رادیو زمانه > خارج از سیاست > ویژه برنامه ها > در جستجوی والدین ایرانی | ||
در جستجوی والدین ایرانیپژمان اکبرزادهpejman@radiozamaneh.comمدتی پیش، مهین قاسمی، یکی از دوستان ایرانی که در شهر آرنهم در هلند زندگی میکند، یک دختر هلندی ایرانیتبار را به رادیو آورد. این دختر، سیمونه نام دارد که سالها پیش، یک زوج هلندی به اصفهان رفتند و او را از یتیمخانه باغچهبان به فرزندی قبول کردند. سیمونه از زمانی که تنها ده روز از تولدش سپری شده بوده، در هلند بزرگ شده و فارسی بلد نیست. او که اکنون سی و چهار ساله است، پس از این همه سال، به فکر پیدا کردن والدین اصلی خود در ایران افتاده است و در همین رابطه، با ما، در استودیوی رادیو زمانه گفتگو کرد.
پیش از آغاز صحبت، خانم قاسمی در مورد وضعیت آن سالها در ایران صحبت کرد و اینکه چه شد تعدادی از زوجهای اروپایی، بهویژه از هلند و آلمان، برای پذیرش سرپرستی فرزند به ایران رفتند: «در حدود سالهای 1970 تا 1974 در یتیمخانه باغچهبان در استان اصفهان، تعداد بچههای یتیم خیلی زیاد شده بود و اینطور که گفتهاند، شاه حتی مجبور شد یک فراخوان بینالمللی بدهد که هرکس جویای داشتن فرزند است و بچه دار نمیشود میتواند به ایران بیاید. روند کار بسیار راحت بود و از سال 1970 تا 1974، از هلند، جمعاً 37 زوج برای پیدا کردن بچه به یتیمخانه باغچهبان در اصفهان رفتند. کار از راه آژانسی در آمستردام انجام میشد و متاسفانه خیلی آسان میگرفتند. دشوارترین بخش کار از طرف سفارت هلند در ایران بود؛ شرایط سختی داشتند ولی از طرف ایران شرایط بسیار راحت بود. کافی بود درخواستی صورت بگیرد.» خود شما چطور با سیمونه آشنا شدید؟ من یک دوست هلندی دارم به نام آلبرت که 64 سال دارد. او پدرخوانده یک ایرانی است. ما از قدیم با هم آشنا بودیم و او این اطلاعات را به من داد. زمانی که دید من خیلی مشتاق هستم به این بچهها برای پیدا کردن والدینشان کمک بکنم، سیمونه را به من معرفی کرد.
ممنون از تو. به سیمونه میپردازیم. سیمونه! چیزی میتوانی به فارسی بگویی برای شروع مصاحبه؟ (میخندد) سلام! حالت خوبه؟! اسم من سیمونه است. چند وقت است که دنبال پدر و مادر اصلیات میگردی؟ چهار ماه. الان چند سال داری؟ 34 سال چه شد که پس از این همه سال، یک دفعه تصمیم گرفتی که دنبال پدر و مادر اصلیات بگردی؟ پس از به دنیا آمدن پسرم، از آنجایی که خودم دیگر مادر شده بودم، این احساس که من باید پدر و مادر و بهویژه مادرم را پیدا کنم خیلی قویتر شد. درحال حاضر احساس میکنم که دیگر باید آنها را پیدا کنم.
چطور به دنیا آمدن پسرت چنین تاثیری را در تو گذاشت؟ چون خودم الان یک مادر هستم و نمیتوانم درک کنم چطور یک مادر میتواند بچه خودش را بگذارد سر راه. از چند سالگی خبر دار شدی که پدر و مادرت تو را سر راه گذاشتند؟ تقریباً زمانی که پنج ساله بودم. یعنی افرادی که تو را به عنوان فرزندخوانده پذیرفتند به تو در پنج سالگی گفتند که چنین اتفاقی در ایران برای تو افتاده؟ من کلاً از نظر حس ششم و از نظر الهاماتی که به شخص خودم میشود حتی از پنج سالگی چیزهایی را حدس زده بودم. احساس میکردم از نظر درونی من با اینها جور نیستم. یک چیز همیشه در فکر من بود و حتی در مدرسه. چون در یک روستا زندگی میکردیم که تقریباً تنها من چشم و ابرو مشکی بودم. دیگران شبیه من نبودند و بچههای مدرسه مرتب این پرسش را از من میکردند که چرا پدر و مادر تو اینقدر روشن و بلوند هستند و تو نیستی. رفتار پدر و مادرت هم طوری بود که تو حس کنی آنها پدر و مادر اصلی تو نیستند؟ در همه چیز روشن بود که آنها پدر و مادر من نیستند. یعنی به لحاظ احساسی فکر میکنی که اگر بچه واقعی آنها بودی با تو رفتار نزدیکتری داشتند و محبت بیشتری میکردند؟ بله. در پنج سالگی که از این قضیه باخبر شدی، سن خیلی کمی داشتی. در روحیه تو چه تاثیری گذاشت زمانی که فهمیدی آنها پدر و مادر اصلیات نیستند؟ متاسفانه من اصلاً دوران بچگی و نوجوانی خوبی نداشتم. پس از آن که پدرخوانده و مادرخواندهام به من موضوع را گفتند احساسم بد و بدتر شد. خودم را همیشه یک آدم منزوی احساس میکردم که به آنها تعلق ندارم. دانستن واقعیت باعث شد که روزگارم بدتر بشود. در کودکی هیچ چیزی از گذشته خودت به همراه داشتی؟ نه. حتی من از شناسنامهای که آن پرورشگاه شاید برای من درست کرده باشد پرسیدم ولی آن را هم نداشتم. از آن زمان که فهمیدی هیچ تلاشی هم میکردی که بفهمی پدر و مادر اصلیات چه کسانی هستند و کجا هستند؟ بله. همیشه هم این سوال را میکردم ولی متاسفانه تعاریف بدی از ایران به من میدادند و میگفتند که «اصلاَ دنبال این مساله نرو؛ ایران یک کشور لعنتی است. نباید سراغ آن را بگیری. چرا میخواهی این کار را بکنی، اگر پدر و مادرت خوب بودند که تو را سر راه نمیگذاشتند.» هیچ وقت به ایران سفر کردهای؟ نه. ولی سال آینده برای اولین بار میخواهم بروم. چطور طی این همه مدت و با این تعاریفی که میکنی، هیچ وقت باعث نشده که یک سفر به ایران بروی؟ همیشه میخواستم ولی متاسفانه من هیچ وقت حق نداشتم برای خودم تصمیم بگیرم. تازه در سال 2006 زندگی من تغییر کرد و دیگر خودم میتوانستم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. چرا نمیتوانستی برای خودت تصمیم بگیری؟ در درجه اول به خاطر والدین کنونیام بود. خیلی تلاش میکردند جلوی من را بگیرند. حتی زمانهایی که ناراحت بودم یا اصرار داشتم در این کار، مادرم من را سوار ماشین میکرد و میراند بهطرف یک مرکز نگهداری بچههای بیسرپرست و میگفت: «اگر دوست نداری با ما زندگی کنی برو اینجا زندگی کن». بارها پیش میآمد که میگفت: «ای کاش من هیچوقت تو را به فرزند خواندگی قبول نمیکردم.» خیلی جدی گفت که از این کارش پشیمان است. بعد من هم دیگر سعی میکردم کاری نکنم که اختلاف ساز باشد تا سال 2006 که سعی کردم زندگیام را عوض کنم. 2006 سالی بوده که ازدواج کردی؟ نه. چه زمانی ازدواج کردی؟ ازدواج نکردم. الان با چه امیدی میخواهی پدر و مادرت را پیدا کنی. هیچ نشانی از آنها در ایران داری؟ من یک بار در اینترنت با یک فراخوان خودم را معرفی کردم. گفتم چه کسی میتواند به من کمک کند تا پدر و مادر اصلیام را پیدا کنم. بعد خانمی به نام الیزا اسخولتن به من پاسخ داد. او یک خانم هلندی است که با یک ایرانی ازدواج کرده و در اصفهان زندگی میکند. به من واکنش نشان داد. به من نوشت که در اصفهان، مددکار اجتماعی است و این کار را هم در کنار آن انجام میدهد برای کمک به من. از آن زمان، با او در ارتباط هستم. هیچ پیشرفتی هم حاصل شده؟ تا پیش از آنکه با الیزا ارتباط داشته باشم، همیشه فکر میکردم که پدرخوانده و مادر خواندهام رفتهاند و مرا از یتیم خانه آوردهاند. ولی الیزا که به آن یتیمخانه رفته، توانسته در پرونده ببیند که در مسجد پیدا شدهام. از آن زمان، احساس بهتری به من دست داد که پس من مسلمان هستم. برایم خیلی احساس جالبی بود که در مسجد پیدا شدهام. الیزا دوهفته پیش به من گفت برای بار دوم دارد به یتیم خانه باغچهبان در اصفهان میرود تا موضوع را پیگیری کند. ولی به عنوان اولین چیز میخواهم هرچه زودتر به ایران سفر کنم. تنها برای اینکه بروی و والدین اصلیات را ببینی؟ بله. آنها پدر و مادر من هستند! از فرهنگ و جامعه ایران چه میدانی؟ خیلی کم. ولی فکر کنم بیشتر از هلندیهای معمولی میدانم ولی خیلی زیاد نه. هیچوقت علاقه نداشتی که درباره ایران کتاب بخوانی، فیلم ببینی، و بیشتر با فرهنگ و جامعه ایران آشنا بشوی؟ بله. همیشه مشتاق و کنجکاو بودم درمورد ایران. موسیقی ایرانی را بهویژه خیلی دوست دارم و خیلی گوش میدهم. وبلاگ الیزا هم که در ایران زندگی میکند و درباره ایران است را همیشه دنبال میکنم. مدتی پیش در مجله محلیمان یک مقاله مفصل درباره ایران و اصفهان بود که آن را با اشتیاق خواندم. از سپتامبر آینده هم آموختن زبان فارسی را آغاز میکنم. - - - - ایمیل سیمونه: |
نظرهای خوانندگان
mishe lotfan webloge khanoome eliza ro elaam konid
-- mandana ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMجالب بود و خواندنی
-- فرشید خدادادیان ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMمن به مطلبت لینک می دهم و آنرا به چند سایت ایرانی هم می فرستم
امیدوارم کمکی کند
با ارادت
فرشید
man iraniam ama sakene chinam. har sal miram iran 2mahe dige miram iran hazeram be simone komak konam .
