رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ بهمن ۱۳۸۷

زويا پيرزاد در «عادت می کنيم»

نوشتهء عبدی کلا‌‌‌نتر‌ی


توضيح ـ متن نوشتاری شامل افزوده هايی است که در فايل صوتی نيامده اند.

فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی

فايل پی دی اف برای چاپ

اولين معارفهء ما با «آرزو» ، شخصيت اصلی رمان «عادت می کنيم» اثر زويا پيرزاد، زمانی است که او اتوموبيل «رنوي» خودش را در رقابت با رانندهء جوانی بر سر مهارت در پارک کردن، جلوی محل کارش پارک می کند و «کيف مستطيل سياه» خود را که هميشه درش به زور بسته می شود برمی دارد و وارد دفتر کار بزرگ اش می شود. آرزو صارم ، «ابن مشغله» ی مؤنث است ــ صاحب و مدير يک بنگاه معاملات ملکی که آنرا با مهارت مردان کارکشتهء اين حرفه می چرخاند. (نام بنگاه که از پدر به او به ارث رسيده، «بنگاه معاملات ملکی صارم و پسـر» است.) «رنوی سورمه اي» و «کيف سگگ دار» انباشته از مدارک و اسناد، و البته «تلفن همراه»، بخشی از هويت روزمرهء آرزو صارم است در رفت و آمدهای پرشتاب ميان کار و خانه و مديريت امور اين دو حيطه.

اين معارفه قرار است ما را با يک شخصيت مصمم و از لحاظ روحی مقاوم روبرو کند. اما از همان فصل اول رمان، اين ظن در ما شکل می گيرد که درست به عکس، شايد ما با قهرمان تيپيک رمانهای سانتی مانتال «زنانه» مواجهيم (همان «پاورقی های بازاري» در اصطلاح ــ به ناحق ــ تحقيرکننده اش) يعنی زنی که مسألهء اصلی و محوری زندگی اش چيزی نيست مگر از راه رسيدن شاهزاده ای رويائی سوار بر کالسکهء زرين. آيا آرزو شخصيت زن قدرتمند رمانهای فمينيستی جديد را نمايندگی می کند يا ضعيفهء مدرن و آلامد سريالهای کليشه اي؟ چرا اين ظن، به تدريج که جلو می رويم، در ما قوت می گيرد که با تيپ دوم روبرو هستيم؟

آرزو و دوست نزديکش شيرين در رستوران نشسته اند (طبق کليشه های «سيت کام» های تلويزيونی، رستوران ، دفتر کار، آشپرخانه، و نشيمن، «سن» های تئاتری مدام تکرار شونده در اين کتاب است) و طبق معمول ميان آنها يک بازی لفظی نيمه شوخی نيمه جدی با گوشه های تيز طنزآميز در جريان است. آرزو فکر می کند، «حق با شيرين است، مردها همه شان الاغ اند. گيرم با پالانهای مختلف.» آرزو يک بار در جوانی ازدواج کرده حالا طلاق گرفته و شيرين نيز يک بار پای ازدواج رفته و حالا هردو مستقل زندگی می کنند. حرف شريکان زندگی سابق که پيش می آيد همه تحقير و تمسخر است. هرروز در دفتر کارشان، آرزو و شيرين پاها را روی ميزکار دراز می کنند، به عقب لم می دهند، و قهوه می نوشند. آرزو به اين خاطر دوست خود را تحسين می کند که بهتر از خودش مردها را شناخته. آنها طی روز مدام به مردها امر و نهی می کنند، سرکار، در رستوران، بهنگام بنائی خانه، يا حتا توی اتوبوس. آرزو و شيرين خودشان دوتائی می رانند و به تعطيلات شمال می روند و از اتاق هتلی در کنار دريا دستور صبحانهء «کره، پنير، مربای بهارنارنج و نيمرو. زرده ها سفت» می دهند. شيرين هرگز گريه نمی کند و به فلسفهء «آسپيرين» باور دارد: گهگاه که «سرت درد می گيرد»، يک آسپيرين مرد بالا بينداز، اما خودت را پابند الاغ جماعت نکن!

پس اين دو زن قوی اند، صاحب اختيار خودند، چشم شان باز است، دست مردها را خوانده اند، و از آنها بازی نمی خورند . . . . واقعاً؟
البته که چنين نيست.

