رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ > بومی گرايی و معنی تاريخ | ||
بومی گرايی و معنی تاريخنقد بومی گرايی جديد ـ بخش چهارم نوشتهء عبدی کلانتری فايل صوتی در ادامهء سلسله بحث های مان با موضوع انتقاد از بومی گرايی جديد، اين بار دربارهء بومی گرايی و معنی تاريخ صحبت می کنيم. بومی گرايان جديد به دنبال بازنويسی تاريخ جوامع غربی اند و می خواهند معنی تاريخ را به نحوی متفاوت از اروپاييان درک کنند. منظور از «معنی تاريخ» چيست؟ دو عقل برای مثال، وقتی کسی برای فهم آنچه قرار است روی دهد، به فال گرفتن متوسل می شود، اين شخص در عمل قصد می کند که به کمک يک «ميديوم» يا وسيله ای که با يک آگاهی برتر يا «منبع غيبی» در تماس است، معنی نهفته در رويدادها را درک کند. فلسفهء تاريخ اين فرد بر اين تصور بنا شده که منبعی غيبی بر سير تحولات تاريخ فردی يا تاريخ جهانی و کيهانی اشراف دارد؛ می داند در گذشته، حال، و آينده چه بوده و قرار است چه بشود. توسل به اين مديوم، مثل ديوان حافظ يا کتاب «ای چينگ» بخشی از آن معنای پنهان را از منبع غيبی گرفته و به آگاهی کسی که فال می گيرد منتقل می کند. يا هنگامی که روشنفکران يک جامعهء در حال توسعه از خود دربارهء مفهوم «معاصر بودن» پرسش می کنند و می خواهند بدانند آيا شيوهء زندگی و تفکر آنها با مقتضيات «دوران معاصر» تطبيق می کند يا نمی کند، آنها به طور غير مستقيم فرض می گيرند که تاريخ جهان مراحلی دارد و اکنون به جايی رسيده که که «معاصر» است اما خود ما ممکن است به اين دوران معاصر تعلق نداشته باشيم. به سخن ديگر، سير تحول تاريخ حاوی منطق و عقلانيتی بوده مستقل از ما، از مراحلی ضروری عبور کرده و به اينجا رسيده اما به دلايلی «ما» از آن عقب مانده ايم، يا به حاشيهء آن رانده شديم. اين هم نوعی فلسفهء تاريخ است که تأييد می کند تاريخ دارای مراحل ضروری از توسعهء فرهنگی (يادگيری تمدنی) است، جوامع از اين مراحل گذر می کنند، بعضی ها، مانند اروپاييان، زودتر و سريع تر به جايی می رسند که ديگران هنوز با آن فاصله دارند. بنابراين، به نظر می رسد که ما به هنگام تعبير معنی تاريخ، با دو نوع «عقل» يا دو نوع آگاهی روبرو هستيم. يکی عقل خود ما، عقلی که هر انسان دارد با ميزانی از آگاهی، دانش، و آموخته ها. ديگری، يک «عقل برتر»، عقلی در ورای همهء انسانها، آگاهی ای که در پس پشت رويدادهای تاريخی نهفته و آنها را هدايت می کند. چه ارتباطی وجود دارد ميان عقل انسانی ما و عقلانيت نهفته در تاريخ؟ اگر فرض را بر اين بگذاريم که برحرکت و سير تاريخ منطقی حکمفرما است، آنگاه ما با عقل و منطق انسانی خود از درون يک موقعيت محدود تاريخی، چگونه می توانيم آن منطق اصلی را کشف کنيم؟ مسألهء «معنی» در تاريخ مفهم «مشيت الاهی» (پراويدِنس) می تواند هم اشاره به حرکت دورانی تاريخ داشته باشد که انتهای تاريخ را به ابتدای آن وصل می کند (نوعی جداگشتگی از مبدأ و سپس وصل شدن دوباره به آن)، يا اينکه تاريخی تک خطی باشد با حرکتی از «ازل» به «ابد» که، برای مثال، نقطهء شروع آن «خلقت» و نقطهء ختام آن «ظهور» يا «رستاخيز» است. يا می توان دو تاريخ موازی تصور کرد، يکی تاريخ خدايی و ديگری تاريخ زمينی، و اين دو در نقاطی با يکديگر تلاقی می کنند و بر يکديگر تأثير می گذارند. «آر جی کالينگوود» فيلسوف بريتانيايی نيمهء اول قرن بيستم، در رسالهء معروفی که سه سال پس از مرگ او با عنوان «ايدهء تاريخ» به سال ۱۹۴۶ منتشر شد می نويسد، «عنوان فلسفهء تاريخ در قرن هجدهم توسط ولتر ابداع شد و قصد او از اين عنوان همان تاريخنگاری انتقادی و علمی بود، يعنی نوعی از تفکر تاريخی که در آن تاريخنگار به جای تکرار داستانهای قديمی که به ارث رسيده بودند، خود با فکر مستقل خويش دست به کار [وقايع نگاری] می زد. عنوان فلسفهء تاريخ سپس توسط هگل و ديگر نويسندگان اواخر قرن هجدهم ميلادی به کار گرفته شد، اما منظور اين گروه اخير، تاريخ جهانی (وُرلد هيستوری) يا تاريخ جهانشمول (يونيورسال هيستوری) بود. فلسفهء تاريخ در قرن نوزدهم به نحو ديگری از سوی پوزيتيويست ها به کار گرفته شد. قصد اينها کشف قوانين عام ِ تحول وقايع بود. وظيفهء تاريخنگاری در اين تعبير سوم [تعبير علمي يا پوزيتيويستی] ثبت قانونمندی های عام به حساب آمد.» (آر جی کالينگوود، ايدهء تاريخ، به زبان انگليسی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ص ۱)
«مراحل تکاملی» توسعهء تاريخی در قرن هجدهم، اين انديشه باب شد که تاريخ از «مراحلی» عبور می کند و اين مراحل به ضرورت يکی پس از ديگری فرامی رسند، و نيز اين فکر که هر «مرحله» ی تاريخی، نوع ويژهء فرهنگ و آگاهی همان مرحله را توليد می کند. به عبارت ديگر، ميان يک مرحلهء تاريخی و يک مرحلهء از توسعهء آگاهی (خود آگاهی) بشری تناسب وجود دارد. انواع معرفت، که به شکل علوم و هنرها و جهان بينی ها بروز می کند متعلق به مراحل تاريخی معين هستند و پا به پای متحول شدن اين دوره ها و گذارشان به مراحل پيشرفته تر، تغيير می کنند. نکتهء مهم آن بود که جوامع دنيا هرگز به طور همزمان اين مراحل را طی نمی کردند. برخی از ملت ها چه بسا از مراحل توسعه عقب می ماندند يا سير تاريخی آنها به تمامی متوقف می شد. آنها «خارج از تاريخ» قرار می گرفتند. در اين ديدگاه، اروپا مرکز است؛ يا بهتر گفته باشيم، موتور حرکت تاريخ پس از جابه جا شدن در تمدنهای مختلف، سرانجام به اروپا می رسد و در آنجا می ماند. تاريخنگاری به عنوان «روايت» ـ دانش به عنوان «بازنمايی» امروز همه می دانند که درست از زمانی که تمدن مدرن رو به رشد گذاشت و توسعهء نيروهای توليدی زمينهء انقلاب صنعتی را در اروپا فراهم کرد، درست از همان زمان پديدهء «امپرياليسم» هم شروع شد. ابتدا با گسترش سرمايهء تجاری، تجارت خارجی، تسلط بر سرزمين های دوردست آسيا و آفريقا، و سپس «کشف» دنيای جديد، قارهء آمريکا. در اين دوران، اکثر نظريه پردازان «پيشرفت»، جوامع غيراروپايی را بربر و عقب مانده، يا ايستا و بدون تاريخ می دانستند. از هگل نقل شده که «آفريقا تاريخ ندارد.» دوتن