-- sonia ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMsalam .motasefane arese maile simone paighmharo pas mifreste lotfan maile ishono bara man befrestid. zemnan ma dar chin hamishe az barnamehai por bar
shoma estefade mikonim .paidar bashid shoma va hamhei iranian aziz
-- sonia ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMsepasgozaram .sonia
اولا چه دختر خانم خوب و خوشگلی هستید یک دختر به تمام معنا خوشگل و خوش تیپ ایرانی . دوما محل زندگی والدین شما فقط در اطراف مسجدی هست که شما را در انجا رها کرده اند پس بدانید از همان محله ها و مناطق اطراف مسجد پرس و جو کنید ومطمئن باشید فامیل هایتان بر حسب تشابهه ظاهری هم که شده است شما را پیدا خواهند کرد .
هیچ کاری ندارد کافی است ادرس مسجد محل پیداشدنتان را در انترنت و یا جراید ایرانی منتشر کنید و به شما قول می دهم به ارزویتان می رسید .
-- پروانه ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMظاهرا این مصاحبه سانسور شده، چون معلوم نشد بالاخره بچه این خانم ناشی از ازدواج بوده یا رابطه ای غیر رسمی؟
-- امیر علی ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMweblog Elisa:
-- Elisa ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMIran in Perspectief,
www.elisascholte.wordpress.com
اين شاه كي كجا فراخوان بين المللي داده بود كه مردم دنيا بيايند ايران وگوشت جاندار ببرند مگر همو نبود كه مدارس ايرانرا با دستورش پر از موز وبيسكويت وشير كرد به شرفم قسم در ده ما شاگردان سير شده و كارتنها بسكويت موز را جلو گاوها ميريختند خدا ريشه دو طبقه را با بلدوزر دربياورد اول چپول ها دوم آخوند ها كه هر دو درخيانت يكي هستند واگر نه كي روزگار ما اين بود پا آرزوي موفقيت براي سيمونه نازنين
-- يتيم زاده ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMامیر علی خان چه فرقی می کند. من ترجیح می دهم ئیک حرامزاده باشم تا اینکه آخوند احمقی پدر و مادر مرا عقد کرده باشد. دیگ متعفن مذهب را برهم نزن. شاید تو نخواهی از مذهب بگویی ولی این مذهب زبان دراز چاله دهان تشیع آدمی را به بیشتر از استفراغ وا می دارد.
-- بیدین ، May 31, 2008 در ساعت 07:10 PMHi Simoone
I was touched by your story.I am Iranian,Altough I live in Canada,but my sister lives in Isfahan,Iran.I talked to her she says she will be happy to help you.
We wish you the best
-- Samieh ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:10 PMاین امیرعلی واقعا چه جور موجودیه؟ چه فرقی به حالت می کنه؟
-- بدون نام ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:10 PMامیرعلی جان چطوره فهمیدم ازدواج نکرده اعدامش کنیم ؟ بهتر نیست ؟
-- مژده ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:10 PMسلام. از این گزارش متاسف شدم. بنظر من این عشق و محبت هست که یک رابطه والدین/ فرزند رو میسازه نه پیوند خونی. من یک پسر خوانده دارم که هم من و هم پدرش خیلی دوستش داریم. و اونهم بچه خیلی شاداب و سرحالیه. ولی از خودم میپرسم ممکنه مثل سیمونه روزی با ما احساس بیگانگی کنه؟ اگر اینطور بشه در این صورت یک اشکالی در نقش والدینی ما وجود داشته. ضمن اینکه من تصور میکنم هیچ فرزندی در دنیا در تملک والدینش نیست و عشق داشتن با حس تملک خودخواهانه که ظاهرا والدین سیمونه داشتند فرق میکنه. با اینحال من برای هر دو طرف متاسفم
-- زهره ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:10 PM