رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ آذر ۱۳۸۶

در سوگ تن های شکسته

بررسي رمان « ناتنی » اثر مهدی خلجی

نوشتهء عبدی کلانتری
ويراستار متن و مجری برنامهء راديويی: شـيدا دَيانی

فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی

فايل پی دی اف برای چاپ

مردي جوان به نام فواد مُشکاني، شب هنگام، در سالن پذيراييِ هتلي در شهر پاريس نشسته و چاي مي نوشد. در سر و تن او دردي خانه دارد، دردي مانده از سالهاي کودکي . در آستانهء درِ ورودي سالن پذيرايي هتل، زني زيبا ظاهر مي شود. نگاه فواد و اين زن در هم گره مي خورد. ذهن مرد جوان به گذشته پرتاب مي شود: «حتا وقتي که نگاه مان را از روي هم برداشتيم، از دست و پام خبر نداشتم. حس شان نمي کردم ... قدِ کشيده و سينه هاي برآمده اش تمام فکرم را پر کرده بود. هرچه مي خواستم آن صورت را دقيق تر و شفاف تر کنم، گم تر مي شد و مي گريخت.»

از اينجا به بعد، ذهني نا آرام و پر تشويش، مدام ميان گذشته و حال مي جهد. در اين ذهن، نگاهي آشنا مي آيد و مي گريزد. اما، در تاريکروشناي خيال او، همان نگاه، ازچهره هاي متفاوتي به او چشم مي دوزد. اين زنان کيستند؟ آيا خواب مي بيند؟ آيا جوياي گمشده اي است؟

سالهاي جواني در قم
فواد سيزده سال دارد. خانهء پدري، در کوچه اي بن بست در شهر قم، مهماندار خانوادهء مهاجري از اصفهان است. دوسال مي شود که فواد را به طلبگي در حوزه گذاشته اند. از همان زمان، سردردي مُزمن رهايش نمي کند. وقتي او را نزد پزشکان مغز و اعصاب مي برند، مادرش مي گويد از خواندن کتاب هاي چاپ سنگيِ حوزه به اين درد گرفتار شده؛ پدرش مي گويد پس چرا او که سي سال همان کتاب ها را خوانده سردرد نمي گيرد.

فواد مي خواهد بداند «در آشپزخانه و اتاقي که زن ها [در آن] هستند چه مي گذرد.» به دخترِ اصفهانيِ مهمان، دل مي بندد: «چشم هاش کشيده و درشت در دلم چرخيد. مژه هاش چنگ انداخت روي سينه ام. پاهام فروريخت.» اين توصيف از تأثر ِ بي واسطهء فيزيکي و بدني، آغاز آگاهي فواد از تن، عشق، و حوزه هاي ممنوع فرهنگي ديني است که نداي شعر و شعور تن، و آزادي بدن را تنها با مرگ مي تواند پاسخ دهد.

خواهيم ديد واکنش هاي فواد در مقابله با زنان ِ زندگي اش، بي واسطه بر پوست و گوشت او چنگ مي اندازند. او در ذهن اش بُتِ ايده آل و انتزاعي نمي سازد. چشم او بر پوست صورت، لب ها، سينه ها، و بدن ها آويزان مي ماند و بي واسطه در تن خود تکان و ترس را تجربه مي کند. «حالا از پشت سر، کتف هاش را مي ديدم و گردنش را. پوستش همهء چشمم را گرفت.» پيوند او با زن، پيوند تن است با تن. او اين گونه عاشق مي شود، اين گونه احساس رهايي مي کند، اين گونه دردش آرام مي گيرد؛ و اکنون در هتلي در پاريس، گمشدهء او تني است گريزان در خاطره.

سرآغاز آگاهي
بوي عطري فواد را از سالن هتل آمباسادور ِ پاريس به مطب دکتري روانشناس در تهران مي برد. او شانزده سال دارد. شرم، اولين واکنش او با ديدن منشيِ دکتر است: «آرنج هاش را روي ميز گذاشت. روي سينه اش چند لک صورتي بود. زير چشمي مي توانستم خم شدن پستان هاش را به جلو ببينم. درشت و سفيد بودند. قلبم با گوشهء چشمم مي پريد.» ذهن دين پرورده فواد بلافاصله او را به خاطرهء زني زانيه (زناکار) در قم مي کشاند، و آموزش هاي آشيخ علي پناه از «کتاب لُمعه» ــ «نکاح در لغت به معنيِ گاييدن است.» ــ طلبه اي در همان حال به دست شويي مي رود و استمنا مي کند. ترکيب ثابت گناه و پورنوگرافي در ذهنيت اسلامي، که آبستن خشونت نسبت به تن است (تن خود و تن ديگري) با نخستين مواجههء نگاه فواد با پوست بي حجاب زن، تعادل او را برهم مي زند.

راوي ما را به درون اين ذهنيت مي برد: تصوراتي از بدن زن، ترس و گناه، «محتلم شدن» و سنگسار: «مي گفتند آخوندها همه اش فکر طهارت و نجاست هستند و يا اينکه اگر زن پنبه را چند بار در فرج اش فرو کند، مي فهمد از حيض پاک شده..» نويسنده موجز مي نويسد و وقت تلف نمي کند. در دو پاراگراف: سنگسار يک زن و حالات منقلب خودش و يک تصوير ذهني از تبديل سپيدي به سرخي، يادآور شروع معروف سگ آندلسيِ لوئي بونوئل، تيغ، عريانيِ يک زن، برشي ميان پاها، خون و سپس انزال.

يکي از مؤثرترين صحنه هاي داستان، زماني است که فواد نخستين شبِ آرامش و هراس توأمان اش را از درد و لذتِ «محتلم شدن» روايت مي کند، احساساتي از آن دست که پس از خواندن «کتب ممنوعه» در خانه و حوزه رخ مي دهد، زماني که تک تک واژه ها در تنِ او مي گدازند و در ساعات گرگ و ميش، روح اش را، در گذار از ديانت به آگاهي، از اطاعت به طغيان عليه پدر، به آتش مي کشند.

«شُـبهات»
لذت ممنوع در جواني، نه تنها خود ارضايي ِ تن، بلکه لذت خواندن کتاب هم هست. کتاب هايي که در زمرهء «شُبـَهات» دين اند و «بلاي جان» راوي: «مثل جعبه اي اسرار آميز، هميشه مي توانست ترس و هوس و طمع مرا برانگيزد.»

