رادیو زمانه > خارج از سیاست > ویژه برنامه ها > «ما بی وطن ها...» | ||
«ما بی وطن ها...»پژمان اکبرزادهpejman@radiozamaneh.com
«استانبول» برای من همیشه تداعیکنندهي دو موضوع بوده: شهرِ مقصد هزاران ایرانیِ گریزان از جنگ در سالهایی نهچندان دور، و شهری که محل زندگی ثمین باغچهبان، آهنگساز صاحبنام و مهاجر ایرانی است. در بهار 1385 زمانی که بهطور ناگهانی، موقعیت سفر به استانبول دست داد، آنچه بیش از هر چیزی ذهن مرا مشغول کرد این بود که آیا ممکن است ثمین باغچهبان قبول کند که به دیدارش بروم؟... طاقت نیاوردم که به استانبول برسم. پیش از پرواز به او زنگ زدم و بیمقدمه گفتم: «آقای باغچهبان من دارم به استانبول میآیم. خوشحال میشوم اگر ممکن باشد شما را ببینم!». آقای باغچهبان برخلاف تماسهای پیشین که کمی سخت و اخمو به نظر میرسید، اینبار خیلی گرم برخورد کرد و گفت: «حتماً! از هتل به من زنگ بزن تا راهنمایی کنم چطور بیایی». زمانی که تاکسی از فرودگاه به سوی مناطق مرکزی شهر در حرکت بود من با دیدن منظرهي محلههای مختلف به این فکر میکردم که ثمین باغچهبان در کجای این شهر بزرگ زندگی میکند... بلافاصله از هتل به او زنگ زدم. خانهاش در آنسوی شهر بود. آدرسی را که همیشه بر روی پاکتهای پستی برایش نوشته بودم اینبار از روی تابلوی خیابانها و پلاک خانهها دنبال میکردم. حس عجیبی بود. مثل اینکه پس از سالها خبردار شوی خانوادهات عضو دیگری دارد و برای نخستینبار راهی دیدارش شوی. آقای باغچهبان پایین پلههای آپارتماناش منتظرم بود. هیچ چیز به ذهنم نمیرسید که زمان دیدارش بگویم. تنها با همهي وجود گفتم: «سلام آقای باغچهبان!». او هم با محبت بسیار گفت: «خوش آمدی».
ثمین باغچهبان دیگر شباهت بسیار کمی به عکسهایی که از او دیده بودم داشت؛ حتا به آخرین عکسی که روی جلد صفحهي «رنگینکمون» ازش چاپ شده بود. سالها از آن دوران گذشته بود و من همچنان انتظار داشتم باغچهبان را شبیه عکسهایی ببینم که در شمارههای دهه 1330 مجله موزیک ایران از او چاپ شده بود! باغچهبان بهجای اتاق نشیمن، مرا به سوی اتاق کارش راهنمایی کرد. روی میز پُر از پارتیتورهای دستنویسی بود که ظاهراً در حال تصحیح یا بازنویسی بخشهایی از آنها بود. برایم توضیح داد که پسرش در تلاش است کارهایش را با کامپیوتر اجرا کند. من با شادمانی گفتم: «چه خوب! دستکم میتوان کارها را شنید». باغچهبان تنها سری تکان داد و به آرامی گفت: «بله، چارهی دیگری نیست.» سپس مکثی کرد و گفت:«اگر کمی مشروب بخورم شما ناراحت میشوید؟» دقایقی بعد، خانم باغچهبان وارد شد؛ اِولین. فارسی را با چنان لهجهي تهرانی صحبت میکرد که باورم نمیشد اهل ترکیه است. او پس از پایان تحصیل و ازدواج با ثمین در سال 1330 به ایران آمده بود و همهي توان خود را برای پرورش هنرجویان در رشتهي آوازگروهی در ایران به کار بسته بود. خانم باغچهبان با من که به تازگی از ایران رسیده بودم چنان برخورد میکرد که گویی خود او در غربت زندگی میکند و من از کشور او آمدهام. سلسلهوار از خاطراتش در ایران صحبت میکرد. میگفت زمانی که انقلاب شده به مدرسهي محل تدریساش ریخته اند و به بچهها گفتهاند: «خانم باغچهبان در اینجا چه افتضاحاتی به پا کرده است؟» و بچهها پاسخ دادهاند: «خانم باغچهبان به ما جا داده است تا بخوابیم، غذا داده است، و اینکه دورغ نگوییم، درس بخوانیم...» گفت: «پس از سالها که به ایران سفر کردم خواستم بروم خیابان پهلوی، گفتند نامش عوض شده، گفتم تختطاووس، گفتند نامش عوض شده، گفتم عباس آباد، گفتند نامش عوض شده، گفتم نام ایران عوض نشده؟!» در اتاق پذیرایی منزل، عکس بسیار بزرگی از یک گروه آواز جمعی به رهبری اِولین باغچهبان نصب شده بود؛ از برنامهای در دههي 1340 در تالار رودکی در تهران. در حین صحبتها، ثمین معمولاً سکوت میکرد ولی من دائماً ازش سوالهای جورواجور میکردم. از دوران ترک ایران میگفت و اینکه در عینحال چقدر استانبول را دوست دارد. به آتاتورک ارادتی عمیق داشت و قطعهای هم در بزرگداشت او ساخته بود. نوار آن را برایم گذاشت و زمان پخش، خودش و اِولین، هیجانزده با نوار میخواندند. ضبط صوت کوچکم را برده بودم. از باغچهبان میخواستم از دوران کار و زندگی در ایران بگوید. مانند گذشته، قبول نمیکرد. من هم مانند بچههای لجوج پافشاری کردم که «من باید یک یادگاری از شما داشته باشم!» باغچهبان هم تنها پذیرفت که یکی از سرودههایش را برایم