Nilgoon-image: Aramech Dustdar

تمهيدهای «بست سلر»

رمان «عادت می کنيم» از ابتدا تا انتها قراردادهای رمان «بست سلر» را کنار نمی گذارد. با آنکه زويا پيرزاد همه جا آگاهانه از سانتی مانتاليسم و نمايش احساسات رقيق پرهيز می کند، و اين يکی از امتيازات کار او است، باز هم ساختار و شخصيت های اين اثر بر روی هم يک «فری تيل» («افسانه پريان ِ سيندرلائی شاهزاده اي» / fairy tale) به وجود آورده اند.

از آنجا که طرح داستانی يا «پلات» ساده و مينيمال است، يکی از تمهيدهايی که قرار است خواننده را به جلو هل دهد رمزآميزکردن شخصيت سهراب زرجو از همان فصل اول است. سهراب جمله های آرزو را از وسط می برد تا با نکته ای هوشمندانه آنها را تمام کند ــ و با اينکار در بازیِ لفظی پوشيده و رمانتيک دست بالا را داشته باشد ــ اما همزمان از پاسخ دادن به پرسش های سرراست آرزو دربارهء خودش با بی تفاوتی طفره می رود. او چه کاره است، از کجا آمده، تحصيلات اش چيست، ثروت اش را از کجا آورده؟ همهء اينها ذره ذره بايد کشف شوند. رمزآميز کردن شخصيت مرد (اُبژه تمنای زن) يک تمهيد قراردادی و مرسوم قصه های رمانتيک «زنانه» است.

سينمائی نوشتن سبک زويا پيرزاد در «عادت می کنيم» به همراه فصل های کوتاه و جمع و جور (فصل های دو صفحه ای، سه صفحه ای، و چهار صفحه ای هم داريم)، ساختار رمان او را شبيه سريالهای «کمدی سبک» تلويزيونی می کند. هرفصل کتاب به راحتی می تواند به قالب يک اپيزود نيم ساعته با سه يا چهار«نشست» (سکانس کوتاه با وحدت زمانی مکاني) در آيد که به فاصلهء زمانی کمی پس از يکديگر باز و بسته می شوند. خود نويسنده حتا «کات» آخر هر سکانس را هم با يک نيمخط وسط صفحه مشخص کرده است. پايان فصل اول که دور موضوع «قصد و نيت» سهراب زرجو می چرخد و موضوع گفت و گوی طنزآميزی است ميان آرزو و دوستش شيرين سر نهار، ساعتی بعد با از راه رسيدن کادوی سهراب تمام می شود که بلافاصله جهت آتی يک قصهء رمانتيک را با همين تمهيد قراردادی به خواننده حالی می کند.

همه خصوصيات سهراب، که قرار است «شخصيت» او را بسازند، برای خوانندهء پاورقی های رمانتيک آشنا است. رگ اشرافی دارد زيرا جدش از تاجران نزديک خاندان قاجار بوده؛ خودش تاجر موفقی است؛ در خارج زيسته با تحصيلات مدرن اما زندگی در ميان مردم وطنش را به فرنگ نشينی ترجيح می دهد. برخلاف مردان خانوادهء آرزو که جملگی تی تيش و فرنگی مآب و زن باره اند، اين يکی اهل تظاهر نيست. با تيپ های مختلف جامعه می جوشد و راحت به زبان خودشان خوش و بش می کند. همه چيزدان و کاريزاماتيک است و همه دوستش دارند. از هنر و نقاشی سررشته دارد. معماری شناس است و در گچ بری خانه ها دقيق می شود. مديران ادارهء «ميراث فرهنگي» را می شناسد و آنها هم به توصيه های او گوش می دهند تا خانه های اصيل قديمی به چنگ بساز و بندازها نيفتد.

در رستورانهای شيک بالای شهر و در قهوه خانه های سنتی پايين شهر سهراب را می شناسند و عزت می گذارند. او می تواند هم در رستوران «سوئيس» منوی فرنگی را با لهجهء فرانسوی راحت بخواند و کارد استيک را به طرز صحيح در دست بگيرد، و هم در قهوه خانه ای حوالی توپخانه روی گليم بنشيند و ديزی را با آداب کامل آبگوشتی صرف کند.