دوست او باقر که پنهاني شعر نو مي گويد، او را با لذتِ شعرِ يدالله رويايي، بوف کور و گودوي بکت، با مارکز، کامو ، و کافکا آشنا مي کند؛ وکتابهايي که حالا از همهء کتابخانه ها جمع شان کرده اند يا سوزانده اند. «باقر! ما آدم هاي بدبختي هستيم. در قم نه سينما مي توانيم برويم، نه تئاتر، نه کنسرت موسيقي، نه گالري نقاشي. هوس هرچيزي بکنيم مي رويم و لاي کتاب هاي قرن سوم و چهارم، کتابي مي گذاريم و کنار آخوندي مي نشينيم و دربارهء هوس هامان مي خوانيم.»

با همان اقتصادِ بيان، مرگِ هوس هاي باقر و سرانجامِ تکاندهندهء او را مي خوانيم. وقتي فواد تصميم مي گيرد پس از چهار سال طلبگي به مدرسهء عادي (آموزش سکولار) برود، باران مشت و لگد و لعنت پدرش بر سر و تن او مي بارد که چرا از «خانهء امام زمان» مي خواهد برود، چرا «کفران نعمت» مي کند.


تصاوير تن بر بوم نقاشي

از هنگامي که راوي پا به تهران مي گذارد و سپس راهي اروپا و آمريکا مي شود، چندين زن در زندگي او نقش بازي مي کنند، اما عشق هميشگي اش که سرانجام زخمي مرهم ناپذير بر تن و روان او برجا مي گذارد زهرا است، همان دختري که در سيزده سالگي عاشق اش شده بود.

شب عروسي ِ زهرا، شب عذابِ روحي ِ فواد است که از خود مي پرسد يک تن برهنه در برابر چشمها و دست هاي تصاحبگر مردي بيگانه چه واکنشي نشان مي دهد، «چرا همهء عمر زير چادر مي پوشانندش، اما يک شب، اين طور لخت اش مي کنند؟ اين همه سياهي به تن اش کردند تا يکباره با دست مردي او را بدرند؟ . . . تو مي تواني بگويي اگر دختري کسي را دوست نداشته باشد، از برهنه شدن در برابرش چه حسي مي کند؟»

زهرا را علارغم ميل اش به يک پاسدار شوهر داده اند. زهرا، طبع هنري دارد؛ نقاشي مي کند؛ تن خود و تن هاي ديگران را بر بوم نقش مي زند، و همين گناه بزرگ او است. مضمون هنر و نقاشي، يکي از منعياتِ آن ديني که تصوير و تنديس سازي از آناتومي ِ بدن برهنه را نمي پذيرد، در کتاب، به موازات ديگر سرکوب هاي از دين برآمدهء تن، تکرار مي شود. شوهر زهرا، که يکي از طرح هاي قلمي او را ديده، چاقوي آشپزخانه را برمي دارد، تصوير لخت زن را پاره پاره و چارچوب بوم را خرد مي کند، «اين بود هنر؟ مي خواستي بروي دانشگاه، نقاشي بخواني که خانه را پر کني از عکس جنده ها؟» شوهر زهرا عذر موجهي دارد، «ببين، من اگر کسي را کشتم روي وظيفهء شرعي بوده و روي همين وظيفهء شرعي هم به تو مي گويم حق نداري ديگر نقاشي کني.»

گريز از قفس
زهرا طلاق مي گيرد، با راوي در تهران شراب مي خورد و عشقبازي مي کند، با او به اصفهان مي رود تا در دادگاه بتواند حق ديدار فرزندش را از شوهرش بگيرد و موفق نمي شود. با هم کنار زاينده رود مي نشينند، پاهاي شان را در آب مي گذارند و فواد بر انعکاس نور خورشيد روي سينهء زهرا از شکاف مانتوي او چشم مي دوزد. اين خاطرات نيز، همچون بخش هاي ديگر رمان ناتني، همان زماني به ذهن راوي مي آيند که او در سالن پذيرايي هتل آمباسادور در پاريس نشسته و خود را همصحبت زني تصور مي کند که خود شخصيتي از يک داستان ديگر است. مونس کنوني فواد، زني فرانسوي به نام کريستيانا است. کريستيانا که در شب روايت، در يکي از اتاقهاي اين هتل خوابيده، مؤلف قصهء عاشقانه و اروتيکي است که قهرمان آن «ژنويو» نقاش و دوستدار هنرهاي تجسمي است، و از همين رو است که اين همصحبت خيالي، ذهن تب زدهء فواد، او را به ياد زهرا مي اندازد تا دربارهء تفاوت هوس و عشق، از خود سوآل کند.

مثل هميشه، حضور هر زن، خاطرهء زن ديگري را به ذهن خواب زدهء راوي مي آورد: از تصوير کريستيانا به هنگام رقص در ديسکو، تا تصوير رقص برهنهء زهرا در هتل تهران، تا تصوير ژنويو در داستان اروتيک کريستيانا، تا تصويرِ «نيوشا» منشي دکتر صدر که نخستين برخورد او با تن ديگري بود، تا «رقص» بدن هاي بي شمار از زير چادر و مقنعه در شهر قم! فواد مي انديشد، «زن هايي که در قم مي ديدم، همه به نظرم خپل مي آمدند، حتا آن ها که چاق هم نبودند. شايد در عمرشان يک دل سير نرقصيده بودند. زير چادر و مقنعه، حتا نمي شد سبک قدم برداشت. کريستيانا تن ِ سرافرازي داشت. موهاي پريشان ِ روي صورتش را با حرکتي مثل بال زدن پروانه کنار زد . . . در اين اعتماد به نفس، چيزي بود ناپايدار مثل آب روان. اين بي خيالي جوري گريزپايي مي آوَرَد. جايي بند نبود. در بند ِ جايي هم نبود.»

