رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ فروردین ۱۳۸۸
درباره‌ی روش در تاريخنگاری معاصر (۴)

تبارشناسی و تاريخنگاری

نوشتهء لين هانت
ترجمهء عبدی کلانتری

حتا ميان نسل اول و دوم تاريخنگاران آنال و ميشل فوکو شباهت‌هايی وجود دارد؛ همه‌ی اين پژوهشگران به جستجوی آن قواعد پنهان و ناپيدايی بودند که کردارهای جمعی را هدايت می‌کنند، و همه‌ی آنها به نحوی به بررسی پرداختند که «سـوژه» يا عامل آگاهی فردی را از تاريخ حذف کنند.

اما برخلاف نسل اول تاريخ‌‌نويسان آنال، ميشل فوکو اساساً ضدپوزيتيويست بود. او باور نداشت که علوم مختلف اجتماعی در کنار يکديگر می‌توانند به بررسی سرشت انسان بپردازند، درست به اين دليل که او اصولاً خود مفهوم «انسان» را مردود می‌دانست و هرگونه امکان بکارگيری يک روش (متد) را در علوم اجتماعی ناممکن می‌شمرد. در حقيقت بسياری از مفسران آثار فوکو «تبارشناسي» های او را [نامی که به تـَبـَع نيچه بر رويکرد او نهاده اند] نوعی «ضدروش» نام داده اند.(۲۳)

هرچند انتقادهای بنيادی ميشل فوکو تاريخنگاران را به طور اساسی به فکر واداشت، اما آنها روش يا ضدروش او را سرمشق نکردند. فوکو تحليل علت و معلولی را مردود می‌شمرد و اعتباری برای برای رابطه‌های تعـيـّنی ميان شکل‌بندی‌های گفتاری و زمينه‌های اجتماعی و سياسی آنها قايل نبود ــ مثلاً ميان دگرگونی در نحوه‌ی بررسی ديوانگی و دگرگونی‌های اجتماعی و سياسی در سده های هفدهم و هجدهم فرانسه. او با حرارت تمام مخالف تحقيق درباره‌ی سرآغازها [يا منشاء اجتماعي]ی پديده‌ها بود و «تبارشناسي»‌های او از هرنوع الزام به ريشه‌يابي‌ی خود در اقتصاد، جامعه، يا سياست برکنار بودند.

در نتيجه، هرچند باريک‌بينی‌های فوکو درباره‌ی کارکردهای نهادهای معين و انواع گفتارها (ديسکورس‌ها) باعث رواج تحقيقات بسياری شد (که پاره‌ای از آنها به قصد تصحيح ساخته‌های غالباً شتاب‌زده و سست خود فوکو انجام شده)، اما برنامه‌ی کلی کار او منحصر به نوشته‌های خود وی باقی ماند؛ و جز اين هم انتظاری نمی‌توان داشت وقتی در نظر بگيريم که فوکو طرز تاريخنگاري‌اش را اين‌گونه توصيف می‌کند که، «هرآنچه را که پيش از اين ساکن و غيرمتحرک تلقی می‌شد از جا تکان می‌دهد . . . هرچه را که واحد و يکپارچه می‌نمود چندپاره می‌کند . . . ناهمگن بودن هرآنچه که در درون خودش هماهنگ به گمان می‌آيد را نشان می‌دهد»، و وقتی که او اعلام کرد، «خود من به خوبی آگاهم که هرچه نوشته‌ام جز داستان چيزی نيست.» هرچند که او هميشه می‌افزود، «منظورم اين نيست که ادعا کنم داستان جايی ماوراء حقيقت دارد، به نظر من می‌توانيم درون حقيقت، کارِ داستان‌گونه کنيم.»(۲۴) با اين همه فوکو هرگز روشن نکرد که چطور قادر است اين «حقيقت» را مشخص کند، يا حتا مقام شناخت‌شناسانه‌ی آن (مقام اپيستمولوژيک آن) چه می‌تواند باشد.