آرزو سر جلو برد و يواش گفت، «چيزی هست تو بلد نباشي؟»
سهراب سر جلو آورد و يواش گفت، «آره. بيگودی بستن.»

آرزو زد زير خنده. «گمشو.»

(به جز «گمشو» ، آرزو بعضی وقتها دوست دارد بگويد، «خيلی بدجنسی.»)

سهراب زرجو در هر موردی به طرز معجزه آسائی مشکل گشا می شود. حتا بيمارستان ترک اعتياد را هم در يک چشم به هم زدن بسيج می کند تا کار خيری برای يکی از کارمندان زير دست آرزو کرده باشد. سهراب توصيه می کند آرزو برای ديدار در محل کار او، از همان تجريش اتوبوس توپخانه را بگيرد تا به قول خودش «با اقشار آسيب پذير جامعه» آشنا شود. آرزو هم که هميشه مطيعانه تابع بکن نکن های سهراب است، سوار اتوبوس می شود و در مواجهه با زنان فرودست، زندگی خود را با زيستِ کسانی که درد کوپن ارزاق دارند مقايسه می کند.

بعد از همهء اينها، ديگر تعجبی نبايد داشته باشد که همراه با آرزو کشف کنيم سهراب در پستوی محل کارش، مغازه ای بزرگ و شلوغ و دو دهنه در خيابان سپه، خلوتی دارد آجرفرش با پنکهء سقفی مملو از قفسه های کتاب و اشيا عتيقه، که نشان می دهد او می تواند انسانی درونگرا، عميق، و متفکر هم باشد ــ قاعدتاً در طول روز، وسط چانه زدن با مشتری ها و رسيدن به دخل و خرج فروشگاه! و بالاخره، برای اينکه همه چيز کامل باشد، درهمان اتاق خلوت، آرزو را روبروی ديواری شيشه ای می برد که آنسوی آن، «وسط حياط کوچکی با ديوارهای کاهگلی، درشکهء خيلی بزرگی با بدنهء سياه براق و چرخ های طلايي» پارک شده است. فقط جای شکرش باقی است که اين شاهزادهء باسمه ای در خلوتگاه خود تار نمی زند و حافظ و مولوی بلغور نمی کند.

فاصله های آيرونيک
وقتی نزديکی های آخر رمان «عادت می کنيم»، سهراب به آرزو می گويد، «از همان ديدار اول تصميم گرفته بودم باهات ازدواج کنم»، برای لحظه ای شک برمان می دارد که نکند نويسنده همهء ما را سر کار گذاشته است! (بالاخره اين زويا پيرزاد است نه رـ اعتمادي!) به اين معنی که خانم پيرزاد با بکار گرفتن کليشه ها به طرزی آيرونيک، همزمان که با تردستی ما را سرگرم می کند، می خواهد اين نوع از داستان نويسی را هم هجو کند. برای چنين تعبيری بايد کل رمان را همچون استعاره ای بگيريم از «آرزو انديشي» (daydreaming) شخصيت هايی چون آرزو در زندگی واقعی. آدمهای يک بـُعدی چون آرزو، برای فرار از يکنواختی و ملال زندگی روزمره، در تخيلات خود به دنيای ديگری می گريزند که از قضا همين دنيای رمان «عادت می کنيم» است، که آگاهانه طبق الگوی پاورقی ها، سريالهای تلويزيونی، يا کمدی های رمانتيک هاليوود پرداخته شده است.

ناقد نبايد از رمانی که خود آگاهانه آيرونيک نيست تعبير آيرونيک به دست دهد. به سخن ديگر، خواندن آيرونيک يک رمان غيرِآيرونيک اگر هم ممکن باشد کار بيهوده ای است. پس بايد بپرسيم آيا در سراسر رمان «عادت می کنيم»، اين فاصله گذاری های آيرونيک به اندازهء کافی حضور دارند که چنين تعبيری را مجاز کند؟