بخواند. با اشتیاق ضبط را روشن کردم و او هم با مهر، برایم خواند: با کاغذ و نی و چوب، کشتی می سازم اسم ایرانمو رو کشتی می ذارم می بندم به دکلش پرچم سه رنگ به پرچم و پیکر و اسمش می نازم براش دریا می سازم با برج و بندر میندازمش تو آبو و میگیره لنگر بادبون کاغذیش پر میشه از باد میگرده دور دنیا بندر به بندر... با باغچهبان به حیاط جلوی منزل رفتیم تا چند عکس بگیریم. زمان رفتن، خانم باغچهبان به من گفت: «سلام ما را به ایران برسانید». در راه بازگشت با این فکر سرخوش بودم که باز هم موقعیت سفر به استانبول را فراهم میکنم و به دیدار خانم و آقای باغچهبان میآیم. برنامههایم را برای همین تابستان تنظیم کرده بودم که در آخرین روزهای اسفند و در آستانهی نوروز، ایمیل کوتاه یک دوست، مرا از درگذشت ثمین باغچهبان آگاه کرد. تنها یک روز به نوروز مانده بود. ریتم قطعهای از باغچهبان به نام «نوروز تو راهه» مثل پُتک بر سر من کوبیده میشد و صدایی در ذهنم پاسخ میداد: «دیگه نوروز تو راه نیست...» * * * چند سال پیش، زمانی که کتابم را که دربرگیرندهي اطلاعاتی دربارهي باغچهبان نیز بود را برایش فرستادم، نسخههایی دستنویس از مقالههایش را برای قدردانی برایم فرستاد. همهي آنها در ایران جا ماندهاند. حتا یک نمونه را هم ندارم که چند جملهاش را نقل کنم. وقتی به این موضوع فکر می کنم یاد قطعهای از شیدا قرچهداغی میافتم. قطعهای برای پیانو که حدود ده سال پیش در اتریش آفریده بود و نامش را گذاشته بود: «ما بیوطنها». من احساس شیدا برای نامگذاری آن اثر را امروز میفهمم؛ «ما بیوطنها...».
|
نظرهای خوانندگان
pejman jan salam,
-- بدون نام ، May 5, 2008 در ساعت 11:32 PMkheyli keyf kardam az in yadboodet.vaghean man ham raftam be sal haye pish az enghelab o dowran e koodaki.
va baz ba ebarat e akheret
ma bi vatan ha
khaste nabashi
چه کار زیبایی است یاد کردن از ثمین باغچه بان، یک انسان والا و خدمت گزار و عاشق میهن، مرد بزرگ موزیک ایران زمین. سپاسگزاریم پژمان عزیز
-- عباس عطروش ، May 5, 2008 در ساعت 11:32 PMآفرین بر پژمان.
-- فریبا داودی مهاجر ، May 5, 2008 در ساعت 11:32 PMPejman Jan! I’m not sure how much journalistic value such work actually has! I think It’s more like a romantic and personal writing that you expect to see in a blog! You have put a lot of afford in music journalism, but such piece of work has no analytical insight and tell you about everything but the music itself!
-- Mahyar ، May 5, 2008 در ساعت 11:32 PM------
Pejman: Dear Mahyar, It's of course not an article about his music. It's just a memory and a piece in memory of a Persian composer who passed away in exile. As you have mentioned it's personal but perhaps same for many immigrants.
واقعاً واقعاً عالی بود. یک برنامه فوق العاده شنیدنی. این صدای استثنایی که از زنده یاد باغچه بان ضبط کرده ای و هدیه او به شما بوده است، یک سند تاریخی بسیار ارزنده و باشکوه است.
-- غیاث آبادی ، May 6, 2008 در ساعت 11:32 PMche heyf ke in mosahebe ba'd az fote ishoon pakhsh mishe. chera zoodtar in karo nakarde boodin?
-- Sara ، May 8, 2008 در ساعت 11:32 PMDuring my years, both before and after revolution, there have been Iranians who chose to live outside of the country for their own reason(s).
I disagree with those who saywe have no country.
We have a country, it is called Iran or as Pejman jaan likes to say, it is called Persia. It is great to find young people who love Iran regardless of where they live. Our parents, teachers, and family members and friends have had a great deal of influence on the way we are today.
Young people (both inside Iran and outside) surprise me with their love of Iran, its heritage and identity.
Long live Iran and the people who love it regardless of its shortcomings. It is a place where our ancestors, parents, friends and family members have lived and contributed to its well being.
Dr. Mohammad Ala
-- Dr. Mohammad Ala ، May 26, 2008 در ساعت 11:32 PMhttp://www/.iran-heritage.org
http://www/persiangulfonline.org