نوشتن را آغاز کنم.

نوشتن در جریان خواهد بود. نویسنده و خواننده وجود خواهند داشت. اما دیگر حتی برای یک لحظه هم نمی‏توانید بگویید که دنیای نشر در کجا رونق دارد.

کار نویسندگان هم‌نسلتان را چطور ارزیابی می‌‏کنید؟

خب همه چیز تغییر می‌‏کند. نویسنده‌‏ای که حالا توی دور است ممکن است ده سال دیگر نویسنده‌‏ای معمولی باشد یا برعکس، غربال به دست‌‏ها از عقب می‌‏آیند. بگو چه کسی می‏‌داند که مثلاً در سال ۲۰۵۰ کدام نویسنده نسل ما مخاطب خواهد داشت؟

ویکتوریایی‏ها (مردم در دوران ویکتوریا) کار نویسندگانی را می‏‌خواندند که حالا ما وقتمان را برایشان تلف نمی‏‌کنیم. چه کسی آثار تاکری را می‏‌خواند. یک آدم تحصیل کرده شاید آثار دیکنز یا حداقل بعضی از آثار او را خوانده باشد. از نسل پیش چه کسی را نویسنده دوران جنگ می‏دانید.

من شاید ناچاراً به سال بلو فکر کنم. حداکثر بعضی از کارهای «فیلیپ راث» را هم در نظر دارم.

اما دونالد بارتلمی؟ آیا نسل شما آثار او را می‏خواند.

نه به طور گسترده.

او به یک عتیقه تبدیل شده است. جان بارت.


آثار او هم سطحی به نظر می‌‏رسد. کارهای کم‌‌ارزش و روشنفکرنمایانه او برای همه آدم‏‌ها نوشته نشده است.

آثار او خاص است بله. تکرار می‏‌کنم من «سال بلو» را مدنظر دارم. من روی تمام آثار او نقد نوشته‌‏ام و با همه آن‌ها موافق نیستم ولی فکر می‌‏کنم نثر اصولی و درک اصالتی‌‏اش زندگی بسیار خیره کننده است. «برنارد مالامد» نویسنده‏ای است که هرکس از او نام نمی‌‏برد اما کتاب «دنباله رو» او بسیار زیبا است.

این کتاب در ذهن من بسیار موفق‌‏تر از «گتسبی بزرگ» است. سعی می‏‌کنم به زنان هم فکر کنم، به داستان‌‏های کوتاه «مرری مک کارتی»‌. خب او دقیقاً از این نسل نیست. سوال سختی است. چیزهایی هم هست که به منتقدین امکان می‌‏دهد که دندان‏‌هایشان را در آن‌ها فرو کنند، به طور مثال داستان‌‏های امپراتوری این‌گونه‌‏اند.

شما یکی از معدود نویسندگان نسل خودتان هستید که در زمینه نقد بسیار پرکار بوده‏‌اید. آیا توجه به نقد به آپدایک نویسنده کمک می‌‏کند یا این‌که این‌ها دو مقوله جدا از هم هستند؟

نه، البته دوست دارم فکر کنم که نوشتن نقد در نوشتن داستان به من کمک می‌‏کند. که گاهی هم این مسأله موجب سرگرم شدنم نشده است. شاید فقط چند داستان را با انرژی که از نوشتن نقد به دست آورده‏‌ام، نوشته‏ام.

اما از طرف دیگر نقد باعث می‏‌شود که کتاب‌‏ها را با شیوه‌‏ای متفاوت بخوانم و وادارم می‌‏کند کمی فکر کنم. سعی می‌‏کنم از ردای نقد به عنوان بهانه‌‏ای برای آشنایی با آثار کلاسیک ملی‌‏ام استفاده کنم‌.

با این نگاه آثار «ملویل»، «هابوژن» و «ویتمن» را بررسی کرده‏‌ام. بنابراین از این منظر نوشتن نقد برایم نوعی خود‌آموزی است. همچنین با استفاده از نقد از فعالیت‏‌های ادبی اهالی اروپا و آمریکای لاتین آگاه می‏‌شوم و آثارشان را می‌‏خوانم.

