شعر «انهدام» نصرت رحمانی در گفتوگو با حافظ موسوی
امپراتوری تکنفره نصرت
مجتبا پورمحسن
گفت و گو را از اینجا بشنوید.
در بعدازظهر آخرين جمعهی بهاری سال ۱۳۷۹، نصرت رحمانی يکی از بازماندههای دوران طلايی ادبيات شعری ايران درگذشت. آن روز نصرت در خانهای که با همهی بزرگيش برای عظمت شاعری جاودانی کوچک بود در آغوش پسرش آرش آخرين نفسهای زندگيش را سر کشيد. او يکی از آخرين سربازان باقی مانده از ميدان شعر دهههای نهچندان دور بود، امروز که در هفتمين سالمرگ درگذشت نصرت رحمانی هستيم تصميم گرفتيم با حافظ موسوی دربارهی يکی از شعرهای نصرت رحمانی صحبت کنيم؛ شعری که فکر میکنم بسيار تلخ است و گويای فضايی است که بر شعرهای نصرت رحمانی حاکم بوده، حافظ موسوی شاعری که تا به حال چهار مجموعه از او منتشر شده و تا پيش از تعطيلی مجلهی ادبی کارنامه، دبير تحريريه اين نشريه بود با ما دربارهی شعر انهدام حرف زده. اما بد نيست برای آن دسته از مخاطبانی که شعر «انهدام» را نخواندهاند يا نشنيدهاند يک بار اين شعر را بخوانيم و بعد گفتوگو با حافظ موسوی را.
نصرت رحمانی
اين روزها اينگونهام، ببين؛ دستم، چه کند پيش میرود، انگار هر شعر باکرهای را سرودهام پايم چه خسته میکشدم، گويی کتبسته از خم هر راه رفتهام تا زير هر کجا حتی شنودهام هر بار شيون تير خلاص را ای دوست
اين روزها با هر که دوست میشوم احساس میکنم آنقدر دوست بودهايم که ديگر وقت خيانت است
انبوه غم حريم و حرمت خود را از دست داده است ديريست هيچ کار ندارم مانند يک وزير وقتی که هيچ کار نداری تو هيچکارهای من هيچکارهام يعنی که شاعرم گيرم از اين کنايه هيچ نفهمی اين روزها اينگونهام فرهادوارهای که تيشهی خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنين است اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان ياران وقتی صدای حادثه خوابيد بر سنگ گور من بنويسيد يک جنگجو که نجنگيد اما... شکست خورد
آقای موسوی، سالمرگ نصرت رحمانی يکی از شاعران بزرگ ايران است. میخواستم در مورد شعر انهدام اين شاعر صحبت کنيم، چون به نظر من شعر برجستهای است. نظر شما دربارهی اين شعر چيست؟
بگذاريد من با اشارهای به شخصيت خود نصرت رحمانی و رابطهاش با اين شعر و شعرهای ديگرش شروع کنم. نصرت رحمانی از آن شاعرانی است که شعرش به شدت شبيه خودش است و اين خود نصرت رحمانی آنقدر خود ويژه و جذابی است که انگار يکی از ما نيست که داريم زير اين آسمان زندگی میکنيم. زير اين آسمان عمومی، آسمان شخصی خودش را دارد. قوانين، اخلاقيات و هنجارهای ما را به پشيزی نمیگيرد. یک امپراطوری يکنفرهای دارد که تمامی دنيا را با همهی جلال و جبروتش دست میاندازد و ما را که اين سوی آن امپراطوری بزرگ يکنفری ايستادهايم به احترام و تحسين وا میدارد، چون در عين حال ما احساس میکنيم که در آنجا جايی برای ما هم هست يا اصلاً آنجا برای ما درست شده، شايد از ورود به آن میترسيم اما وسوسهاش را هميشه با خودمان داريم. ويژگی پرسونا همهی شعرهای نصرت و مهمترين ويژگيش اين است که از خود نصرت به نصرت نزديکتر است. اين است که انگار چيزی از همهی ما را در خودش دارد اين چيز ممکن است در ما هيچ کاری جز يک عروج و ظهور پيدا نکرده باشد يک ميل؛ ميل سوزان، ميل مبهم به بيان درنيامده، که سرکوب شده باشد. نصرت در شعر انهدام هم انگار دارد برای یک دوست گزارشی از حال و روز خود در دههی شصت مینويسد؛ کندی، ملال، بیحوصلگی، بيکاری، پوچی، گمگشتگی و انهدام.
