رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ تیر ۱۳۸۶

میراث!

می‌بینی بابابزرگ این حاصل خموشی تو و نسل توست! نشستی به تماشا یا حداقل بهانه‌ای یافتی، بهانه‌ی مرسوم و همیشگی نسل شما: غم نان و یا غم روزگار.
روزگار؟! تو فقط روزگارت مادربزرگ بود و آن پنج دهانی که یکی‌اش لابد بابای من بود. آن‌ها نان می خواستند و کو حوصله این‌که به وطن بپردازید؟

می‌دانی بابابزرگ، معروف است که نوه‌ها و پدربزرگ‌ها خیلی یکدیگر را دوست دارند اما این‌بار بایستی بگویم که: دوستی را فراموش کن پدربزرگ! من هرگز کسانی را که سرزمینشان را دوست نداشته‌اند دوست نخواهم داشت. من نمی‌دانم فردا برای فرزندم از پدربزرگش چه بگویم. او مرا نخواهد بخشید که چون تو پدربزرگی داشته‌ام! آری. خوب می‌دانم که چشم بستید و نشستید به تماشای تاراج سرزمینی که پدرانتان به شما واگذار کرده بودند. نه آخر شمایان میراث‌دار بودید و چنین بی‌گدار به آب زدید؟

بابابزرگ! برای فرزند فردایم چه بگویم وقتی از من بپرسد و حتما خواهد پرسید که چطور ارزان‌فروشان نالایق خاک این سرزمین را به نقد و نسیه فروختند و شما سکوت اختیار کردید و هیچ نگفتید. سرتان بند چیزهایی بود که هیچ خط و ربطی به این سرزمین و مردمانش نداشت. درست همان زمانی که شمایان نگران دعوای دو همکیش در بوسنی و صربستان یا درگیری‌های اعراب و اسرائیل بودید، درست همان زمان در شیخ‌نشین‌هایی که هنوز هم دیرترین رقم تاریخشان به زور به دو رقم می‌رسد محموله‌های آثار کشف شده در جیرفت را دوباره در زیر خاک‌های اطراف اتوبان تازه‌ساز شیخ زائد دفن می‌کردند تا این‌بار به بهانه کشفی در این حوالی آن‌ها را به نام خویش سند زنند و در موزه تازه‌سازشان به نمایش بگذارند. جعل تاریخ مگر غیر از این است بابابزرگ؟! هیچکس نپرسيد که چطور ممکن است اشیاِی دست‌ساز چهار هزار ساله در سرزمینی که فقط صدها سال است که سر از زیر آب بیرون آورده پیدا شده باشد.

می دانی بابابزرگ من هرگز دوست نخواهم داشت تا فرزندانم را به موزه‌هایی ببرم که در این خاک نیست اما نفیس‌ترین بخش خاطره‌های هزارساله این قوم تلخی کشیده‌اش را دیگران در ویترین‌هایی مستحکم به رخ تماشاگران می‌کشانند.

پدربزرگ!
دیروز برایم مثنوی می‌خواندی:

این پشیمانی قضای دیگر است
این پشیمانی بهل حق را پرست

ورکنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود

صدایت هنوز یادم هست؛ اما نمی‌دانم تو هم شنیده‌ای که مولانا را کشورهای همسایه و دوست به نفع خودشان مصادره کرده‌اند و تو و هم نسلانت ساکت نشسته‌اید و وقتی از تو پرسیدم مولانا مگر زاده همین بلخی نیست - که به پاس نالایقی سردمداران حاکم بر این سرزمین از نقشه ما حذف شد - چرا به راحتی هبه مردمانی می‌شود که حتی یک‌پاره از ابیاتش را نمی‌توانند به فارسی بخوانند اما نامش را در میان گذاشته‌اند بر گردش می‌رقصند و سماع می‌کنند و کلاه می‌گردانند و دلار جمع می‌کنند. تو فقط سر تکان دادی و هیچ نگفتی و رفتی.

پدربزرگ، دوست ندارم فردا درگاه آموختن زبانی که فردوسی پاکزاد آن را در کوران تاخت‌وتاز دشمنان این مرز و بوم حفظ کرده و به دست شمایانش سپرده است یکی داستانی پر از آب چشم را برای کودکم آغاز کنم، داستانی که همه‌ی خاطراتش را بایستی با ماضی نقلی صرف کرد که: چنین بودیم چنین داشتیم و چنین می‌زیسته‌ایم.

پدربزرگ! با این که خیلی دوستت دارم اما بایستی بگویم که قرن تعارف رو دربایستی به سر رسیده است. هنوز می‌توانم بگویم که دوستت دارم اما این را هم بایستی اضافه کنم که تو را نخواهم بخشید و این جمله را با اشک‌های بی‌گناه همه کودکانی خواهم گفت که فردا از آن آن‌هاست؛ فردایی خالی از داشته‌هایی که دیروز به رذالت وطن‌فروشان و خاموشی شمایان از دست آنان گرفته شد!

عباث!

Share

نظرهای خوانندگان

زيبا حرف دل نسل امروز را زدي ... اما كجا سر ما بايد به سنگ بخورد نمي دانم ... غم نان با اين مردم كاري كرده كه فرصت ندارند فرداي خود را ببينند چه رسد به نسل هاي آينده ولي تا كجا چند صد سال اين اتفاق ها بايد تكرار شود ؟ چرا سخت ترين كار اين است كه به پرنده اي ياد بدهي آزاد است ؟

-- حجت ، Jun 23, 2007 در ساعت 06:24 PM

عباث عزیز
نه تنها داستان آنچه پدران و پدربزرگ های ما قهرمان پوشالی آن بودند داستانی است پر از آب چشم که آنچه که امروز ما می سازیم هم در خور گریستن است

همیشه دل نوشته های زیبای شما در آزادکوه را خوانده و دوست داشته ام

-- حمید رضا دهقانی ، Jun 25, 2007 در ساعت 06:24 PM