همين سبکباري است که از انسانهاي آزاده اي چون فواد و زهرا در شهرهاي خودشان دريغ شده است. راوي رمان «ناتني» به خوبي نشان مي دهد که چگونه شهر قم و سپس همهء ايران تبديل به برهوتي بيمار مي شود که بر تن و گلوي او و عشق او چنگ مي اندازد. اين دينداري و اين سياست ديني شده، نه تنها جان و روان آدمها را مي پژمرد بلکه وجود فيزيکي اين عاشقان را نيز به تاراج مي برد؛ گاه حتا به دست خود قرباني. راوي به ياد مي آورد، «قم پشت ديوارهايي از ترس پنهان شده بود. اول ِ شهر، تابلو وزارت اطلاعات منجنيقي بود که به ذهن مسافر تير پرتاب مي کرد. از همهء مردم مي خواست اطلاعات خود را به ستادِ خبري اطلاع دهند. هيچ کجاي آن شهر پناه من نبود. در شهري که به دنيا آمده بودم، دوست نداشتم بميرم. شـومي، سايهء هر آدمي شده بود و با سماجت دنبالش مي کرد. . . تهران هم ديگر تهران نيست. ترس مثل سيل، ديوارهاي قم را شکسته و دارد تهران را مي گيرد. . . . ترس مثل اکسيژن در هوا جولان مي داد.»

پايان تراژيک رمان، پايان دردناک سرنوشت زهرا است. اين پايان، حکم محکوميت فرهنگي است که با سلاخي ِ عشق، چيزي براي تن باقي نمي گذارد جز ويرانه اي از درد سپس نابودي ِ آن تن.

رمان بت شکنانه و ارتداد آميز «ناتني» به قلم مهدي خلجي، نگاهي است از درون به فرهنگ ديني در ايران. اين رمان از نوع ادبياتي است که به تعبيري ديگر نيز نويسندگان شان را در معرض خطر از دست دادن «تن» قرار مي دهد، يعني به همان تعبيري که متفکر فرانسوي کلود لوفور در بارهء تن سلمان رشدي مي نويسد. در نتيجهء فتوايي جهانشمول، «سلمان رشدي در کشور خود تبديل به يک تبعيدي مي شود. و به عنوان يک فرد در يک جامعهء ليبرال، حق مالکيت ِ مهم ترين دارايي اش را از دست مي دهد: مالکيت بر بدن خود، بر زندگي خود.» (کلود لوفور، «نوشتن»، به زبان انگليسي، انتشارات دانشگاه دوک، آمريکا، ص ۲۳) به اين ترتيب، نام مؤلف رمان «ناتني» نيز در کنار نام بت شکنان ِ ديگري نظير تسليمه نسرين، غلامحسين ساعدي، هادي خرسندي، نصر حامد ابوزيد، و ابن وراق قرار مي گيرد.

* * *
ناتني

رمان ـ نوشتهء مهدي خلجي

نشر گردون، برلين ۲۰۰۴ ــ ۱۳۵ صفحه

--
لينک هاي مرتبط:

الاههء بقراط، طلبه هاي شيخ کانت و ميرزا منتسکيو


Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

انتخاب موسیقی در کارهای شما منو به یاد فیلمهای دیوید لینچ میندازه دست مریزاد.

-- پویا ، Nov 23, 2007 در ساعت 05:10 PM

نوشته خواندني و جالبي بود ولي از يک جهت نصفه و نيمه بود. حالا پيشنهاد مي کنم مقاله ژيژک در باب « نقش زن در اسلام به عنوان تبلور تمناي گمشده» را بخوانيد تا ببينيد که نگاه مهدي خلجي به زن هنوز بشدت تحت تاثير نگاه اسلامي است. حتي در اين نقدي که شما نوشته ايد، مشخص است. ولي براي ديدن اين موضوع اساسي و مهم شناخت به نقد روانکاوانه پسامدرني و نيز نقد ديسکورسيو فوکويي لازم است. حيف. واقعا پيشنهاد مي کنم اين مقاله ژيژک را بخوانيد و ببينيد که آيا نبايد بخش دومي براي اين نوشته خوب بنوبسيد.زيرا حيف است تا وسط راه رفت و به ماتريکس دروني يک اثر نزديک نشد.

-- داريوش برادري ، Nov 23, 2007 در ساعت 05:10 PM

مثل همیشه خواندنی و آموزنده بود. برای معرفی این کتاب جالب سپاسگزارم. پاینده باشید.

در ضمن، آقای برادری دیسکورسیو مدرن چندلایه ی همه جا حاضر هم برای خودش حکایتی است آموزنده برای فهم اینکه: چگونه می توان مثنوی حرفهای دهن پرکن نوشت. مثل nobody بسیار حرف می زند ولی هیچ نمی گوید.

-- فرهاد ، Nov 23, 2007 در ساعت 05:10 PM

به اقای برادری
خوب میشود تیتر زبان اصلی مقاله زیزک را بنویسید یا احداقل درس اینترنتی یا انتشار ان به فارسی را برایمان بگذارید. اگر وقت داشتید یک توضیح کوتاه هم به مشخص بودن ان تاثیر در نقد بالا هم بیافزایید.
با سپاس .
علیرضا