حافظ موسوی - عکس از آرش عاشوری نیا
خيلی شعر تلخی است آقای موسوی، اين طور نيست؟
دقيقاً، اما جالب اين است که همين گزارش حال و روز را نصرت در متن روزگاری نوشته، که اين روزگار ماست و در عين حال، روزگار تيره و دلمردهای که ما تجربهاش کرديم، روزگار تيره و دلمردهای که زير آسمان سياه و غم گرفتهی دههی شصت گذشت. نصرت کاری به اين ندارد که ما يعنی مايی که بيرون از امپراطوری او بوديم جنگيديم يا نه، اصلاً با ما بحثی بر سر اين ندارد که جنگيدن ما يا جنگيدن هر کس ديگری فايدهای داشته يا نداشته، مهم اين است که ما با او در يک نقطه، در نقطهای به شدت تراژيک به هم رسيديم و بالای گور او يا گور خودمان که بر سنگ کتيبهاش نوشته شده، يک جنگجو که نجنگيد اما شکست خورد. به اين سرنوشت تراژيک نگاه کنيد. هولناکتر از تراژدی مرگ سهراب است. چرا که او به هر حال با پدر جنگيده بود، هولناکتر از تراژدی اسفنديار است چرا که او به هر حال میخواسته پهلوان محبوب ما را به بند بکشد اما اين خيلی تراژيکتر است چون پايان دردناک جنگجويی است که بدون اينکه بجنگد شکست خورده. اين بيان تراژيک يک لعابی از طنز بر روی خودش کشيد تا ما بتوانيم تحملش کنيم. به نظر من اين بيان يکی از بینظيرترين بيانهای شاعرانه در کمال سادگی است.
يک جايی از شعرش دارد که فکر میکنم جای مهمی از اين شعر است و هر وقت هم که از اين شعر بحث میکنند اين تکه را ناديده میگيرند، شايد به خاطر ديريافت بودن اين تکه از شعر باشد. دوست داشتم نظر شما را هم راجع به اين بخش از شعرش بدانم: ديريست هيچ کار ندارم/ مانند يک وزير/ وقتی که هيچ کار نداری/ تو هيچکارهای/ من هيچکارهام، يعنی که شاعرم/ گيرم از اين کنايه هيچ نفهمی...
اتفاقاً چيزی که در واقع در همين قسمت قبلی اشاره کردم اين پوشش طنزی است که نصرت روی اين ماجرا میکشد. در عين حال هم ببينيد من حالا بر عکس نظر شما چيز ويژه، قدرت ويژهای در آن بند نمیبينم يعنی آن بند را در کنار بندهای ديگر میبينم که اشاره به وضع روزگار ما دارد، اشاره به وضع روزگاری که در واقع برای نصرت يک تجربهی شخصی است، ببينيد نکتهای که من میخواهم اشاره کنم اين است که نصرت رحمانی دقيقاً دارد خودش را مینويسد، پرسونای شخصی خودش را، همان ويژگی که در شعر نصرت است. اين پرسونای شخصی بسيار دغدغهی عمومی شدن را با خودش دارد منتها اهميتش به نظر من در يک چنين شعر تراژيکی در عين اينکه نصرت هيچ گونه فن و فنون به اصطلاح صناعت و بلاغت و اينها را به کار نمیبرد و اين به نظر من آن ويژگی است که او به اين شعر داد که واقعاً به سرعت برق و باد در ذهن جا گرفت و اين شعر الان يکی از معروفترين شعرهای معاصر ماست.
به اين مسأله اشاره کرديد که چندان با تکنيک در اين شعر برخورد نمیکند اما يک جايی از شعر است که يک تغيير فعل عجيبی دارد که به نظر من به اين شعر يک عمق ويژهای میبخشد: آغاز انهدام چنين است/ اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان... اين تغيير فعل را شما چه طور تعبير میکنيد آقای موسوی؟
من اتفاقاً در يادداشتی که دربارهی اين شعر دارم میگويم وقتی ما به آخر شعر میرسيم و يا در واقع پرسونای شعر وقتی به آخر شعر میرسد هم خودش اين خودآگاهی را پيدا میکند و هم ما اين خودآگاهی را پيدا میکنيم که حالا ديگر يک تجربهی شخصی نيست، يک تجربهی عمومی شده است، به همين دليل است يک دوران جديد، يعنی دوران انهدام: آغاز انهدام چنين است/ اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان...
رويکرد درونی شعر نصرت رحمانی، در اغلب شعرها، از خودش شروع میشود، يعنی شاعر وضعيت فعلی خودش را، کرختی و ملولی که در اين شعر هست. از همان ابتدا، ديگر دستم به خودکار نمیرود پاهايم اين جوری... و وضعيتی را که شايد در واقع به اينکه يک جور وصف حال و يک جور بازتاب انعکاس، شخصیترين حالات خود شاعر يا گوينده باشد يا پرسونا باشد که البته در مورد نصرت اغلب اين پرسونا با خود نصرت يکی میشود منتها وقتی که جلو میآيد به آن تجربهی عمومی و همگانی میرسد يعنی ما که تجربهی دههی شصت را در اين مملکت گذرانديم و میدانم که نصرت در آن وضعيت مثل همهی اهل فرهنگ کجا نشسته و آن بيکاری را با بيکاری يک وزير که البته مايهی آشکاری از طنز دارد قرينه میکند، آن تغيير فعل را در جايی میدانم که اين دو تا روايت به هم میرسند يعنی من شخصی هستم که ديگر دستم به خودکار نمیرود و يک من اجتماعی و يک من جنبی است، به نظر من مهمترين اتفاقی که در اين شعرها و در بسياری از شعرهای نصرت میافتد حرکت از دو نقطهی مختلف است، ولی رسيدن در يک نقطه به همديگر.
