رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ تیر ۱۳۸۶

نخستين آموزگار

نوشتهء عبدی کلانتری

فايل صوتی : بخش اول اينجا کليک کنيد.

فايل صوتی : بخش دوم اينجا کليک کنيد

فايل پی دی اف برای چاپ

«. . . توي کتابخانه آمد با ترس و لرز. من آنجا بودم، ديدم بچهء جواني آمد و لباس ژنده اي تنش است و «چه بايد کرد» چرنيشفسکي را مي خواهد . . .»
علامحسين ساعدي ، «تاريخ شفاهي ايران» ، گاهنامهء الفبا ، شمارهء هفتم

دههء ۱۳۴۰ شمسي ، دههء شکوفايي ادبيات و هنر ايران تلقي شده است. فرزندان شعر نيمايي در سالهاي اين دهه ، خود برنايان پرآوازهء شعر نوي فارسي شده بودند. تجربه هاي تازه ای در شعر مابعدـ نيمايي ، در نثر نو، در داستان نويسي ، و در ادبيات نمايشي صورت می گرفت. با اين همه ، اين تمامي حقيقت نبود. هيچکس نمي تواند فقر فرهنگي عام، و به طور اخص نقادي فرهنگي چپ ، را در اين سالها انکار کند: سالهاي استبداد زدهء بعد از کودتا که در آن ميراث فرهنگي روشنفکران صدر مشروطه ، به دليل سانسور ، غيرقابل دسترسي و ناياب بود؛ جدلهاي پيشتاز تقي رفعت در زمينهء تجدد ادبي و انقلاب اجتماعي به فراموشي سپرده شده ، از تقي اراني تنها نامي در يادها بود ، و نسل نوينِ روشنفکران ما، در فضاي اجتماعي اي سترون ، بي هويت و بدون جهت گيري ، ناآشنا به گذشتهء خود و گيج ، در برهه اي از تغييرات سريع نهادي و ساختاري گذار از يک جامعهء سنتي به جامعه اي شهري و مدرن ، به دنبال چراغ راهنما مي گشت.

دههء سرنوشت ساز
مباحثه ها و مناظره هاي روشنفکري اين دهه ، آنجا که صحبت از مبارزه با تاريک انديشي و تحجر بود، در مسألهء نوآموزي در شعر و ادبيات خلاصه مي شد، و آنجا که از «بي هويتي ، ابتذال و سفاهت فرهنگي طبقهء متوسط جديد» شکايت مي شد، در انتقاد از «غربزدگي» و جستجوي «راه سـومي» براي آينده منعکس مي گشت (نه غرب ، نه شرق).

اما ايران ، روسيهء سدهء نوزدهم نبود: جايي که روشنفکران دموکرات انقلابي ـــ کساني چون بلينسکي، هرتزن، چرنيشفسکي، دوبروليوبوف ، و همفکران آنها ـــ با تکيه بر سنت فرهنگيِ عصر روشنگري اروپايي ، با وسعت دانشي از فلسفه ، هنر، علم نوين و نقد فرهنگي، مادي گرا و انقلابي ، رهروان مبارزه با تزاريسم و اختناق ، ستيزه گران با تاريک انديشيِ گذشته گراي تفکر قومي ـ ديني ، توانستند يک نسل از جوانان و دانشجويان آن دوره را بپرورانند و پيشاهنگان انقلابي نارودنيسم و بلشويسم را به آينده عرضه کنند. ايران در سالهاي ره گم کردگي فرهنگي ، بيش از هرچيز به چرنيشفسکي هاي اصيل نيازمند بود.


از دانشسراي تربيت معلم به روستا : درد شناسي نظام آموزشي
«بچهء جواني» که به گفتهء غلامحسين ساعدي با لباس ژنده به دنبال کتابهاي چرنيشفسکي مي گشت، صمد بهرنگي بود. فرزند يک کارگر فصلي اهل تبريز و بعدها معلمي از روستا، که از بيست و سه چهارسالگي مبارزهء فرهنگي اش را با دستگاه آموزشي رژيم پهلوي آغاز کرده بود.