-- علیرضا ، Nov 23, 2007 در ساعت 05:10 PM

لينک مقاله:
http://www.akhbar-rooz.com/
article.jsp?essayId=6687
به زبان ساده موضوع اين است که هراس از جسم و زن در اسلام و يا در فرهنگ ايراني در واقع ريشه اش نه در هراس محوري از جسم و سکس نهفته است زيرا بهرحال اسلام امکان زيادي براي ارتباطات جنسي از جمله ازدواج موقت ايجاد مي کند. موضوع درک رابطه ميان هراس از زن و اشتياق پنهان به زن به عنوان تبلور بهشت گمشده است. يعني به قول ژيژک در اين مقاله زن در اسلام دقيقا به اين خاطر به زير حجاب فرستاده ميشود زيرا او براي مسلمان تبلور حقيقت محض و بهشت گمشده اي است که بايستي هميشه در حجاب بماند. همانطور که خدا قابل لمس کردن نيست و خداي اسلام در واقع پدر در معناي خداي مسيحي نيست. يادتان هست زماني آقاي احمدي نژاد در جواب اين سوال که چرا زن در کابينه خويش ندارد، گفت که «زنان تاج سر ما هستند». همه خنديدند ولي در اين جمله دقيقا هراس و اشتياقي پنهان در مسلمان نهفته است که ژيژک نيز به آن اشاره مي کند. يعني بر خلاف تفکر عمومي و رايج حتي فمينيستي، اسلام ضد زن نيست بلکه در معناي رواني زن برايش تبلور بهشت گمشده و حقيقت محض است که کسي حق ديدنش را نبايد داشته باشد و فقط در وصفش بايستي سخن گفت. اگر توجه کرده باشيد بسياري از روحانيون در عين حال عارف نيز هستند و اشعاري عارفانه نيز مي گويند. زيرا اين حالت عارفانه عشق به يار اسرارآميز و اين در حجاب کردن زن پيوند تنگاتنگ دارد. مشکل در اين است که در معناي روانکاوي در روايات کنوني از اسلام اين تحول نهايي به عبور از نبود حقيقت محض و عبور از حجاب واقعي به سوي حجاب سمبوليک صورت نمي گيرد. ازينرو از يکسو مرتب از زن و جسم هراس است و از طرف ديگر او تبلور عشق و حقيقت محض و بهشت گمشده است. در حاليکه در روند مدرنيت و نيز بلوغ بيشتر، زن اين مقام دوگانه را تا حدود زيادي از دست مي دهد و ديگر تبلور بهشت گمشده نارسيستي نيست که غيرقابل لمس باشد بلکه به «فالوس و تمنا بودن» تبديل ميشود. يعني تمنا و عشق و تفسير قابل تحول ميشود. در نگاه آقاي خلجي دقيقا مي توان ديد که با اينکه از ستم به تن و سرکوب جنسي در روابط مذهبي سخن مي گويد، اما نگاهش به زن هنوز همان نگاه ديدن زن به سان تبلور بهشت گمشده است. از اينرو نيز در نهايت هنوز اسير عشق نوجواني است. همان طور که در عرصه سياسي نيز بخوبي مي توان ديد که نگاه معطوف به قدرت خلجي فقط جاي پدر و مرکز قدرت را عوض کرده است و امروز به جاي حوزه علميه قم نگاهش معطوف به موسسه آمريکايي است. مشکل خلجي در عدم تحول نهايي مدرن و دست يابي به اين تمناي قابل تحول زنانه و مردانه و عشق قابل تحول بشري است. ازين رو نيز اگر ديرور مطلق گرايانه مذهبي مي انديشيد، اکنون امروز نيز باز هم بشدت احساسي و سياه/سفيدي مي انديشد. حتي ملودرام غليظ و ناتواني از تصوير چندلايه جهان مذهبي در اين نقد و رمان نيز مشهود است. مطمنئا مقاله ژيژک را بخوانيد بهتر متوجه منظورم مي شويد.
.
آقاي فرهاد به قول نيچه آدم قدکوتاه و کم سواد هميشه چيزهايي را که بالاي سرش و دور هستند ، کوچک مي بينند. حال حکايت شماست. اگر يک بار يک آناليز ديسکورسيو درست خوانده بوديد، مي توانستيد بفهيمد که چقدر جاي يک جامعه شناس خوب ايراني قادر به اين آناليز براي مثال در سايت زمانه کم است و يا اررش نقد روانکاوانه را متوجه ميشديد. اما خوب به قول کنفوسيوس سعادت هر کسي به اندازه قدش است. لطفا قد بکشيد و لااقل اگر مي خواهيد با من وارد جدل شويد، برويد حسابي قد بکشيد. زيرا اگر من مي خواستم نقد بنويسم. نه تنها مي توانستم الان در عرض نيم ساعت همين نقدو کامل کنم و معضل نگاه خلجي را بيشتر نشان دهم بلکه ميتوانستم حتي با يک نقد در نقد، علت توجه آقاي کلانتري به اين مبحث و معضل نقد ايشان را به نقد بکشم، در عين احترام به کارهاي خوب ايشان و از جمله اين مقاله خوب.

-- داريوش برادري ، Nov 23, 2007 در ساعت 05:10 PM

ظاهرا رمان خلجی چیزی شبیه یک عکس رادیولوژی از «بادی آو کالچر» ماست که دل و روده و گند و کثافت این بدن رو به قبله را برای چشمان غیر مسلح ما نمایان می کند. (ببخشید؛ این فقط اظهارنظر یک تکنسین لابراتوار بود.)

-- Qolang International Laboratory ، Nov 24, 2007 در ساعت 05:10 PM

آقای داریوش برادری به قول شهرام شب پره:
«ای قشنگ تر از پریا تنها تو کوچه نریا
بچه های محل دزدن عشق منو میدزدن عشق منو میدزدن
ای یار قشنگ مو بلند مشکی پوشم
با لنگه ابروات شلق شلق نزنی تو گوشم»

شما و نیچه و روانکاوی و «کارشناسی ارشد» و ژیژک و دیسکورسیو «در عرض نیم ساعت» با لجستیک مهیا شده از طرف کنفوسیوس «بلکه می توانستید» «معضل نگاه» را نشان دهید؟
من فکر می کنم شما، با این همه معلومات، واقعا حیف شدید.

-- Pezeshk @Qolang International Laboratory ، Nov 24, 2007 در ساعت 05:10 PM

خیره کننده! کودکی در کانونی ترین نقطه جهل پروری، از ابتدای زندگی با نمودهای گوناگونش درگیری دارد. همه چیز و همه کس به جانش نیش میزنند.من شخصا هرگز شاهد سنگسار نبوده ام. برایم هم بسختی باور کردنی است که کسی این شیوه عقوبت تن را چون «مراسم آئینی» بپذیرد و به آسانی « انگار عاشورا است و دارد میرود زیارت ...» به قتلگاه برود. اما حتا اگر چنین احساسی در سنگسار شونده واقعی نباشد و وی داوطلبانه به مسلخ نرفته باشد، این اثر تکان دهنده بر ذهن نوجوان، سیاهی واقعیت را دوچندان نهاده. تحقیر تن و به موازات آن روان را، این جوان در ابعاد وسیع اجتماعی تجربه کرده. از رنجی که بیدارکننده اولین تکانه ی جنسی اش، زهرا متحمل شد گرفته تا پسرکی که یه لواط داده شد و داستان دوست اش و غیره . همان واقعیاتی که دیگران هم در حوزه و شهر تجربه می کنند. تنها تفاوت حساسیت این جوان و بخصوص در رابطه با سرکوب خواست های طبیعی خودش است.او نمیخواهد با خود و خواست اش تعارف کند. تن همه جا و در تمام روابط فریاد میکند.
.
جسارت و تبحر نویسنده در عریان کردن ساختارتربیتی- اجتماعی افلیج ساز و آثار تخریبی آن بر روان اش، در عین ساده نویسی چشمگیر است. رمان ناتنی مثل خاطر نویسی های ساده که به اعماق نمیروند یا گزارش نویسی و یا شعار دهی های مرسوم نیست.اینجا - ساختار سلطه گر دینی ای که با اقتدارش همه دار و ندار فرد را خوره وار معدوم می کند، - دست ها یی که برای انهدام تن بدنبال نیاز خودخواسته رفته، همه سنگ می شوند، - بازار بورس فروش پسربچه های ارزیابی شده، - فرو شدن انسان در شبح، - و پرنوی پنهان، ولی شرعی مورد چالش است. ناتنی همه درد است. درد فلجی. دادخواهی انسان است در مقابل انسان زدایی. اثری سخت تکان دهنده!
.
من پس از معرفی شما، رمان را تهیه کردم. از نقد عالی شما سپاسگزارم