نصرت رحمانی
آقای موسوی میرسيم به مشهورترين بخش اين شعر، ای دوست/ اين روزها/ با هر که دوست میشوم احساس میکنم/ آنقدر دوست بودهايم که ديگر/ وقت خيانت است... خيلی اين تکه از شعر تلخ است تعبير خيانت و دوستی در اين شعر فکر میکنم يک تعبير جديدی بود که نصرت ارائه داد؟
درست همينطور است. اين شعر در وضعيتی است که شما میتوانيد رندی را در کل اين شعر ببينيد. يعنی چه؟ يعنی شما هر گزارش منفی که در يک شعر نصرت میبينيد اشاره به يک گزارش مثبت دارد يعنی اگر امروز نمینويسم معنیاش اين نيست که هيچوقت نمینوشتم، گفتم او استعاره و فنون بلاغت و... را به کار نمیگيرد اما همين نحوهی نوشتن جوری است وقتی که میگويد اين روزها دستم به شعر نمیرود اين در عين حال نشان میدهد که پيشترها—پيشترهايی که خيلی دور باشد هر شعر باکرهای را سروده است. يا اگر میگويد فرهادواری که الان تيشهی خودش را گم کرده است يعنی چه؟ يعنی اينکه فرهادوارهای که پيشتر از اينها خيلی کوهها و بيستونها را کنده است.
يعنی متنهای گذشتهای در اين شعر وجود دارد؟
دقيقاً، اينجوری است، البته دو بند اين شعر بسيار سر زبان افتاده، يکی همين بند که شما اشاره کرديد و يکی هم بند يک جنگجو که نجنگيد/ اما... شکست خورد.
به نظر من در اين اصطلاح بند آخر يک جنگجو که نجنگيد اما... شکست خورد در درجهی اول جنگجو است ولی جنگجويی که نجنگيده، نمیگويد يک آدم منفعلی که اصلاً قصد جنگ نداشته، و پرسونايی که معرفی میکند پرسونايی که وارد جنگ نشد ولی شکست خورد. خب اين پارادوکس است که حالا اگر در وجه شخصی نصرت رحمانی بيايد خيلی معنا پيدا میکند يعنی نصرت به نظر من صادقانهترين بيانها را در سبک خودش در بسياری از شعرهايش دارد، بعد میبينيد بدون اينکه هيچ قصد و غرضی در کار باشد يک تعميم عمومی هم پيدا میکند در حقيقت شعر توی اين پارادوکسها است يعنی: اين روزها/ با هر که دوست میشوم احساس میکنم/ آنقدر دوست بودهايم که ديگر/ وقت خيانت است.
يک در واقع سرخوشی بسيارتلخ، يعنی در ابتدا انگار حتی دارد با ما شوخی میشود ولی پشت آن ماجرا دوستی و خيانت به عنوان دو روی يک سکه. و همهی اينها به نظر من، در آن کانتکسی که اتفاق میافتد ايست پيدا میکند؛ کانتکس ملول، کانتکس رکود، میدانيد در همان فضايی که از ابتدا شعر اين روزها اينگونهام ببين، يعنی خودش، جالب اين است که خود شعر يک برش تاريخی میدهد يعنی روزهای ديگری بوده است که به گونهی ديگری بوده است، اين روزها اينگونهام ببين، و شعر ادامه پيدا میکند وضعيت نوشتن، وضعيت قلم، و رابطهها و خيانت، سکوت و نهايتاً به نظر من آن تراژدی هولناک جنگجويی که نجنگيد اما... شکست خورد.
اين شعر در مجموعهای چاپ شده که از مجموعههای درخشان نصرت نبوده يعنی نصرت آن نقطهی اوجش را گذارنده بود، ولی يکی از درخشانترين شعرهای نصرت است اين را چگونه ارزيابی میکنيد؟
ببين، آوازهی نصرت مربوط به دههی سی و چهل است يعنی نصرت شاعری است که در دههی سی و چهل به اوج رسيد نوعی از شعر رمانتيزم سياه، که با اين شخصيت خودپذير خودش شهرت پيدا کرد شاعر کوچههای تهران، شاعر نمیدانم شايد يک نسل جديد از عيارانی که برآمده از يک دورهی شکست هستند يعنی اگر اخوان آن شکست را تبديل به يک يأس فلسفی میکرد اين يکی که نصرت رحمانی باشد آن را تبديل میکرد به دستمايهای برای مثلاً لودگی و عياری، حتی خوشباشی در عين تيرگی و سياهی، و هيچانگاری دنيا، حالا نصرت رحمانی با شعرهای آن دوره که چهارپارهها و شور و شعرهای بسيار معروف و مشهور و مهمی هم در آنها هست به شهرت رسيد ولی من اتفاقاً معتقدم نصرت بهترين شعرهای خودش را در دو دههی آخر عمرش گفته است يعنی شما اگر کارهای نصرت را ورق بزنيد در اواخر دههی پنجاه به ويژه در دههی شصت نصرت تعدادی از بهترين شعرهايش را سروده است.
|