هرچند ميشل فوکو ممکن است کاملاً نتوانسته باشد راه سومی پيش پای تاريخنگاري‌ی فرهنگی باز کند ــ در کنار مارکسيسم و مکتب آنال ــ ولی تأثير او بر فهم و تعريف مفهوم اين رشته به نحو انکارناپذيری زياد بوده است. ميشل فوکو فرهنگ را از خلال زوايای منشوري‌ی تکنولوژی‌های قدرت مطالعه می‌کرد و اين تکنولوژی‌های قدرت به نحو استراتژيک در درون نظام‌های گفتاری يا گفتمان‌ها (ديسکورس‌ها) تعبيه شده بود. او به هيچ وجه درصدد نبود که برای رديابي‌ی عملکرد قدرت به نهادهايی چون دولت، فرايندهای قانونگذاري، يا مبارزه‌ی طبقاتی بپردازد؛ برعکس، او رد پای اين قدرت را در «نامحتمل‌ترين مکان‌ها» می‌جـُست ــ در طرز کار عواطف و احساسات، عشق، وجدان، غريزه، و در طراحی‌های زندان‌ها، ديدگاههای پزشکان، و تحولات گسترده و عميقی که در رشته‌هايی نظير زيست‌شناسی و زبان‌شناسی روی می‌داد.

پس واقعاً برنامه‌ی کار «تاريخ‌نويسی فرهنگی نوين» چيست؟ همانند آثار فوکو، حوزه‌ی وسيع تر تاريخنگاری آراء و افکار نيز مورد انتقاد قرار گرفته، از اين رو که اين نوع تاريخنگاری حوزه‌ی اصلي‌ی کار را به طرز روشنی مشخص نمی‌کند. فرانسوا فوره اين فقدان تعريف را مورد انتقاد قرار داده: به خاطر «اشاعه‌ی بي‌پايان موضوع‌های جديد»ی که انتخاب آنها فقط بر اساس مـُد روز صورت گرفته است.(۲۵) به همين نحو، رابرت دارنتون ايراد می‌گيرد که «علارغم اين‌همه مقدمات و گفتار درباره‌ی روش . . . فرانسوی‌ها هنوز تعريف منسجمی از آراء و افکار (منتاليته) به عنوان حوزه‌ی تحقيق ارائه نداده اند.»(۲۶)

انتقادهای فوره و دارنتون قوياً به ما هشدار می‌دهد که سعی نکنيم تاريخ فرهنگی را منحصراً برحسب يکی از موضوعات تحقيق تعريف کنيم. درست همانطور که تاريخ اجتماعی گاهی اوقات از يک گروه به گروه ديگر می‌پردازد (کارگران، زنان، کودکان، گروه‌های قومي، سالمندان، و جوانان) بدون آنکه چندان درکی از انسجام يا کـُنش متقابل ميان موضوع‌ها داشته باشد، به همان نحو هم اگر تاريخ فرهنگی منحصراً برحسب يک موضوع تحقيق تعريف شود امکان دارد به دامن جستجوی بي‌پايانی برای يافتن و توصيف کنش‌های فرهنگی جديد درغلطد. حال می‌خواهد اين کنش‌های فرهنگی مثلاً کارناوال باشد [موضوع تحقيق ناتالی زيمون ديويس] يا کشـتار گربه‌ها [موضوع تحقيق رابرت دارنتون] يا دادگاههای مربوط به ناتوانی جنسی و غيره.(۲۷)

فرانسوا فوره و رابرت دارنتون اما از بعضی جهات در انتقاد خود بی انصافی می‌کنند، آنهم نه فقط به اين خاطر که خودشان در همان «ژانر»ی کار می‌کنند که حالا مورد انتقاد قرارش می‌دهند. تاريخنگارانی چون روژه شارتيه و ژاک راول کارشان فقط اين نبوده که موضوع‌هايی تازه برای بررسی پيشنهاد کنند؛ آنها از «آراء و افکار» فراتر رفته و روش‌ها و اهداف تاريخنگاری را به طور کلی مورد پرسش قرار داده اند (و برای همين است که آثارشان انباشته از مقدمات مربوط به روش است).