می‏‌کوشم که با این آگاهی، کمی طعم آمریکایی آثارم را با مزه ادبیات جهان تعدیل کنم. من نویسنده‏‌ای همه فن حریف هستم. نویسندگانی که فقط آمریکایی فکر می‌‏‌کنند در این جهان به وصله‌‏ای ناجور تبدیل می‏شوند.

شاید اگر بسیاری از نقدهای جدی‏‌ام را نمی‌‏نوشتم، نمی‏‌توانستم «درباره زیبایی سوسن‏ها» را بنویسم. چرا که این اثر سرشار از جستارهای نقادانه است. دوست داشتم که این کتاب به عنوان اثری روشنفکرانه و نه صرفاً تجربی شناخته شود.

آیا نقدهایی را که روی آثار خودتان نوشته می‏‌شود، می‌‏خوانید و آیا قبول دارید که عکس‏‏‌العمل شما نسبت به این نقدها در زمان‌‏های مختلف متفاوت است؟

(می‏خندد) من خوره‏ خواندن نقدها نیستم. اما این نقدها را نه تنها می‌‏خوانم بلکه به شدت درباره‏شان فکر می‌‏کنم. بعضی‏‌ها دردسرسازند و البته بعضی‏‌ها نیز نظرهای درست و منفی دارند. نقدهایی که روی این کتاب نوشته شده است آثار خوبی هستند به جز چندتایی‌‏شان که واقعاً ملال‏‌انگیز است.

ولی به طور کل به خود اجازه نمی‏‌دهم درباره استقبال منتقدان از این کتاب گله داشته باشم چرا که کمکی به من نمی‏‌کند. من نقدهای خوب و بد را در یک پرونده نگهداری می‌‏کنم.

برای تمام کتاب‌‏هایم پرونده نقد دارم. اگر نقدی در مجله‌‏ای درباره کتابم ببینم پاره‌‏اش می‌‏کنم و در پوشه می‏‌گذارم تا بیش از این اسباب رنج و زحمت نشود. (می‏خندد) اساساً نمی‌‏توان برای خوشایند منتقدین نوشت. چرا که نویسنده نمی‏خواهد حتماً آن‌ها را راضی کند.

اگر هم بخواهد هیچ تضمینی برای قوت کتابش نیست. به طور مثال می‌‏دانستم که فمینیست‏‌ها انتقادات زیادی درباره قهرمان رمان‏‌هایم دارند. به اعتقاد آن‌ها قهرمانان رمان‏‌هایم همیشه مردان زن‌ستیز و شهوت‌پرست بوده‏‌اند. به همین خاطر کتابی نوشتم با نام «جادوگران فتیله شرقی» که در آن زنان قهرمان داستان بودند. فمینیست‏‌ها نوشتن این کتاب را جشن نگرفتند. آن‌ها این کتاب را هم دوست نداشتند.

یادم هست وقتی در دانشکده درس می‌‏خواندم، آثار شما از لحاظ سیاسی مناسب خواندن تشخیص داده نمی‌‏شد. آیا از این قضیه آزرده‌خاطر هستید؟

خوشبختانه من در دانشکده درس نمی‌‏دهم و وقتی به دانشکده می‌‏روم از من با روی گشاده استقبال می‌‏کنند. خوشبختانه من از معضلی به نام دانشکده مصون مانده‌‏ام. من مرد سفیدپوستی هستم که در موقع خاصی به دنیا آمده‏ام شاید هم نسبت به هم‌سن و سالان و همکارانم کمی احساس تبعیض جنسی داشته باشم.

اما زن‌گریز نیستم. برخلاف آنچه گفته شده زنان خوب و باهوش نقش بزرگی در زندگی من بازی کرده‌‏اند و همواره کوشیده‏ام که با وضع بد زنان در جامعه‌‏مان همدلی کنم. جامعه ما هنوز ذاتاً مرد‌سالارانه است.