شروع کار روشنگرانهء او در زمينهء فرهنگ ، عبارت بود از درد شناسي نظام آموزشي و تربيت معلم در ايران. او اين کار را نه به گونه اي آکادميک ، بلکه در ارتباط با پسزمينهء اجتماعي و طبقاتي جامعهء روستايي و شهرستانهاي ايران ، و تنش هاي آن با تحولات بورژواييِ نهادهاي شهري ، انجام داد. يکي از هدف هاي حملهء تيز او بوروکراسيِ سرکوبگر دولتي در نظام آموزش و پرورش ايران بود که گاه شغل و امنيت او را هم به مخاطره مي انداخت.

او تجربهء آموزگاري اش و حس گرم و عاطفي رابطه با کودکان روستاهاي آذربايجان را دستمايه اي ساخت تا با آن تعدادي از بهترين و مؤثرترين داستانهاي کودکان را در ادبيات معاصر ايران تأليف کند. پيشتازي بهرنگي در اين کار ، که او به آن به مثابه جبهه اي از يک نبرد فرهنگي و سياسي مي نگريست، و تأثيرگذاري وسيع قصه هاي بهرنگ در ميان نوسالان دبستاني و حتا جوانان ، باعث شد که بسياري از نويسندگان و شاعران اين دوره نيز به تجربه کردن در پهنهء ادبيات کودکان بپردازند.

مرگ زودرس صمد بهرنگي در سي سالگي (۱۳۴۷ شمسي) نه تنها از اين تأثير گذاري نکاست ، بلکه به دامنهء آن نيز به ميزان زيادي افزود، به نحوي که در اواخر دههء ۱۳۴۰ و اوايل ۱۳۵۰ شمسي ، که فشار اختناق و ستم نظام شاهي چندين برابر فزوني گرفته بود ، رژيم انتشار نوشته هاي او را ممنوع کرد.

بهرنگي خود مي نويسد: «از دانشسرا [ي تربيت معلم] که درآمدم به روستا رفتم. يکباره دريافتم که تمام تعليمات مربيان دانشسرا کشک بوده. همه اش را به باد فراموشي سپردم و فهميدم که بايد خودم براي خودم فوت و فن معلمي را پيدا کنم ، و چنين نيز شد.» (کند و کاو در مسايل تربيتی ايران ، ص ۹)

بي ربطي نظام تربيت معلم با تجربهء عملي بهرنگي در کار آموزش مقدماتي ، خود را به دو نحو نشان مي داد: نخست ، خصلت «وارداتي» ، کپي برداري و بي ريشگي روش ها و متن هاي آموزشي و نسخه هاي عملي دستگاه تربيت معلم بود که به تقليد از نظام آموزشي آمريکايي و بدون هيچ قابليت انطباق با شرايط مشخص ايران ، به معلمان جوان آموخته مي شد؛ و دوم، همين جنبه نيز با ستم ملي تشديد مي شد، يعني به شکل تحميل زبان و فرهنگ فارسي بر نوآموزان آذربايجاني که حتا فارسي حرف زدن هم بلد نبودند و طبعاً شيوهء تدريس شان با شيوهء تدريس کودکان فارسي زبان مي بايست تفاوت داشته باشد.

چهار سال پس از «غربزدگي» آل احمد، صمد بهرنگي همان مسأله را ، اين بار در پهنهء نظام آموزشي ، يعني بي ريشگي و جدايي روشنفکران و آموزگاران ايران از محيط و سرزمين خودشان ، به همراه برتري طلبي و تکبر ملي ، که ديوانسالاري پليسي رژيم را نيز ضامن اجراي خود داشت، با قدرت تمام مطرح مي کند. او با طعنه از کارشناسان تربيتي «پايتخت نشين» ياد مي کند که چگونه با نسخه برداري از «تکست بوک» هاي مربيان و روانشناسان آمريکايي، سياست فرهنگي و آموزشي را ديکته مي کنند ، و بلافاصله، موقعيت آنها را در تضاد با کار معلمان جواني قرار مي دهد، که عمدتاً به دليل فقر مادي و «پشت کنکور ماندن» و ساير کمبودهاي اجتماعي ، به شغل معلمي پناه آورده بودند.

«مشکل اجتماعي» معلمان
بهرنگي تنها به مشکلات فني تدريس و کلاس درس بسنده نمي کند، بلکه بيشتر از آن به «مشکل اجتماعي» معلمان، يعني به شيوهء هستي اجتماعي اي که بر آنان تحميل شده بود، به موقعيت شبه تبعيدي آنها در روستاهاي دورافتاده و بدون امکانات ، به بيگانگي فرهنگي ، تنهايي ، بي سوادي، محروميت عاطفي و جنسي، و سرانجام تسليم شدن آنها به فساد بوروکراتيک اشاره مي کند.