-- فریده ، Nov 24, 2007 در ساعت 05:10 PM

اقای داريوش برادری ، ممنون بابت لينک مقاله و توضيحتان. بنظرم مانعي وجود ندارد، يا حداقل از نظر من خواننده پيش داوري انچناني وجود ندارد ، اگر شما ان رمان را بگونه اي ديگر نقد کنيد. يا جداگانه به نويسنده ي رمان بپردازيد که بنظرم مطلب ديگري است. حتمن هم نبايد در سايت راديو زمانه منتشر گردد. يک نوشته ي خوب حتا ميتواند در وبلاگ شخصي منتشر گردد. مهم هم نيست نوشتن نيم ساعت طول بکشد يا چند روز و هفته. مهم اينست جملاتش ساختار روشني داشته باشند يا خود متن ترکيب بندي مشخصي در تمامي متن از ابتدا تا انتها داشته باشد. اين بنظرم اصل اول است. نظر شخصي من اينست که نوشتن يک متن مانند مقاله ي زيزک کار اصلن اساني نيست اگر فقط ادمها را به منبع نقدي يا اسامی ديگر ارجاع ندهيم و متن تحليلي باشد. مقاله ي زيزک از پراکندگي در متن بخاطر نوع نگارش زيزک برخوردار نبود و در صورت اشنايي با مفاهيم و گذر از دشواريهاي ترجمه ميشد براحتي با ان ارتباط برقرار کرد.
موفق باشيد
عليرضا

-- علیرضا ، Nov 24, 2007 در ساعت 05:10 PM

من چند بار مقاله ی بررسی ناتنی توسط عبدی کلانتری را در فواصل زمانی خواندم. درین فواصل از خودم پرسیدم چه چیز به خواننده ارایه داده است. کتاب ناتنی را سال انتشارش خوانده بودم و به عنوان رمانی نسبتن خوب میان رمانهای ایرانی در ذهنم مانده بود. اما اهمیتی که برای کتاب قایل شده بودم نه تمامن بخاطر بت شکنی های اشاره گشته ی عبدی کلانتری و به تصویر کشیدن ان محیط و روابط و رنجهای ادمهایش بود. بدون شک نوشتن چنین رمانی از ان دید هم قابل ستایش است ولی اهمیتی که برایم مطرح گشت نه ازین دیدگاه بود. بلکه پشت این روابط و این عریان نمودن عادات فرهنگی و قوانین دینی حاکم عواملی موجد ان میبایست باشند که در هم پیچیده اند. از قضا کتاب ناتنی از همین دیدگاه حتا اگر به همان سادگی و راحتی با قصد بیان وقایع و وضعیت فرهنگی نوشته شده باشد تبدیل به داستانی جالب گشته است. عبدی کلانتری در چند نقدو بررسی در زمینه ی ادبیات داشته( سایت نیلگون بخش هنر و ادبیات) که توانایی خویش را در نقد و بررسی ان موارد تا حدی نشان داده است انچه شاید ما در ین زمینه در ادبیات ایران به ندرت داشته ایم. اما در ین بررسی رمان ناتنی بنظرم اینگونه نیست و خواننده هنوز در سطح دید مباحث قوانین اجتماعی و دین سیاسی شده و متعاقبن بت شکنی و ارتداد نویسنده می ماند. حتا از روابط و شخصیت ها ساده تر از پیچیدگی های انها میگذریم.
.
نوشتن این نظرم مطمئنن تحت تاثیر در اختیار داشتن مقاله ی زیزک (پشت چادر زنان چه میگذرد؟ نگاهی به بایگانی اسلام. ) هم هست. ولی صادقانه بگویم اصلن بدون یا با در نظر گرفتن مقاله ی زیزک ما با یک ضعف در بررسی چنین مباحث فرهنگی روبرو هستیم. مقاله ی زیزک هم فقط یک امکان بسیار کوچک به بررسی بخشی از چنین مسایلی را می دهد و شاید اصلن تمام قضیه نیست. غیر این من فقط میخواستم نظرم را بر ضعیف بودن نقد و بررسی این رمان و مشابهاتش بگذارم. شاید به همین سبب با دو کتاب ارامش دوستدار با مشکل روبرو هستیم و تا کنون نقدو بررسی های صورت گرفته فقط در بخش های با بار بیشتر فلسفی کتاب بوده است نه انجا که مدعی مشکلات درون ان فرهنگ میگردد.
علیرضا