يکی از خبره های فاصله گذاری های ناپيدای آيرونيک اسماعيل فصيح است. او هم در داستانهايش از عناصر رمان «بست سلر» و حتا قراردادهای داستان جنايی مدد می گيرد تا خواننده اش کتاب را زمين نگذارد. اسماعيل فصيح با «آلترايگو»ی جلال آريان در رمانهايی مثل «ثريا در اغما» يا «زمستان ۶۲» آنچه را که در فرهنگ مسلط حماسه، تراژدی، يا «قصهء ايثار و عشق» نام گرفته، می گيرد و با لحنی خنثا و به ظاهر بی طرف به نحوی روايت می کند که پوچی همهء اين چيزها ، از عشق فاشيستی يک جوان مؤمن به دختری خونرفته در اغما تا پوچی نبردی ابلهانه به نام جنگ مقدس حق عيله باطل به خوبی آشکار می شود. نمی توان اين دو رمان را به شکل آيرونيک خواند و به اين نتيجه نرسيد که در بستر اين روايت ها، «شهادت» دقيقاً معادل حماقت يا جنايت است. البته استاد بلامنازع ديد آيرونيک که زيراب همهء ارزش های مسلط را می زند و در فقدان هر نوع اميد يا ارزش مثبتی، با نيهيليسم کامل پهلو می زند بهرام صادقی است. بهرام صادقی است که با قيافه ای جدی و حق به جانب کليشه ای را می گيرد و داستانی را با زبان آشنا و دستمالی شدهء روز در يک موقعيت عادی و ملموس شروع می کند، کمی سر به سر ما می گذارد، گاه چشمکی می زند، به تدريج اينجا و آنجا پايش جلوی پا ما می پيچد و کمی تعادل ما را به هم می زند، معذرت می خواهد، و بعد به ناگاه فرش را به تمامی از زير پای ما چنان می کشد که خود را در ديوانه خانه ای معلق ميان زمين و آسمان، در کنار مجانينی از قماش خودمان ، رها شده می يابيم.

«عادت می کنيم» بدون شک پر است از شوخ طبعی و گوشه زدنهای هجوآميز به نوع زندگی و شخصيت هائی که اين رمان را پر کرده اند (۱). برای نمونه، فصل دوم کتاب که صحنهء يک مهمانی در منزل مادر آرزو است به خوبی تبحر زويا پيرزاد را نشان می دهد در نگاه هجوآميز به عادات و تظاهرات تيپ های مختلف طبقهء مرفه تازه به دوران رسيده. اين نگاه که در سرتاسر کتاب می آيد و می رود، تا اندازه ای آن فاصلهء آيرونيک را ايجاد می کند تا خوانندهء عادی به تمامی تسليم تمهيدهای قراردادی رمانسهای بازاری در آن نشود: شخصيت متظاهر اما دل نشين ماه منير (مادر آرزو) که يکپارچه خالی بندی اشرافی است، دختران دم بختی که با «پول» يا با يک «کشور» ديگر ازدواج می کنند، فلانی که صورت اش را کشيده يا قلوهء لبهاش از کولاژن است، آن يکی که از «نوادگان» شاه قاجار است (از چندصدمين کنيزک دربار)، بساز و بندازی که «آقای مهندس» شده و دلال وسايل طبی ای که «آقای دکتر» است. صحنهء ديگری که آرزو و شيرين در يک کبابی زير بازارچه نشسته اند و از سهراب حرف می زند و آرزو حين غرزدن و خوردن جگر به سکسکه می افتد و نشان می دهد که شيرين دست اش را خوانده ــ اين صحنه از جمله صحنه های بی شماری در اين رمان است که حساسيت های کميک نويسنده را نشان می دهند و بروز سانتی مانتاليسم را سد می کنند.

دو سه مورد به «دانيل ستيل» اشاره می شود که نويسندهء آمريکائی رمانهای «بست سلر» است. اين اشاره ها شايد حاکی از اين باشد که نويسندهء «عادت می کنيم» خود می داند حوزهء کليشه های رمانس کجا است، يا کجا می توان از آنها آگاهانه يا به طنز استفاده برد. حضور يوگا، رژيم چاقی، و کلاسهای تراپی و مدی تيشن، بودا و کريشنا احساس می شود اما از خواندن روزنامهء عصر يا مثلاً جرو بحث بر سر نامزدهای رياست جمهوری و احتمال درگيری و جنگ اصلاً خبری نيست. کاراکتر ها ژامبون، استيک با سس قارچ، و شيرينی کيوی دار می خورند و از «جواد» ها بدگوئی می کنند، در حاليکه تمامی هستی اجتماعی خود آنها «جواد جهان سومی شيک» (نوکيسه ها در رژيم اسلامي) است.