به اين ترتيب، هدف حملهء بهرنگي تنها مؤلفان و مترجمان کتابهاي تربيتي نبود، بلکه کل نظام آموزشي و تربيت معلم را، در متن رابطهء نابرابر طبقاتي، درمتن تضاد شهر و روستا ، در متن سرکوب اداري (بوروکراتيک) و ستم ملي ، و تلاش خردسالان روستا براي کسب فرهنگ ، به نقد مي کشد. در اين ميانه اگر معلمان جوان خود را مي باختند و تسليم مي شدند، بهرنگي آنها را ملامت نمي کند. او در پاسخ اين سوآل که «چرا معلم خوب حکم کيميا دارد؟» مي نويسد: «براي اينکه انتخاب شغل معلمي به ندرت از روي علاقه و استعداد است. گروهي براي اين معلم مي شوند که گرسنه نمانند و پدر و مادرشان را نان بدهند. . . به ياد بياوريد هزاران جوان ديپلمه را که پشت در دانشگاهها مي مانند و هرسال عده شان زياد مي شود . . گروهي براي اين معلم مي شوند که شغلي داشته باشند و نام بيکار روي شان نباشد.» (کند و کاو ، ص ۳۴)

او به حق کشي ها و بي عدالتي هاي اين نظام اشاره مي کند ، به وضع معلم هايي که چندين سال در روستا به اميد انتقال به مرکز ، کار مي کنند ، و معلمان «نورچشمي» ديگري که از همان ابتدا «بغل گوش مامان و پاپا شان» به کار مشغول مي شوند.

بهرنگي در پاسخ سوآلي از يک پرسشنامهء اداري که مي پرسد «چه شرطي براي پيشرفت امر تعليم و تربيت پيشنهاد مي کنيد؟» با سادگي تمام مي نويسد:« نخستين شرط . . . فراهم آوردن آسايش فکري و مادي معلم است. چه از نظر گذران و کار و بار زندگي، و چه از نظر اين که رئيسي داشته باشند که ته توي کار خود را خوب بداند و از تعليم و تربيت سردر بياورد.» (همان ، ص ۲۷)

جالب توجه است که اين جملات ساده و بديهي چطور مي توانست در سلسله مراتب بوروکراتيک و فاسد دستگاه آموزشي زنگ خطري را به صدا در آورد: «رئيسي که ته توي کار را بداند و از تعليم و تربيت سر در بياورد!» در اين جا بهرنگي دست به رگ حساسي زده بود که به طور غيرمستقيم، منافع متضاد دو گروه را در مقابل يکديگر قرار مي داد: معلمان جوان از يک سو و بوروکراتهاي دولتي از سوي ديگر. انزجار بهرنگي از عادات و سبک زندگي رؤساي فرهنگ به خوبي از توصيف هاي او پيداست. او وضعيت «شبه بورژوازي بي درد سر» رئيسي را که تازه به دوران رسيده است، اتاق اش را از مبل و فرش، ميز زرق و برق دار و لوازم لوکس انباشته و سالهاست که حتا مطالعه را هم کنار گذاشته و با روابط و پارتي بازي در صدد رسيدن به مقامات بالاتر است ـــ اين را با وضع خودش مقايسه مي کند که : «از اول سال تحصيلي به اداره التماس مي کنم که نجاري بفرستد تا ميز و صندلي لکنتهء مدرسه ام را تعمير کند، گويا تا آخر سال مورد «صلاحديد اداري» قرار نگرفت.» (همان ، ص ۲۸)

کنترل روابط پليسي
در اين نظام، بازرسان فرهنگي ، به عنوان عاملان حفظ و کنترل معلمان ، با توبيخ فرستادن ها و حکم انتقال صادر کردن براي معلمان «سرتق» ، نقش عمده اي داشتند. اينها پليس نظام تربيتي بودند و معلمان را مجبور مي کردند که چيزي نباشند مگر «يک زيردست الفبا گوي توسري خور» که اگر نظرش را دربارهء مسايل آموزشي ابراز دارد با پرونده سازي و پاپوش دوزي و توبيخ نامه مواجه خواهد شد؛ و بهرنگي مثال مي آورد از تهديدات کتبي اي که خود دريافت کرده بود، از رؤساي فرهنگ که او را از «مقامات صلاحيت دار» مي ترساندند، همراه با تهديد دادگاه اداري ، اخراج يا منتظر خدمت شدن، جريمهء نقدي و غيره.

