رادیو زمانه > خارج از سیاست > سياست > تولد آمريکا و اصل آزادی | ||
تولد آمريکا و اصل آزادیآمريکايی که نمی شناسيم ـ بخش نهم نوشتهء عبدی کلانتری
در اعلاميهء استقلال آمريکا، بر سه حق مهم شهروندي تأکيد مي شود ، يعني «حق زندگي کردن، آزاد بودن، و به جستجوي خوشبختي شتافتن»، و سپس در دفاع از حق انقلاب گفته مي شود: «هرگاه حکومتي اين هدف ها را مخدوش سازد ، اين حق مردم است که آن حکومت را تغيير دهند يا ملغا سازند، و حکومتي تازه برپاکنند که بنياد آن بر اصولي بناشود و قدرت هاي آن به نحوي شکل بگيرد که، به باور آنها، به بهترين نحو در جهت امنيت و خوشبختي مردم عمل کنند.» اصول اعلاميهء استقلال آمريکا به ويژه اصل تساوي خواهي و حق شورش عليه بي عدالتي، استثمار، و استعمار، در مبارزات سياسي آبراهام لينکلن و مارتين لوترکينگ جونيور ، و نيز رهبران جنبش هاي آزاديبخش جهان سوم در قرن بيستم ميلادي نقش مهمي بازي کرد. انقلاب آمريکا به عنوان يک نماد انقلابي بدون ترور يک پاسخ آن است که انقلاب آمريکا با همهء خصلت و خوي دموکراتيک خود، به تعبيري يک انقلاب آريستوکراتيک نيزبود، انقلابي که نمي خواست نوع خاصي از فضيلت اخلاقيِ متعلق به «ضعفا و پابرهنه ها» را بر جهان حاکم کند. هانا آرنت مي نويسد: «هرچند کارنامهء همهء انقلاب هاي گذشته نشان مي دهد که بي شک هر تلاشي در جهت حل مسألهء اجتماعي [يعني نابرابري طبقاتي] با وسايل سياسي منجر به ترور مي شود، و ترور است که انقلاب ها را به پايان شوم خود مي رساند، اما نمي توان انکار کرد که اين اشتباه مرگبار نيز ــ وقتي که انقلاب در شرايط فقر توده اي رخ مي دهد ــ تقريباً اجتناب ناپذير است. » (دربارهء انقلاب، ص ۱۱۲) انقلاب آمريکا نمي خواست چاره جوي «فقر» باشد، زيرا در جايي رخ مي داد که خود را غني تصور مي کرد. هانا آرنت معتقد است : «آمريکا سمبول جامعه اي شده بود بدون فقر، بسيار پيش تر از آنکه عصر جديد به ياريِ توسعهء تکنولوژي اش بتواند راههايي را کشف کند که توسط آنها نياز مادي بشر از ميان برود، نيازي که همواره جاوداني تصور مي شد؛ و فقط پس از اين واقعه [يعني انقلاب آمريکا] و مطلع شدن اروپاييان از آن بود که «مسألهء اجتماعي» [يعني تضاد طبقاتي] و شورش فقرا توانست صورتي حقيقتاً انقلابي به خود بگيرد. تا پيش از آن، دور باطل و باستاني ظهور مجدد وقايع، بر اساس شکاف ميان غني و فقير بناشده بود، شکافي که «طبيعي» فرض مي شد. [اما] وجود جامعهء آمريکايي به شکل واقعيتي ملموس پيش از شروع انقلاب آمريکا، آن دور باطل را براي هميشه شکست.» (دربارهء انقلاب ، ص ۲۳) پيش از هرچيز عليه خودکامگي اما پدران مؤسس، جمهوري خود را به نحوي تأسيس کردند که همهء اين امکانات در آن مي توانست تحقق يابد. اين تنها از راه استقرار اصل آزادي بي قيد و شرط بود. آنها در وهلهء اول حکومتي را تأسيس کردند که در برابر خودکامگي و استبداد مصون باشد. پدران مؤسس آمريکا، از جهت فلسفهء سياسي، نسبت به خود پديدهء «قدرت» ظنين بودند، به ويژه در شکل دولت مقتدر. تامس جفرسون، پدر جمهوري خواهيِ امروزين، به دولت حداقل اعتقاد داشت. خواندن آثار پدران مؤسس آمريکا، به ويژه نوشته هاي تامس جفرسون، جيمز مديسون، جان آدامز، جورج واشينگتون، و الکساندر هميلتون، براي دانش پژوهان تئوري دموکراسي ضروري است. عليه ماکياوليسم منظور لئو ستراوس آن است که اگر فرض را بر اين بگذاريم که «پرنس» ماکياولي مي تواند يک پادشاه يا رئيس جمهور مقتدر، يا يک کابينهء مقتدر، يا حتا يک پارلمان مقتدر، باشد که اقتدار آن را نيروهاي ديگر مهار نکنند، ما در حيطهء اصول ماکياوليستي قدرت قرار داريم. اما پدران مؤسس آمريکا حکومتي مي خواستند که در آن هر مرکز قدرتي، توسط مراکز ديگر در معرض کنترل و بازبيني باشد، و ميان اين مراکز قدرت چنان توازني برقرار باشد که هيچ فرد، نهاد، حزب، مجلس يا گروه زبده و خبره اي نتواند دست بالا را داشته باشد. به عبارت ديگر، نظام سياسي نمي بايست مقتدر، بلکه مي بايست «ضعيف» باشد. شهروند بود که مي بايست مقتدر باشد. و همين بود اصل آزادي در بدو تأسيس نخستين جمهوري سکولار در دنيا. /// منابع: |