رادیو زمانه > خارج از سیاست > سياست > روشنفکران و خشونت انقلابی | ||
روشنفکران و خشونت انقلابینوشتهء عبدی کلانتری فايل صوتی به هنگام انقلاب آيا خشونت خود به خود و به ناگزير «بروز می کند» يا آگاهانه اعمال می شود؟ کسانی که در انقلاب شرکت می کنند، يا کسانی که انقلاب را هدايت می کنند، چه توضيحی برای وقوع خشونت دارند؟ آيا به آن به چشم رويدادی تراژيک نگاه می کنند که ناخواسته بر انقلابيان تحميل می شود (اقدامی دفاعي) يا برعکس آنرا معادل نوعی عدالت می پندارند که بايد فعالانه و بدون ترحم به اجرا گذاشته شود ــ يعنی خشونت انقلابی به عنوان جبران بی عدالتی های گذشته و همچنين جلوگيرنده از بازگشت رژيمی که هميشه بی عدالتی را در حق مردم روا می داشت؟ خشونت رسمی همهء اين انواع خشونت ها زير مقولهء خشونت «سوبژکتيو» قرار می گيرند، زيرا توسط فاعل انسانی يا «سوژه» به انجام می رسند. اما مقولهء ديگری از خشونت نيز هست که «ابژکتيو» است و از عملکرد عينی سيستم سرمايه سربرمی کشد. خشونت ابژکتيو، نامرئی است اما حضور آن به طور روزمره به شکل اجبار رابطهء سروری ـ بردگی در زندگی ميليونها انسان فرودست بروز پيدا می کند. اين خشونت، يک خشونت «سيستمي» است؛ در بطن و ذات نظام حاکم حضور دارد و از آن قابل تفکيک نيست. بحث ما در اينجا منحصر به مقولهء اول يعنی خشونت برهنه است. خشونت به شکل ترور سازمان يافته، بنياد نامشهود هرنوع دولت است، اعم از دموکراتيک يا خودکامه. دولت انقلابی حجاب آنچه را که نامشهود است برمی دارد و آنرا به جلوی صحنه می آورد. برعکس، دولت غيرانقلابی خشونت را به منظور دفاع از «نظم» و عقلانيتی به خدمت می گيرد که همواره از سوی آنارشي، هرج و مرج، و «بربريت» تهديد می شود. خشونت نهادی شدهء دولت در جهت دفاع از «امنيت» در برابر «قانون جنگل» به کار می رود. اين توجيه مشروعيت قانونی ترور سازمان يافته در دولت ليبرال ـ دموکرات مدرن است. ارتش و پليس مدرن، به عنوان سپاهيان پاسدار نظم موجود، همراه با زندان مدرن، مشروعيت خود را از چنين عقلانيتی می گيرند. رفتار آنها با «دشمن»، هيچ چيز از خشونت تروريست ها، آنارشيست ها، و انقلابيان ِ برانداز کمتر ندارد. در سطوح فردي، انواع جنون، سرريزشدن ناعقلي، پاگذاشتن آنسوی مرز مجاز، بت شکستن، بندگسيختن، گذر به حيطهء تاريک کشش های ناشناخته، رها کردن افسار شور و شهوت، جملگی رفتارهائی هستند که دير يا زود مجازات خشن خود را از سوی آن عقلانيت نهادی شدهء رسمی (يا دولتي) دريافت می کنند. خشم کاريزمائی و ترور انقلابيان زمانی در ميان مردم محبوب می شوند که اعتماد آنها را به عنوان رهبرانی فسادناپذير و مؤمن به هدف والا جلب کرده باشند. رهبران انقلابی صاحب «کاريزما» هستند. کاريزما چيست؟ کاريزما آن هاله ای از اعتبار معنوی در اطراف يک شخصيت استثنائی است که انسانهای ديگر را به سوی خود می کشد و در آنها احساس احترام و تقدس برمی انگيزد. کاريزما مادرزادی نيست، ارثی نيست، يادگرفتنی هم نيست. کاريزما در آزمون گذشتن از آتش به دست می آيد. منشاء اقتدار معنوي، وجود مادی يا استقامت فيريکی يک فرد نيست، بلکه استقامت روحی او و ارتباطش با آن امر والا ــ هدف پيش رو، آرمان انقلاب ــ است. او به عنوان يک فرد صاحب گوشت و پوست وخون، مثل هرکس ديگری می تواند به خاک بيفتد. اما آنچه پامال نمی شود آرمان او است. او فسادناپذير است برای آنکه مرگ خود را پيشاپيش پذيرفته است. او از به خاک افتادن و شهادت باکی ندارد زيرا با اين کار امر والا را زنده نگه می دارد. اقتدار کاريزمايي، از نوع اقتدار مقدس است. انقلابيان، همانند پيامبران، بت شکن و براندازند. خشم آنها نيز هاله ای از تقدس دارد زيرا نويد دهنده و رهائی بخش است. آنها وعدهء شکستن ميله های زندان را می دهند و با خشونت مشت به دهان قدرتهای حاکم، فرعون های زمانه، می زنند. انتقام آنها فردی نيست. ترور آنها، همچون خشم الاهي، مقدس است. جفرسون، روبسپير، دانتون، گاريبالدي، زاپاتا، لنين، تروتسکي، مائو، گاندي، هوشی مين، کاسترو، چه گوارا، و نلسون ماندلا نمونه هائی از رهبران کاريزماتيک هستند که با جلب اعتماد مردم موفق به کسب قدرت انقلابی شده اند. در دوران مدرن، رهبران انقلابی غالب اوقات از ميان روشنفکران و تئوری پردازان بر می آيند، نه از ميان پيران طريقت و شيوخ، يا روحانيان. (در اصطلاح آنتونيو گرامشي، آنها بيشتر روشنفکر «اورگانيک» اند تا روشنفکر «سنتي».) اما همانطور که گفتيم، در کشورهائی که مذهب در آنها قوی و ريشه دار است، سنت های شورشگری ماقبل مدرن آثاری از خود را در جنبش های انقلابی مدرن برجا می گذارد. جاذبهء خشونت برای روشنفکر در جامعهء اختناق زده يا در فرهنگ سراسر کاسبکار و مالدوست و پول پرست، روشنفکران از راه کار روشنفکرانه نمی توانند امرار معاش کنند؛ به اجبار به کارهای پست يا نامقبول روی می آورند. نازک انديشانی که بيشتر عمر خود را به فکرکردن، خيال بافتن، و نوشتن گذرانده اند، صاحب تکنيک و دانش فنی ای نيستند که بتوانند با آن شغل و امنيت مالی کسب کنند. درنتيجه، مدام کلافه اند از اينکه کسی از آنها حمايت نمی کند، از اينکه وقت پيدا نمی کنند با فراغت بينديشند و خلق کنند. روشنفکران از اينکه امور فرهنگ و انديشه و هنر به دست مشتی نابخرد و نالايق مجيزگوی قدرت افتاده دل پری دارند. انقلاب نويد تغيير همهء اين چيزها را می دهد. انقلاب، شأن واقعی انديشمند و روشنفکر را در جامعه به او باز می گرداند. اين جاذبهء انقلاب است برای روشنفکر. روشنفکران اگر خود سودای رهبری نداشته باشند، تمايل به آن دارند که رهبران انقلاب را ايده آليزه کنند. از اين لحاظ آنها تفاوتی با عوام الناس ندارند. آنها نيز ناخودآگاه آرزوی های خود را در وجود رهبران انقلابی برون فکن می کنند. مرد و زن عامی در انتظار آقائی نورانی اند که روزی می آيد و ظالم را برزمين می زند، و روشنفکر در انتظار ناجی ای که مثل هيچ کس نيست. انقلاب به پابرهنه