پوپوليسم فرهنگي
در کنار دو بعد اصلي کار بهرنگي ، يعني نقد نظام تعليماتي و داستان نويسي براي کودکان، ما با بُعد سومي روبرو مي شويم که قدرت و بُرد آن دو ديگر را ندارد ،يعني مقالات و نقدهاي ادبي. اينها دربرگيرندهء بررسي هايي در معرفي ادبيات و فرهنگ آذربايجان و نيز مقاله هايي در زمينهء نقد ادبي است. گرايش غالب اين مقالات پراکنده ، گرايشي است که من آن را «پوپوليسم ادبي» نام گذاشته ام. خلق گرايي ، تعهد آشکار اجتماعي ، و روستايي گرايي ، جنبه هايي از اين تمايل در نقد ادبي سالهاي چهل و پنجاه شمسي بود.

در دوراني که اختناق سياسي رو به اوج مي گذاشت و مباحثات اجتماعي و نيز تحزب سياسي سرکوب شده بود ، پوپوليسم در ادبيات و نقد ادبي نقش برجسته اي در جوّ روشنفکري ، فرهنگي ، و سياسي آن سالها بازي کرد. مقولهء «هنر متعهد» و بحثي که عده اي از روشنفکران در قبال «هنر براي هنر» و «هنر فورماليست» دامن مي زدند، بهانه اي به دست مي داد که بسياري از مقولات سياسي با پوشش مباحث هنري در ميان روشنفکران و دانشجويان اشاعه پيدا کند. اين کوشش ها هيچگاه به عمق و گسترش جنبش ادبي ـ فرهنگيّ دموکراتهاي روسي (کساني که در ابتدا از آنها نام برديم) در تبليغ هنر رئاليستي با مضمون اجتماعي متعهد ارتقا پيدا نکرد. با اين همه، اين روشنفکران ، به ويژه در پهنهء داستان نويسي و تئاتر با کوشش کساني نظير غلامحسين ساعدي، بهرنگي، خسرو گلسرخي، سعيد سلطانپور، بهروز دهقاني، امين فقيري ، محسن يلفاني، محمود دولت آبادي و ديگران، هم با آثار خود و هم با اجراي کارهايي از برشت، اوکيسي، و سايرين؛ در تئاترهاي دانشجويي تهران و شهرستانها، يک نيروي فرهنگي و هنري قدرتمند در برابر نهادهاي فرهنگيِ دولتي نظير راديوـ تلويزيون ، کارگاه نمايش، کاخهاي جوانان و جشن هنر شيراز به وجود آوردند که در «سياسي کردن» روشنفکران، به ويژه دانشجويان، نقش مؤثري بازي کرد.

روستايي گرايي
پوپوليسم ادبي بهرنگي نخست در روستايي گرايي او تبلور مي يابد: «اين جماعت شاعران و نويسندگان شهري و پايتخت نشين، شعرشان را که مي خواني بوي دود گازوئيل و «هر» و «تر» مي دهد. همهء شعر و حرف شان اين است که آخ و اوف ما چقدر تنهاييم و فراموش شده . . . هرگز قدم رنجه نمي دارند که بيفتند توي مردم و روستاها و شهرستانها را بگردند و ببينند براي کدام مردم شعر مي گويند و داستان مي نويسند.» (مجموعه مقالات، ص ۱۰۶)

بهرنگي به همهء جنبه هاي روستا و روستانشيي جنبهء آرماني مي دهد و آن را در تقابل با شهر بزرگ و «پايتخت نشيني» مي نشاند: او به خرافات ديني، مردسالاري، و خشونت زندگي روستا اشاره اي نمي کند، اما شهر را مرکز انحطاط اخلاقي معرفي مي نمايد. براي او همواره از شهر «بوي گازوييل و ترياک و هروئين» مي آيد، اما از روستا «نسيم خنک دامنه هاي سرسبز و برف سفيد و سيب سرخ و آسمان آبي.» (مجموعه مقالات ، ص ۱۰۸)