اما شاید آن‌ها درست بگویند چرا باید نوشتنم را محدود به شخصیت‌‏هایی نظیر «ربیت آنگستروم» بکنم؟ من دو کتاب نوشته‌‏ام که زن‏‌ها را به چالش کشیده است واقعاً قهرمان داستان «سوسن‏‌ها» زن است.

او کسی است که سرنوشت خانواده را از این رو به آن رو می‏‌کند و به ستاره‌‏ها می‌‏رسد یا آن‌قدر به ستاره‏‌ها نزدیک می‌‏شود که در زندگی امروز ممکن است.

و سوال آخر، خیلی از کتاب‏‌های شما حداقل در یک نظر اجمالی به موضوعات سنگین فرهنگی می‌‏پردازد. این حس که ما در حال حاضر با اطلاعات بمباران می‌‏شویم حس خوبی نیست. فکر می‏‌کنم سطری در کتاب جدیدتان هست که شما در آن می‌‏گویید: «اطلاعات در پایان قلب شما را خواهد شکست» بسط این قضیه به مسأله ریاست جمهوری کلینتون برای من تعجب‏‌آور است که شما به عنوان یکی از کسانی که درباره رابطه نامشروع کلینتون مطلب نوشته‌‏اید، به او علاقه‌‏مند باشید. آیا ما امروز چیز زیادی درباره رهبرانمان نمی‌‏دانیم؟

درک این موضوع برای من سخت نیست. کلینتون از نسلی است که بی‏‌بند و باری و بی‌عفتی را به عنوان راهکاری برای رستگاری می‌‏پذیرند. اگر هیلاری بتواند تحملش کند من هم می‌‏توانم. برخلاف جان کندی، او کاری جز این‌که رییس جمهور خوبی باشد انجام نداد.

فکر می‏‌کنم باید او را فراموش کنیم هرچند که این صداها خیلی گستاخ باشند. البته گمان می‌‏کنم این قضیه بر او تحمیل شد. شاید هم این قضیه ساخته و پرداخته ذهن مخالفان باشد.

اما تمام برآشفتگی من اساساً در مقابل کسانی است که او را راحت نگذاشتند تا به وظایف رییس جمهوری‌‏اش برسد. او بدون تقلب و دوز و کلک رییس جمهور شد و نشان داد که توانایی‏‌های قابل توجه‌‏ای برای کار دارد.

دنیای آزار‌دهنده‏ای است وقتی این‌قدر از آزار رساندن به یک خدمت‌گزار مثل او لذت می‌‏بریم. برخلاف بسیاری از مردم، من هیچ حس منفی نسبت به کلینتون نداشته و ندارم. کلینتون به مردم دروغ گفت، نمی‏دانم چرا.

به طور کل من با کسی که می‏خواهد رییس جمهور باشد همدل و همزبان نیستم. ما این شغل را سخت و وحشتناک کرده‌‏ایم. به هر حال به نظر می‏‌رسید که او می‏‌خواست رییس جمهور باشد و برای این کار نیز خوب بود.

Share/Save/Bookmark

خبر مرتبط:
جان آپدایک، نویسنده آمریکایی درگذشت

نظرهای خوانندگان

ممنون اقا مجتبای عزیز / خیلی خیلی جالب بود

-- سروش ، Jan 28, 2009 در ساعت 11:25 PM

اقای پور محسن با سپاس فراوان برای ترجمه و چاپ این مقاله که واقعا فوقالعاده بود. یکی از مهم ترین جنبه های کارهای جان اپدایک این تهی بودن داستانهایش از خشونت و همچنین مبالغه کردن زیاد در باره سکس بود که بنظر من بهترین وجه کارش بود. بهر حال او یکی از اخرین نویسندگانی بود که انقدر توانست جهانی بشود. درود بر روانش.

-- مینا زند ، Jan 28, 2009 در ساعت 11:25 PM