-- علیرضا ، Nov 26, 2007 در ساعت 05:10 PM

آقای داریوش برادری هم در پانویس این نقد و هم در صفحات دیگر رادیو زمانه، در هر فرصت از روانشناسی به عنوان نوعی چماق استفاده می کند تا با این تمهید احتمالا دانش و «بلندی قامتش» را در کنار بی دانشی و کوتاهی قامت حریف به نمایش بگذارد. این نوع رفتار با روانشناسی به عنوان یک دستگاه فکری که می تواند هرآینه به شکل جایگزینی برای ایدئولوژی درآید نه تنها درست نیست، ظالمانه و انسان کش است و در سویه تخریب و تحقیر انسانهاست، بلکه مهم تر: از نگاه ایدئولوژیک ایشان نشان دارد. آقای برادری می دانند یا باید بدانند که مبنای روانشناسی و البته روانکاوی بیش از هر چیز تفاهم با فرد است. فرد در ارتباط درونی توأم با اعتماد با روانکاو یا روانشناس قرار می گیرد و در انتقال حس روانشناس یا روانکاو متوجه آن نارسایی های روانی و اختلالات رفتاری در فرد می شود که اغلب در چگونگی رشد او و رابطه اش با پدر یا مادر یا هر دو ریشه دارد و معطوف به چیزی ست که به تعبیر فروید در آتش نویروز برافروخته می شود. از جملات فروید است که در آتش انتقال حس است که نویروز برافروخته می شود و خود را آشکار می کند. با این تفاصیل وظیفه و تنها وظیفه روانشناس یا روانکار جدای کارهای علمی و آماری برقراری یک ارتباط حسی و درونی مبتنی بر تفاهم با فرد است. رفتار آقای برادری به دوجهت غیراخلاقی ست. نخست این که ایشان نه تنها اصل را بر تفاهم نمی گذارد بلکه با نگاهی غرض ورز و اغلب خشمگینانه و متاسفانه در همه موارد توأم با تحقیر و سرزنش از یکی دو کلیدواژه روانشناختی مانند روانشناسی انسان خودشیفته به شخصیت های ادبی و هنری و اجتماعی و سیاسی می نگرد. آقای برادری فراموش می کند که یک رسانه محیط درمانی نمی تواند بود و لذا ایشان به لحاظ اخلاقی مجاز نیست که برخلاف خواست نویسنده یا شخصیتی و در پوشش و به بهانه تحلیل متن او را تحلیل روانی کند. دوم این که نظام های اجتماعی و فرهنگی بسیار پیچیده تر از ساز و کار روحی یک فرد است. روانشناسی فروید را در اغلب موارد نمی توانیم به همه جا و به همه چیز تعمیم دهیم. اگر چنین کنیم، تفاوتی میان ما و نگاه ایدئولوژیک نیست و لذا از روانشناسی به عنوان ابزاری برای اعمال قدرت و نمایاندن برتری خود بر دیگری سوء استفاده کرده ایم. از این گذشته نقد روانکاوانه و اصولا نگاه روانکاونه بر تفاهم با متن استوار است نه بر ضعف ها و کاستی های متن. همه این ها متأسفانه نشاندهنده این واقعیت است که آقای برادری تلاش دارد در پوشش مفاهیم روانشناختی از درماندگی خود به عنوان یک انسان نوعی نمایش قدرت ترتیب دهد. اوج این سقوط همین نوشتن در کامنت های زمانه است. نوعی نوشتن در پستو؛ نوعی نالیدن توام با مسخره کردن و بی قدر کردن دیگری. نوعی غبن. خشم. نفرت. بیزاری از همه چیز و از همه کس. نوعی شرمندگی از ایرانی بودن. نوعی عصیان مانند عصیان یک کودک کتک خورده تحقیر شده که از خرده هوشی برخوردار است و سهم خود را از جهان می طلبد.

-- دوستدار ، Nov 26, 2007 در ساعت 05:10 PM

من نمي دانم ايا شما واقعا آقاي دوستدار هستيد يا نه. زيرا اگر او باشيد که واقعا بايستي از اين کامنتتان شرمنده باشيد و اگر فردي ديگر باشيد که جز نشان دادن حماقت خويش کاري ديگر نکرده ايد و من جواب ابلهان را نمي دهم و به شما و کامنتتان مي خندم. تنها بي سوادي شما در باب مباحث روانکاوي و نقد روانکاوانه را مي خواهم براي خوانندگان آشکار کنم و خوانندگان را به خواندن نقد فرويد بر داستايوسکي و نقد لکان بر «کانت و ساد» دعوت مي کنم تا کمي با نقد متن و نقد هنرمند از چشم انداز روانکاوانه آشنا شوند. مابقي کامنت بيانگر خشمي و گره حقارتي است که مي داند اگر بخواهد با من و امثال من وارد چالش شود از قبل جدل را باخته است. زيرا در برابر نگاه چندسيستمي من و امثال من، جهان تک سيستمي و کلاسيک اين دوستان از قبل محکوم به شکستي خنده اور است و اين تهمت زني و خشم دقيقا ناشي از حس اين مطلب است که مي داند، من مي توانم بنا به ميلم با نگاهش و کامنتش بازي کنم و از جوانب مختلف او را و متنش را بشکافم و دستش را رو کنم. باري اين کامنت شما چيزي جز تفي سربالا نيست.
.
لااقل اگر درست نگاه مي کرديد مي ديديد که من در برابر کسي که نظر يا نقدش را مطرح مي کنم، او را به سان فردي برابر مي نگرم و با او دوستانه به چالش مي نشنيم، مثل کامنت عليرضا در اين متن. اما آنجا که مي بينم مثل فرهاد و يا شما، فرد قصد نيش زدن، سمي بودن و نفي ديالوگ دارد، پس دقيقا به علت شناخت روانکاوانه ام، با خنده و طنز يا با توسري کامنتي با اين برخورد سمي مقابله مي کنم تا فرد مقابل با شکست عملش، يا سکوت کند و يا به ديالوگ و نقد مدرن تن دهد. براي آشنايي شما بايد بگم که حتي روانکاوان معروفي مثل فريتز پرلز، گاه فرد بيمار را از اطاق بيرون مي کردند وقتي مي ديدند که به جاي ديالوگ، فقط سمي عمل مي کند و نق مي زند و يا نيش مي زند. من اينجا روان درماني نمي کنم.فقط چالش مي کنم و نظراتي نو مطرح مي کنم و آنهم تنها با کساني که توانايي چالش دارند. کلام آخر اينکه شما هر که مي خواهيد باشيد، اما در برابر من و امثال من ، جز کاريکارتوي و ناتواني بيش نيستيد. دوران شما به پايان رسيده است و اين دقيقا ايجادگر احساس حقارت و خشم نارسيستي نهفته در متن شماست.