از «هگل گرايان چپ» ــ کارل مارکس و فردريک انگس ــ معتقد بودند استعمار بريتانيا در هند و استعمار آمريکا در مکزيک، هرچند که با خشونت و مصيبت شکل های سنتی زندگی را از بين می برد، ولی به خاطر اينکه مردمان آن جا را از رکود هزارساله بيرون می کشد و وارد ديالکتيک تاريخ می کند، بايد در تحليل نهايی مثبت تلقی شود. مردم اين جوامع همانهايی هستند که در فلسفه آنها را «ديگری» (the Other) خطاب می کنند. حال اگر ما زاويهء ديد خود را عوض کنيم و به جای نگاه مرد اروپايی، از چشم آن «ديگری» به تاريخ بنگريم، آنگاه آن تاريخ ديگر «پيشرفت» نشان نمی دهد. پيشرفت به کجا؟ ديگر آن تاريخ، تاريخ گذار از ضرورت به آزادی نيست. برای اين مردم، تاريخ، فقط بردگی و ظلم به ارمغان آورده است. از همين رو، بومی گرايان غرب ستيز در صدد برآمدند تاريخ جوامع غربی را بازنويسی کنند. اين تاريخ آنطور که از راه تاريخنگاری غربی به ما رسيده، از ديد بومی گرايان، تاريخ جهانی را به نحوی روايت کرده که برتری تمدن غربی، و برتری شکل های معرفت و دانش غربيان را بر فرهنگ غيراروپايی به اثبات برساند. بومی گرايان می گويند اگر بر روش های تاريخنگاران تأمل کنيم ــ از هرودوت پدر علم تاريخ تا هگل و مارکس و شرق شناسان غربی (اوری ين تاليست ها) ــ متوجه ساختار مصنوع روايت و پيشداوری های آنها خواهيم شد. تاريخنگاری تنها به معنی جمع آوری فهرست وقايع وثبت رويدادها در تسلسل زمانی شان نيست. تاريخنگاری نوعی «روايت» است. تاريخنگاری داده های خام، اسناد، مدارک، و شواهد را «بی طرفانه» و «عينی» ارائه نمی کند، بلکه آنها را به نحوی برمی گزيند و تنظيم می کند که بی شباهت به قواعد و ترفندهای داستانسرايی نيست. همانطور که می توان يک واقعه را از ديد افراد مختلف با ذهنيت های گوناگون و با تمهيدهای سخنورانهء متفاوت روايت کرد، تاريخنگار نيز «روايت» می آفريند. همين روايت، حاوی تعبير خاصی از سير تاريخ و «معنای» آن نيز هست. پس، تاريخنگاری نوعی «دوباره» نويسي يا «بازـ نمايی» (ری ـ پره زن تيشن) است. انتقاد از اروپا مداری، نشان دادن پيشداوری های پنهان در اين نوع بازنمايی هاست. منتقدان «پست کولونياليست» معتقدند، نه تنها علم تاريخ بلکه همهء دانش های غربی به همين گونه عمل می کنند. همهء دانش های غربی، نه علومی بی طرف و جهانشمول، بلکه ذهنيت معطوف به قدرت مرد سفيدپوست اروپايی را نمايندگی می کنند. آيا اين تعبير درست است؟ آيا نمی توان تاريخ واقعی را از تاريخ برساخته و «روايت» تميز داد؟ آيا علم و دانش بی طرف يک افسانه است؟ /// ۲۰ دسامبر ۲۰۰۷ |
نظرهای خوانندگان
با خسته نباشید،
-- سعید ، Jan 14, 2008 در ساعت 05:57 PMمیخواستم اگر ایرادی نیست به دو نکتۀ مبهم در نوشته شما اشاره کنم. یک: برداشت من از سخن هگل آنجا که میگوید "افریقا تاریخ ندارد" این است که او آنها را بدون تاریخ میدانست، زیرا فکر میکرد آنها به دلیل نداشتن یک کلان روایت نمیتوانند وقایع را معنا کنند یا تابع آن خواهان رسیدن به هدفی نهایی باشند.