آنها اين قضاوت فوکو را تأييد می‌کنند که خود موضوع علوم انسانی ــ «انسان»، «ديوانگي»، مجازات، و سکسوآليته برای مثال ــ اينها خود فراورده‌ی شکل‌بندی‌های گفتاري‌ی از لحاظ تاريخی مشخص هستند. با اين همه، اين نقد راديکال يک مشکل اساسی دارد و آن تمايل نيهيليستی مسـتتر در آن است. وقتی که هر نوع عمل اجتماعي‌ای اعم از اقتصادي، فکري، اجتماعي، يا سياسی را چنان نشان دهيم که به وسيله‌ی فرهنگ مشـروط شده باشد، آنوقت ما در کجا ايستاده‌ايم؟ به عبارت ديگر، آيا اين نوع تاريخنگاري‌ی فرهنگی می‌تواند کارآ باشد اگر همه‌ی مفروضات تئوريک مربوط به ارتباط فرهنگ با جهان اجتماعی را از آن حذف کنيم ــ اگر، در حقيقت، برنامه‌ی کار آن را چنان بريريزيم که شامل بی‌اعتباری‌ی تمام مفروضات مربوط به رابطه‌ی متقابل فرهنگ و جهان اجتماعی باشد؟

[بخش بعدي: تأثير انسان‌شناسی بر روش تاريخنگاری معاصر ـ اینجا کلیک کنید]


۲۳- برای چند بررسی خوب در مورد شيوه‌های بررسی ميشل فوکو رجوع کنيد به:

Larry Shiner, “Reading Foucault: Anti-Method and Genealogy of Power-Knowledge”, History and Theory 21 (1982): 382-397.
Hubert L. Dreyfus and Paul Rabinow, Michael Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics (Chicago, 1982).  


برای درک تفاوت ميان مکتب آنال و ساختارگرايی (ستراکچراليسم) رجوع کنيد به:
Stuart Clark, “The Annales Historians” in:
The Return of Grand Theory in the Human Sciences, ed. Quentin Skinner (Cambridge, 1985), pp. 177-198.


در مقاله‌ی بالا، ستيوارت کلارک مشاهده می‌کند که، «تاريخ ساختاری فرنان برودل و مکتب آنال ويژ
گي‌اش را بيشتر از خصومت با هرنوع از فنومنولوژی (پديدارشناسي) کسب می‌کند تا اينکه شباهتی مقدماتی با مکتب ساختارگرايی داشته باشد.» (ص ۱۹۵) دترمينيسم برودل مبتنی بر اوليت بخشيدن به عوامل طبيعی بود و نه تعـیّن فرهنگي‌ی تجارب.(ص ۱۹۲)

۲۴- به نقل از کتاب آلن مگيل، در اينجا:
Allan Megill, Prophets of Extremity: Nietzsche, Heidegger, Foucault, Derrida (Berkeley and Los Angeles, 1985), pp. 234-235.

۲۵- نگاه کنيد به مقاله‌ی فرانسوا فوره، در اينجا:
Francois Furet, “Beyond the Annales”, Journal of Modern History 55 (1983): 389-410; quote p. 405.

۲۶- مقاله‌ی رابرت دارنتون، در اينجا:
Robert Darnton, "Intellectual and Cultural History", in The Past Before Us: Contemporary Historical Writing in the United States, ed. Michael Kammen, Ithaca, N.Y., 1980, p. 346.



۲۷ - برای ديدی خوش‌بينانه از تاريخ‌نگاری اجتماعی، که در عين حال وجود انتقادها را هم می‌پذيرد رجوع کنيد به:
Peter N. Stearns, "Social History and History: A Progress Report", Journal of Social History 19 (1985): 319-334
نويسندهء بالا خود در مقالهء ديگری قبول می کند که، «تاريخ اجتماعی که دربارهء موضوع خاصی نوشته می شود به طور ذاتی گرايش به محدود ماندن به موضوع مرکزی خود دارد و نه تنها فاقد درک مفاهيم وسيع تر است، بلکه همچنين به نحود جدی دوره‌بندی های مناسب اجتماعی‌ـ تاريخی را هم مانع می شود.» نگاه کنيد به:
"Toward a Wider Vision: Trends in Social History", in
The Past Before Us, ed., Kammen, p. 224
جالب است که در کتاب بالا، تاريخ‌نگاری فرهنگی درکنار تاريخ فکری مطرح می شود و نه در کنار تاريخ اجتماعی. (مثلاً مقالهء رابرت دارنتون در اين مجموعه، در حاليکه خود دارنتون در ميان تاريخ‌نويسان فکری بيشترين گرايش را به سمت تاريخ اجتماعی دارد.)

.

Share/Save/Bookmark