در يک مورد که زاويهء ديد عوض می شود و ما از چشم «آيه» دختر تين ايجر آرزو به قضايا نگاه می کنيم، باز هم نوعی فاصلهء طنز آميز با وقايع و شخصيت ها ايجاد می شود. همهء رمان از ديد «سوم شخص مفرد محدود» نوشته شده است. اين روش، جايی ميان اول شخص مفرد و سوم شخص مفرد مطلق قرار دارد. در روش سوم شخص مطلق، نويسنده همه جا حاضر و ناظر است و به ذهنيات و احساسات همهء شخصيت ها دسترسی دارد. در سوم شخص مفرد محدود، نويسنده تنها ذهنيات کاراکتر اصلی را روايت می کند و ديگران به طور غيرمستقيم از ديد همان کاراکتر اصلی ديده می شوند، بدون آنکه «من» آن کاراکتر راوی قصه باشد. (اين قاعده، به دليلی که بر من روشن نيست، در فصل اول رمان «عادت می کنيم» رعايت نشده است. مثلاً جملهء «به يکی از ديوارها عکسی بود در قاب چوبی از مردی با سبيل نازک . . .» بايد باشد، «به يکی از ديوارها عکسی بود در قاب چوبی از پدر با سبيل نازک . . . »؛ يا جملهء «پشت يکی از ميزها زنی با روسری سفيد . . .» بايد باشد، «پشت يکی از ميزها شـيرين با روسری سفيد . . .» و موارد ديگر در اين فصل. )

بهانهء تغيير زاويهء ديد به «آيه» فرزند تين ايجر آرزو آن است که برحسب اتفاق مادر به «وبلاگ» دختر که درد دلهای او با نام مستعار روی اينترنت است دسترسی پيدا می کند و آنچه ما از زبان اين دختر تازه پا به سن گذاشته زير عنوان «بچهء طلاق» می شنويم به مراتب طنزآميز تر از باقی کتاب است. در حقيقت، ما تمام روايت را يک بار ديگر به طور فشرده می خوانيم ولی با فاصله ای طنز آميزتر از زبان بی شيله پيلهء يک دختر لوس بارآمده ولی باذکاوت و شوخ، که از حالات احساسی دنيای بزرگ تر ها، تظاهرات روشنفکرانه، و آداب نوکيسگی پرده برمی دارد. اين خواننده پيش خود گفت کاش سراسر رمان را همين وبلاگ بچهء طلاق گزارش می کرد!

بچهء طلاق می نويسد، «شازده خانم مادر بزرگمه. می گم مادر بزرگ خيال نکنيد خيلی پيره ها! نه بابا! خيلی باحاله. قدبلند و خوش هيکل و خداييش هنوز خوشگل. گاهی توی مهمونی های خونوادگی پا به پای ماها همچين با موزيک فاز می گيره که بيا و ببين. در ضمن يک موقع فکر نکنيد من از خاندان جليل سلطنتم ها! البته از مادر بزرگم بپرسيد می گه مادر بزرگش زن يکی از شاه های قاجار بوده. ولی مامانم می گه مادر بزرگ ِ مادربزرگم يکی از سيصد چهارصد صيغهء يکی از سيصد چهارصد شاهزادهء دست هشتم و درپـيتی ِ قاجارها بوده که مهم ترين مسؤوليت زندگيش از قرار تخم ريزی بوده به سبک ماهی قزل آلا.»

شخصيت پردازی ها
اين طنزها و شوخ طبعی ها آن اندازه نيستند که فاصله ای جدی با ماتريال کليشه ای کتاب به وجود آورند. اينکه «عادت می کنيم» ظرف سه سال به چاپ شانزدهم رسيده نشان می دهد که بازار نيز محصول خود را می شناسد، خواننده ها به راحتی با آرزو يا با محيط داستان همذات پنداری می کنند و آنرا «آشنا» می يابند. همين مانع می شود که آنها شخصيت پردازی ضعيف اين رمان سرگرم کننده را نقيصه ای جدی تلقی کنند. بزرگ ترين ضعف کتاب بی شک همين يک بـُعدی بودن سه شخصيت اصلی است.