-- داريوش برادري ، Nov 28, 2007 در ساعت 05:10 PM

Jesus, bad waves of paranoia, madness, fear and loathing - intolerable vibrations in this place. Get out. The weasels were closing in. I could smell the ugly brutes. Flee.
Hunter S. Thompson
commenting on a similar situation

-- QIL ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

براي رفع سوء تفاهم ــ آقاي آرامش دوستدار وبسايت ها را نمي خواند، علاقه اي به خواندن مطالب دنياي اينترنت و کامنت هاي خوانندگان، و قطعاً تمايلی به کامنت گذاشتن، ندارد. اوقات ايشان، تا آنجا که من خبر دارم، بيشتر به خواندن رمانهاي پليسي، ديدن فيلم هاي قديمي سينمايي، و معاشرت های غير فيلسوفانه با زنان خوش سيما مي گذرد. /// عبدی کلانتری

-- Abdee Kalantari ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

یرای آقای برادری واقعاً متأسفم که برخلاف انتظارشان من آقای آرامش دوستدار نیستم. آقای دوستدار هرگز خود را با آقای برادری و امثال او دهن به دهن نکرده است و نخواهد کرد. آقای برادری ظاهراً از چیزی که متضاد عقده حقارت است رنج می برند. نفرت و خشم از همین نوشته ایشان مثل باران نابه هنگام می بارد. داوری با خوانندگان است.
.
خشم نارسیستی که ایشان به هر تمهیدی در کامنت نویسی هاشان به کار می برند در دست و قلم او در حد کاردی ست که یک چاقوکش ناشی گاه و بی گاه و به هر مناسبتی به روی دیگران بکشد، چنان که دیگر کسی مغلوب برق این کارد نشود. آقای برادری اگر دانشی دارد بهتر است دانشش را در جهت تسلی خاطر دردمندان به کار گیرد. اگر دانشی ندارد، خوب است که به جای زورآزمایی در پانویس صفحات رادیو زمانه دانش بیاموزد، مگر آن که ادعا کند دانای همه چیز دان و عقل کل است که البته آن را هم می پذیریم.
.
من از آقای برادی یک سئوال دارم: ایشان اگر چنان که ادعا می کنند درمانگرند، کی فرصت می کنند به کارشان بپردازند؟ تخصص ایشان چیست؟ چند ساعت تجربه روان درمانی دارند؟ استاد ایشان چه کسی بوده است؟ پیش کدام روانکاو نجربه اندوخته اند (Selbsterfahrung ) در کدام بیمارستان با چه گروهی از بیماران کار می کنند؟
.
من از خوانندگان رادیو زمانه و از دوستان زمانه واقعاً پوزش می خواهم. آقای برادری با ادبیات پرخاش نه تنها به غنای این صفحاتِ محترم و مغتنم کمک نمی کند بلکه فضا را می آلاید. فراموش نکنیم که به قول دریدا هرگاه روانکاوی از معنا تهی شود، آخرزمان (آپوکالوپسیس) به واقع اتفاق می افتد. آقای برادری با سوءاستفاده از عنوان یک روان درمانگر و چه بسا با جعل این عنوان روانکاوی را در حد زورآزمایی به قصد تحقیر دیگران فرومی کاهد. من به این نوع برخورد غیرانسانی انتقاد دارم، وگرنه هیچ گونه آشنایی با او ندارم و به دلیل همین ناآشنایی ست که ممکن است یکسر به خطا رفته باشم. امیدورام چنین باشد. امیدوارم به جای تحقیر و سرزنش یکدیگر مبنا را بر راستی و یگانگی با خود بگذاریم. اجازه بدهید من از خودم شروع کنم.

-- دوستدار ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

با پوزش از دوستان زمانه و خوانندگان این صفحه: نکته یی را در کامنت قبلی فراموش کردم یادآوری کنم:
آقای برادری را متهم کردم به دو چیز:
1- نگاه ایدئولوژیک
2- سوءاستفاده ابزاری از مفاهیم روانشناختی
سپس در کامنت بعدی ادعا کردم که ایشان از تجربه کافی و عملی که لازمه کار درمانگران است برخوردار نیستند. من از آقای برادری دعوت می کنم در همین صفحه به هر زبانی که مایل اند و با هر منطقی که گمان می کنند درست است نشان دهند ادعاها و اتهام های من بی اساس است. به دیگر سخن: من ایشان را به چالشی علمی فرامی خوانم. این گوی و این هم میدان.
.
(خطاب به خوانندگان زمانه عرض می کنم که هدف من از بحث و حتی جدل با آقای برادری این است که به ایشان بفهمانم از نظر اخلاقی درست نیست و شایسته نیست که از مفاهیم روانشناختی سوء استفاده شود در راه تخریب شخصیت دیگران یا سرزنش و نکوهش یک فرهنگ. می خواهم به ایشان تفهیم کنم که روانشناسی با ایدئولوژی تفاوت دارد.)

-- دوستدار ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

بررسي عبدي کلانتري ازين رمان بيشتر متمرکز بر بيان تابوشکني نويسنده ی رمان، و نماياندن فرهنگ ديني ايران است نه بيش. اشارات بررسي کننده به ذهن و تمايلات جسماني شخصيت راوی داستان هم در همين راستا است و نقدي روانکاوانه از مولف رمان نيست. ازينرو بيشتر به معرفي کتابي متفاوت در تاريخ ادبيات و نويسندگي ايران مي پردازد. تمايل اقاي داريوش برادري به ان نوع نقد محترم است ولي ايشان فقط مقاله اي بسيار مفيد و حتا بنظرم پيچيده براي يک خواننده معمولي را با ان نگاه معرفي کردند و بعد توضيح بسيار مختصري نوشتند که با وجود نکاتي در ان، نميتواند نقد يک کتاب يا متن مشخص درنظر گرفته شود، که بدون شک خود نيز تاييد دارند.
.
من ميتوانم بگويم نقد روانکاوانه ميتواند بسيار جالب باشد و انگيزه ي ان نوع نقد تا انجا که نويسنده ي رمان را بصورت انساني مرده در کليشه اي نگذارد محترم ميشمارم. انچه بنظرم قابل تاکيد است نوع بررسي عبدي کلانتري اصلن ارتباطي با مطلب مورد اشاره ي داريوش برادري ندارد. عبدي کلانتري فقط از ديد بررسي فرهنگي و مشکلات زندگی در ان جامعه به کتاب نگريست. درين ميان او نخواست نويسنده يا شخصيت ها را غير ديني جلوه دهد. ارتداد اميز و بت شکنانه ي توصيف او از رمان است. شخصن زياد به اين نوع بررسي علاقه اي ندارم و از سويي عبدي کلانتري هم بيشتر به توصيف حتا گاه شعر گونه ي زيست شخصيتهاي کتاب و شرح برخي وقايع بسنده کرده است.
.
اگر داريوش برادري مي خواهد نقدي به ان کتاب بنويسد بنظرم جای آن هست، همانطور که خود مثالهايي اورده است. در بيشتر مقالات داريوش برادري که من در پيش خوانده ام يک اشفتگي ديده ميشود. شروع خوبي دارد و لي سپس متن انسجام خود را از دست مي دهد و با موضوع نقدش بی ارتباط ميگردد. اينها هم اصلن دليل بي سوادي ايشان نيست بلکه ايشان روي مطلب دشوار و پيچيده اي دست گذارده اند که بنظرم توان ايشان را در اناليز چنان موضوعاتي، گاه به ادعا بيشتر نزديک مي کند. اين از دانش ايشان کم نمی کند، بلکه بنظرم فقط فاصله ي ميان نتيجه ي تلاش ايشان و توانشان در ديد خواننده مرتب بزرگتر ميگردد.
.
در باره ي کمنت اقا يا خانم دوستدار من اگر بخشي از رفتار کمنتگذاري را حتي در بخش هايي فقط پر سرو صدا بدانم ولي همانند کمنتگذار بر اساس توجيهات اخلاقي و ضد اخلاقي داوريش نمي کنم. بهر حال کمنت داريوش برادري هر مشکلي داشته باشد و بر رفتار کمنتي او هر اشکالي بتوان گرفت، نميتوان اهميت نوع ديگر نقد بر چنين متنهايي را که مورد علاقه ي اوست رد کرد. اميدوارم اقاي برادري با کمي ارامش بيشتر بتوانند ان نوع نقد را هم، با مثالهايی از ادبيات داستاني يا فرهنگ ايران عرضه کنند. کار بسيار دشواريست. هر کس کار خويش را انجام ميدهد، عبدي کلانتري بيشتر از ديد جامعه شناختي به مسايل نگاه مي کند. موفق باشيد. پوزش از غلط هاي املايي و ساختاري جملات که گاه به علت سرعت نگارش غير قابل اجتناب است.
عليرضا