ها وعدهء قسط می دهد، و به روشنفکر قول تزکيهء روحی و پالودن فرهنگ از ابتذال و دنائت. همين روشنفکران اند که در زمانهء عسرت، شيفتهء «ضدقهرمان» رمانتيک در آثار هنری می شوند و برای او مرثيه می سرايند؛ ضدقهرمانی که به ظاهر هيچ وجه مشترکی با روشنفکر حساس و کتابخوان و روياپرور ندارد، ضدقهرمانی که از حاشيه يا اعماق اجتماع می آيد، قانون می شکند، چاقو می کشد، راهزن است، معتاد است، انتقام می گيرد، دست به جنايت می آلايد، و سرانجام با حفظ نوعی شرافت ذاتی زير چرخ دستگاه اجحاف رژيم حاکم به خون می تپد؛ شرافتی ديرينه و نوستالژيک که قربانی فرهنگ کاسبکار و متقلب امروزی شده است. برای روشنفکر مغبون، در شهادت ضدقهرمان لومپن، نوعی اشرافيت والای اخلاقی نهفته است که همهء جنايت های او را می شويد و می برد. اين همذات پنداری در ذهن او تصاوير جانی و معصوم را بر هم منطبق می سازد. برای رسيدن به هدف والا، يا رسيدن به خود والايش همچون يک موقعيت وجودي، ريختن خون بی شک مجاز است. انگيزهء دشمن درونی برای برگشتن از اهداف انقلاب می تواند گوناگون باشد، جاه طلبی يا نفع شخصي، ضعف اعتقادی يا تزلزل در مبانی ايدئولوژيک، يا صرفاً عدم جسارت و بی جنبگی برای ادامهء کار خطير انقلاب و جلوبردن آن به سمت هدف والا؛ کاری که ارادهء راسخ می طلبد و ايمان صد در صد به هدفهای اوليهء انقلاب. به قول روبسپير، هرآن کس که ترس به دل راه دهد مقصر است! (سخنرانی در پيشگاه مجلس ملی به مناسبت توقيف دانتون و کاميل دمولن) زبان و ترور چه رابطه ای است ميان تئوری انقلابي، زبان، و ترور؟ تحيلگران محافظه کار به طور معمول بر روانشناسی فرد انقلابی تأکيد می کنند که او را به ترور می کشاند. اين روانشناسی بر جزميت و فضيلت طلبی مطلق و کيفيت فسادناپذيری رهبر انقلابی انگشت می گذارد که آشتی ناپذير است و همهء انسانهای ديگر را قابل فاسد شدن می بيند؛ يعنی روانشناسی فرد مؤمنی که بی حد و حصر منزه طلب است و تمام وجودش را وقف يک هدف، آرمان والای انقلاب، می کند؛ بدون آنکه فرصتی برای امور «خصوصي» و کارهای «فرعي» ديگر باقی بگذارد. اما زبان روشنفکر انقلابی نيز می تواند همچون رفتار منزه طلب او حاوی عناصری از ترور باشد. در اينجا، مفهوم «ترور» به معنی آن حرکت ذهنی است که معنای زبان راــ معنای سخنی که گفته می شود ــ مطلق می کند و آنرا حقيقت می خواند تا هرکس اين حقيقت را نپذيرد خائن يا «دشمن» تلقی گردد. منتقدان محافظه کار معتقدند اصولاً ژاکوبنيسم، مارکسيسم انقلابي، و لنينيسم، آن نوعی از ايدئولوژی هستند که تئوری را بر عمل برتری می دهند و تلاش می کنند اين تئوری را به هر وسيلهء ممکن بر پروسهء تاريخی منطبق سازند. در اين مسير، نوع ويژه ای از آکتور يا عامل سياسی به وجود می آيد که کسی نيست مگر همان روشنفکری که می خواهد اصول فلسفه و تئوری اش را در عمل ببيند و در راه اين هدف حاضر است دست های خود را آلوده کند. «عدالت» فراسوی تمدن لينک مرتبط: * * |