«شيرين» دوست آرزو در اين رمان بيشتر از آنکه يک کاراکتر مستقل باشد، تبديل شده است به يک «وردست آرتيسته» (سايد کيک / sidekick)، يعنی کسی که حضورش فقط کارکرد جوک گويی و سر به سرگذاشتن (comic relief) دارد. شيرين هم مونس و سنگ صبور است و هم «مشاور عاقل» اما خواننده هرگز به دنيای درون او راه نمی برد. از آنجا که شيرين معرف نوعی نگرش زنانهء متفاوت به زندگی است، نقش او در داستان جدی است. ترديدهای او در مورد ارزش های آرزو و طعنه هايی که گاه و بيگاه به دوست خود می زند، همراه با «فلسفهء آسپيرين» او، می توانست يک «دراما» ی واقعی به وجود آورد (تقابل واقعی جهان ها و ارزش های متضاد) و در نتيجه، خواننده درک بهتری از دودلی ها و ترديدهای آرزو در برابر انتخاب همسر پيدا می کرد. در حاليکه در شکل فعلی، خواننده به خوبی می داند که مقاومت اوليهء آرزو در برابر سهراب از نوع «ناز و اطوار» تيپيک داستانهای سانتی مانتال است و دير يا زود، آرزو سـپر دفاعی را زمين می اندازد. خوانندهء اين نوع داستانها به خوبی با بازی موش و گربهء رمانتيک آشنا است و چون پايان کار را می داند، از اين بازی لذت می برد بدون آنکه به دل او هراسی بيفتد.

اين نوع طرح داستانی يا پلات البته در رمان نويسی غرب قديمی است و از بهترين نمونه هايش آثار جين آستين است که در آنها دختران دم بخت و زنان جوان معمولاً با اين دلمشغولی به دنيا نگاه می کنند که کدام مرد ايده آل است، کدام جفت به هم می خورند و کدام جفت ها ناميزان اند، چگونه می شود آن مرد ايده آل را بهتر شناخت، رابطهء شخصيت او با حرفه اش چيست و پرسش های ديگری از اين دست؛ و اين نوع شناخت، پس از اشتباهات و لغزشهای متعدد، سرانجام به دست می آيد.

اما در رمان «عادت می کنيم» شک و ترديدهای آرزو در برابر مهمترين تصميم زندگی اش تصنعی از آب در می آيند زيرا ما حقيقتاً نمی دانيم او در ضمير خود چه چيزهايی را سبک سنگين می کند، از چه می هراسد و به چه چيزهايی کشش دارد. وزنهء شـيرين در اين معادله آنچنان ناچيز است که به جای غامض کردن اين تصميم و عميق تر کردن پرسش های آرزو ــ و در نتيجه آگاه تر کردن ما به پيچيدگی های تراژيک يک دوستی، يک عشق، شايد يک رقابت ناپيدا، و نيز دو «فلسفه» ی زنانهء متفاوت از زندگی در ايران معاصر ــ به جای اينها، نويسنده ما را برمی گرداند به فضای امن و کليشه ای بست سلرهايی از نوع نوشته های جکی کالينز و دانيل ستيل.

ضعف شخصيت پردازی شيرين، بر شخصيت پردازی سهراب نيز اثر می گذارد. اگر ما سهراب را به جای آنکه تماماً از چشم آرزو می ديديم (شاهزادهء رويائی کليشه اي)، هم او را با ضعف ها و تاريکی های شخصيت اش از چشمان شـيرين شاهد می شديم، آنگاه سهراب نيز اينچنين مقوائی ترسيم نمی شد. چرا او از همان اولين ديدار عاشق آرزو می شود و تصميم به ازدواج با او را می گيرد؟(۲) سهراب هرگز پرسشی جدی از آرزو نمی کند. در رابطهء او با آرزو هيچ ديناميسم جدی و تپنده ای نيست که نشان دهد يک مرد باشعور وارد رابطه ای شده پيش بينی ناپذير اما سرشار از امکانات کشف نشده؛ و عجيب تر اينکه در همهء اين موارد برای خود آرزو نيز پرسشی پيش نمی آيد. او هرگز نمی پرسد «چرا؟» تا دريابد اين پيمان بر چه بنيادی بايد پی ريخته شود. (۳)