نکته دوم، به این سخن شما برمیگردد که گفته اید از قرن هجدهم تاریخ به صورت مرحله ای دیده شده. تصور تاریخ مرحله ای از هزاران سال پیش وجود داشته است: گذار از چهار یوگا (Yuga) در اندیشه های اسطوره ای هند، یا چهار دوره و دوازده هزار در تفکر زرتشتی یا پنج قران یا هفت هزاره در اندیشه های سامی-مسیحی-اسلامی و مثلا بحث بیرونی یا خیام دربارۀ آنها. همه اینها میگویند که تاریخ از مراحلی باید رد شود تا به نقطۀ پایانش برسد. اندیشه هزاره ای از نمونه های مسلط این روایتها است. اما تفاوت این اندیشه ها با نگرش مرحله ای قرن هجدهم در این است که اندیشه های کهن در غالب موارد تصور میکردند که با گذشتن از هر یک از این مراحل شیوه، کیفیت و کمیت زندگی انسانی و حتی خود انسان سقوط میکند و این سقوطها است که در نهایت عوامل رسیدن به نقطه پایان تاریخ را فراهم میآورند. اما نگرش قرن هجدهم از تاریخ مرحله ای عنایت به پیشرفت مادی و ارادۀ انسان در آن دارد. از این نظر هم مراحل تحولی تاریخ را بعدا به صورت مادی مینگرد و پیشرفت را بجای نقطه پایان هدف قرار میدهد. امید که پر بیراه نگفته باشم. سعید
آقای سعيد، از توضيحات مفيدتان تشکر می کنم. مقايسهء تئوری های جديد با اساطير هندی و زرتشتی و ديگر انديشه های کهن، به فکر من نرسيد. بی شک می تواند مطالعهء جالبی باشد. /// عبدی کلانتری
-- عبدی کلانتری ، Jan 14, 2008 در ساعت 05:57 PMتاریخ از نظر اروپاییان، پیوند تک تک فهم شده ی حوادثٍ بدنبال هم رخ داده است. این فهم، ارتباط زنجیره ای و علت - معلولی رخدادها میباشد. علوم نیز چنین اند. هر یک بدنبال و مرتبط با دیگری اندیشیده و تکوین می یابد.
-- ا.ف ، Jan 14, 2008 در ساعت 05:57 PMدر کشور های بی تاریخ، رویدادها؛ اسطوره ایٍ بی زمان و مکان و متافیزیکی پنداشته می شوند و بشر نه در آنها اثر گذار است و نه چرایی شان قابل فهم بشر است. علم هم به معنی اطلاع از آنهاست.
.
«پست کولونیالیست»ها چگونگی غرب را می بینند، ولی از بررسی چرایی این نوع تاریخ نگاری و روش و تاریخچه تکوین اش سرباز میزنند. از طرف دیگر، استعمار غرب و تحقیر فرهنگی کشورهای بی تاریخ، که پوچی عقاید و بی چیزی اینها را به رخشان می کشید، آزادی خواهی آنان رابکلی زیر سوال برد. اینها که خود قادر به موشکافی و تفکیک عناصر مختلف در یک کل نیستند، مثل فرهنگ خودی، تاریخ غرب را با روایت خود می بینند.
ا.ف
من نمی دانم این پست کلونیالست ها کی هستند و کجا زندگی می کنند. ممنون می شوم آقای کلانتری در کارهای بعدیشان از آنان نام ببرد یا آثارشان را معرفی کند< تا حداقل فرد بداند که آقای کلانتری چه کسانی را نقد می کند. این جوری کلی که نشد!
-- بدون نام ، Jan 14, 2008 در ساعت 05:57 PM