-- علیرضا ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

آقای برادری البته می توانند در گستره فرهنگ و ادب هر آنچه را که می خواهند، می پسندند یا نمی پسندند با هر دستگاه فکری نقد کنند. مشکل من با او در افکارش نیست. باز هم یادآور می شوم مشکل من با او در سوءاستفاده از عنوان روان درمانگر است. او از این عنوان به شکل نوعی تابلو ورود ممنوع استفاده می کند .و این دقیقاً همان ورود ایدئولوژیک به مسائل است. ایشان البته می توانند این سخن مرا به انکار تعبیر فرمایند. یک راه دیگرش هم این است که با هر زبانی که مایل اند به میدان بیایند و ثابت کنند که روان درمانگر هستند و از این عنوان سوءاستفاده نمی کنند. مسأله اخلاق تنها و صرفاً به این دلایل که عرض کردم اهمیت دارد. در همین صفحات زمانه آقای کاظم زاده هم هر چند گاه دست به قلم می برند. اما هرگز این تنشها و این تحقیرها از ناحیه ایشان بروز نمی کند. چرا؟ دلایلش را احتمالاً به تدریج در همین صفحه درخواهیم یافت. با این امید و با سپاس از آقای علیرضا.

-- دوستدار ، Nov 29, 2007 در ساعت 05:10 PM

من تمامی نوشته هم وطنمان دوستدار را قبول دارم و از آنجائیکه از یه طرف به اقای داریوش برادری احترام خیلی قایل هستم و به بخشی از استعداد های خیلی بالایش واقف بوده و به آنها ارزش می دهم اما از بعضی از شیوه رفتار و گفتارش خیلی ناامیدم شده ام خیلی دوست دارم که هم اقای برادری و هم دوست خیلی جدی مان دوستدار به این جدل و گفتگو و مناظره ادامه دهند که من هم به قول آمریکایی ها دو پنی خودم را مضایقه نخواهم کرد.
.
داریوش عزیز: هایدگر میگه که نیچه می خواست از متافیزیک رهایی پیدا کنه ولی در آخر خودش در چنبره متافیزیک گرفتار شد و اگر اشتباه نکنم حتما هایدگر هم فکر می کرده اند که ایشان آخرین میخ را به تابوت متافیزیک کوبیده اند ولی ایشان هم نتوانستند خودشان را از سلطه متافیزیک رها کنند-- کلا هیج متفکر و دانشمند جدی ای که با مسائل دشوار و عمیق دست و پنجه نرم می کند نمی تواند تفکرات غیر و یا ضد متافیزیکی داشته باشد. رابطه تفکر با متافیزیک مانند رابطه ماهی است با آب.
.
اینکه تعداد دوستان اصیل آدمی در طول عمرش نمی تواند بیش از پنج نفر باشد یه بحث متافیزیکی است که من فکر می کنم که میشه برایش بیلیونها مثال آورد. پس دید و نگاه و درک افرادی مثل من و دوستدار از شما را به حساب دشمنی و رقابت و هم چشمی و زور ازمایی نگذارید . احتمالا من و ایشان جزو همان 5 دوستی خواهیم بود که در عمرت داشته اید.
.
فقط یادت نرود که فیزیکدان پاولی وقتیکه اشتباهی از کسی سر می زد می گفت "زیاد نگران مباش که همه اشتباه می کنند. -- بعدابا چند ثانیه مکث اضافه میکرد که -- البته به جز من."-- اینهم از خالی بندی امشب من.

-- سهند ، Nov 30, 2007 در ساعت 05:10 PM

من از دیروز چندین بار به این صفحه آمدم اما نشانی از آقای برادری ندیدم. از دیگر دوستان تمنا می کنم اگر ممکن است اندکی تأمل بفرمایند تا دوست ما تشریف بیاورند، ببینیم چه می گویند، حرف شان چیست، کی و کجا درمانگر شده اند، چه کرده اند در این سال ها و اکنون چه می خواهند بکنند. سپس به داوری بنشینیم و چه بسا بیاموزیم. اتفاقاً در این فاصله سعدی را می خواندم، چشمم افتاد به این ابیات آشنا که البته همیشه و در همه حال و بخصوص در این مورد مصداق دارد:

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر نهالی
شاید که پلنگ خفته باشد
ما هنوز منتظریم آقای برادری که سخنانتان را بفرمائید. سرپا گوش، با دلی مشتاق در این بیشه، پلنگی هم باور بفرمائید هیج جا خفته نبوده نیست.

-- دوستدار ، Nov 30, 2007 در ساعت 05:10 PM