***


همانطور که گفتيم امتياز بزرگ زويا پيرزاد موجزنويسی تصويری او در يک فارسی روان است که برای هرنويسنده ای در هر ژانری ــ از ژوناليسم ِ حوادث گرفته تا مقالات علوم اجتماعی و تاريخ وفلسفه ــ يک سرمايهء بزرگ است. مثلاً اين توصيف شسته رفته را نگاه کنيد که يک کلمه اضافه (يا کم) ندارد:



«صدای دو جفت کفش پيچيد توی خانهء خالی. نور ظهر از لای پره های آفتابگيرها موزاييک های خاکستری را هاشور می زد تا نزديک بخاری ديواری که مستطيلی بود در قابی از يک رديف آجز قرمز. آرزو وسط اتاق نشيمن ايستاد و لبخندی چسباند به صورت.»

يک نويسندهء آماتور اين تصوير و حرکت را به جای دو جملهء کوتاه احتمالاً به دو پارگراف می کشاند (هنگام ظهر بود که الف و ب به خانه ای که به فروش گذاشته شده بود وارد شدند. آنها در حاليکه صدای پای شان در حياط انعکاس پيدا می کرد يک راست به اتاق نشيمن رفتند. کف اتاق فرش نداشت و موزائيک هايش را که به رنگ خاکستری بود می شد ديد. از پنجره يک آفتابگير آويزان بود و از لای پره های آن نور بيرون به داخل می افتاد و روی کف اتاق طرحی از خطوط موازی به وجود می آورد. يکی از ديوارهای نشيمن با آجر قرمز رنگ درست شده بود و در وسط آن يک بخاری ديواری تعبيه کرده بودند که يک تو رفتگی مستطيل شکل را به وجود می آورد. الف در حاليکه وسط اتاق ايستاده بود برای آنکه مشتری را سر ذوق بياورد متظاهرانه سعی کرد لبخند بزند و . . .). (۴)

با اين توانايی ها، بدون شک يک رمان مردم پسند و «بست سلر» به قلم زويا پيرزاد به مراتب حرفه ای تر و سرگرم کننده تر از نمونه های مشابه از نويسندگان کم توان تر است. اما بهايی که خوانندهء آثار زويا پيرزاد می پردازد از دست دادن ادبياتی درخشان از نوع «طعم گس خرمالو» است؛ داستان کوتاهی در يک مجموعه به همين نام که در آن با زبانی درخشان ارتباط «يک زن» و «يک خانه» چنان توصيف می شود که در آن پيشروی تراژيک زمان توأم با پوسيدگی و زوال يک جهان انسانی، قلب خواننده را چنان می فشارد که او نمی تواند به شکنندگی و ناپايداری زيست خودش واقف تر و شاعرتر نشود. ///

*

بخوانيد:
عبدی کلانتری دربارهء رمان نويسی معاصر ايران
۱- اسماعيل فصيح در «ثريا در اغما» (۱۳۶۷)
۲- حسن عابدينی و «صدسال داستان نويسی در ايران» (۱۳۶۷)
۳-گلشيری ، دولت‌آبادی، و احمدمحمود ـ مدرنيسم در برابر پوپوليسم (۱۳۶۹)
۴-گلشيری، آذر نفيسی، و مدرنيسم ايرانی (۱۳۶۹)
۵- هوشنگ گلشيری در «آينه های دردار» (۱۳۷۳)
۶-هوشنگ گلشيری در «جن نامه» (۱۳۸۲)
۷-شهرنوش پارسی‌پور در «طوبا و معنی شب» (۱۳۸۵)
۸- رويا حکاکيان در «سفر از سرزمين نه» (۱۳۸۵)
۹-فاکنر و دريابندری در «گور به گور» (۱۳۸۶)
۱۰ - مهدی خلجی در «ناتنی» (۱۳۸۷)

*

پانوشته ها
۱- در مورد نام شخصيت ها و بازي با معاني آنها رجوع کنيد به نقد خانم مهستي شاهرخي، «زويا پيرزاد: هنوز عادت نکرده ايم ما!» لينک

۲- منتقد مقيم آلمان خانم نوشين شاهرخي به درستي مي نويسد، « مشخص نيست که سهراب جاافتاده که تا به حال ازدواج نکرده و فرزندي ندارد چرا در نخستين ديدار با آرزو تصميم به ازدواج با وي را مي‌گيرد. سهراب مي‌گويد: «چراي اين يکي را از اولين باري که ديدمت مي‌دانستم. تصميم گرفته بودم باهات ازدواج کنم. نمي‌دانستم تو چندتا اتاق لازم داري.» چه چيزي اين حس را در مرد به‌وجود آورده؟ سهراب از زن جاافتاده خوشش مي‌آيد؟ از چروک‌هاي زير چشم؟...، اما آيا اين مشخصاتي که در سهراب نسبت به آرزو کشش ايجاد مي‌کند، مشخصاتي فردي هستند يا عمومي و تيپيک؟ کمابيش زير چشمان هر زن چهل‌ساله‌اي چروک وجود دارد. پس سهراب بايد از هر زن جاافتاده‌اي که نشانه‌هاي گذر تجربه بر چهره و کار را بر دست دارد خوشش بيايد! اگر به چشمان درشت و تيره‌ي آرزو نيز اشاره کنيم، باز هم مي‌بينيم اغلب زنان ايراني چشماني درشت، سياه و زيبا دارند. در هر صورت خواننده هيچ اطلاعي به‌دست نمي‌آورد که چرا سهراب باتجربه در نخستين برخورد، اين‌چنين جذب آرزو مي‌شود و چه گيرايي فردي که به شخص آرزو برگردد دليل بر اين جاذبه است. . . آرزو نيز در فرانسه تحصيل کرده، اما نويسنده ترجيح داده فقط رشته‌ي تحصيلي همسر سابق وي را براي خوانندگان فاش کند و رشته‌ي تحصيلي شخصيت اصلي رمان را پنهان کند. معلوم نيست که وي پيش از ادامه‌ي کار پدر در بنگاه، کجا کار مي‌کرده است. آيا اين قابل پرسش نيست که چرا در داستاني که حتي رنگ دستمال روي ميز رستوران ـ که البته هيچ ربطي هم به داستان ندارد ـ با تمام جزئيات تصوير مي‌شود، هيچ سخني از رشته‌ي تحصيلي شخصيت اصلي داستان که در شخصيت و تجربيات فردي‌اش نقش مهمي بازي مي‌کند، به ميان نمي آيد؟» لينک

۳- براي يک نگاه طنزآميز و انتقادي نگاه کنيد به نوشتهء خانم فرشته احمدي، «يادداشتي بر"عادت مي‌کنيم" پيرزاد» لينک

۴- براي يک بررسي تحليلي مفصل و مثبت نگاه کنيد به مقالهء خانم زري نعيمي دربارهء نوشته هاي زويا پيرزاد، «بازخواني پديدة پيرزاد در مجموعه آثارش» لينک

*

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام . خواستم بدانم از کجا می شود لیست نویسندگان فمینیست ایرانی یا داستانهای فمینیستی ایران را پیدا مکرد . ممنونم

-- مریم ، Oct 16, 2008 در ساعت 05:26 PM

در پاسخ خانم مريم ــ تقسيم بندی ادبيات به فمينيستی و غير فمينيستی شايد کار درستی نباشد. بسياری از زنان نویسنده مايل نيستند آثار خود را زير اين برچسب طبقه بندی کنند و برخی حتا خود را فمينيست هم نمی دانند درحاليکه ممکن است نوشته های آنها حاوی موضوعات و مضامين فمينيستی باشد. همين موضوعات و مضامين می تواند در آثار مردان نويسنده هم حضور داشته باشد. تنها تقسيم بندی درست، ادبيات خوب، متوسط، و بد است! /// عبدی کلانتری

-- Abdee Kalantari ، Oct 16, 2008 در ساعت 05:26 PM

از پاسختان ممنونم اما من مجبورم درباره نویسندگانی که تفکرات فمینیستی دارند تحقیق کنم نه اینکه حتما فمینیست باشند بلکه همین تمایلات و رگه های تفکر فمینیستی مورد نظرم است .

-- مریم ، Feb 16, 2009 در ساعت 05:26 PM