صمد بهرنگي بارها و بارها در مقالات اش به شاعران و نويسندگان پايتختي مي تازد و آنها را به بي خبري از اوضاع مردم روستا متهم مي کند؛ اما خود او، که در روستا زندگي مي کند، درمواجهه با مسايل روستا، نقطهء تمرکزش تنها مسايل آموزشي است. او در آثارش به مهم ترين مسايل روستاي ايران نمي پردازد. مسايلي چون مسألهء ارضي و پي آمدهاي اصلاحات شاهي ، اختلاف طبقاتي در روستا، بقاياي فئوداليسم، مسايل خوش نشيني، افول صنايع روستايي، مشکلات تعاوني ها و کشت صنعتي ، رشد طبقهء کارگر کشاورزي . . . اين ها از نظر او پنهان مي ماند. و اين براي نويسنده اي که هميشه در مقابل شهرنشيني موضع اخلاقي سختي اتخاذ کرده، بسيار غريب مي نمايد. جلال آل احمد در همان «غربزدگي» اش ، که در جهت احياء «کليت اسلامي» ايراني است، نسبت به اين مسايل هشياري به مراتب بيشتري دارد.

صمد بهرنگي به ستايش فولکور روستايي آذربايجان برمي خيزد و دراين رابطه معتقد است که «هنرمندان بزرگ هميشه زيباترين آثارشان را بر اساس فرهنگ توده (فولکلور) به وجود آورده اند.» (همان، ص ۱۳۷) او در چند مقاله که دربارهء فولکلور آذربايجان نوشته ، از حد توصيف ساده فراتر نمي رود و به کنکاش جنبه هاي ناخودآگاه جمعي و شيوه هاي هستي اجتماعي و تاريخي مردم آذربايجان ، که زيرساخت اين روايتهاي فولکلوريک را شکل مي دهند، راه نمي برد (به جز تاحدود کمي در مقالهء «عاشيق شعري» در توضيح زمينه هاي تاريخي حماسهء «کوراوغلو»).

بهرنگي به خاطر اينکه قصه هاي روستايي «عزا داران بـَيَل» (نوشتهء ساعدي) «گاهي به سمت سمبوليسم گرايش مي کنند» ، به نويسندهء آنها خرده مي گيرد، زيرا به زعم او، «مردم عادي» ممکن است از قصد نويسنده آگاه نشوند. اين نيز جنبهء ديگري از همان پوپوليسم ادبي بود که هرجا اثر ادبي مستقيم، بي واسطه و واقعي گرا نمي بود، با متهم کردن آن به «سمبوليسم» ، آن اثر را مردود و خالي از «تعهد اجتماعي» ارزيابي مي کردند. بهرنگي به شاعران توصيه مي کند که خبرهاي روزنامه ها را دنبال کنند و شعرشان را «با مضمون اجتماعي» بگويند ، زيرا به قول او «در يک شعر خوب مي توان تأثير و انعکاس جنبش هاي فکري معاصر را يافت . . . يک شعر خوب از خواستها، رنج و شادي هاي تازهء اجتماعي که در طلب حقوق خود است سخن مي گويد ، به صراحت يا به کنايه، پراکنده يا يکجا، شعر خوب راه زمان خود و اجتماعي را که در آن زندگي مي کند به اندازهء يک سياستمدار . . . مي شناسد.» (همان، ص ۱۰۲)

فلسفهء اخلاق
فلسفهء اخلاق عملي بهرنگي آن بودکه تا درد را نچشيده باشي نمي تواني از درد سخن بگويي. اين انگاره که به گمان من درست است ، بعدها در نسل جوان ترکه به جنبش فدايي گرايش داشتند ، به شکل افراطي عملگرايي صِرف در مقابل کار روشنفکري بروز کرد. کار روشنفکري از ديد اين نسل برچسب «روشنفکر بازي»، «چريک کافه نشين بودن» ، يا «سياسي کاري» مي خورد. بي شک روشنفکران انقلابي ديگري که دوست صمد بهرنگي بودند از اين ويژگي تأثير بسيار مي گرفتند. کساني نظير بهروز دهقاني و خواهرش اشرف دهقاني، و نيز انقلابيان تبريز که به جنبش چريک هاي فدايي پيوستند، جنبه هايي از اين اخلاق مطلق گرا را به نمايش مي گذاشتند.

بهرنگي مقولات اخلاقي در مسايل تربيتي را سراسر طبقاتي مي دانست ، و با طنز و هزل از اخلاقگرايي و نصايح «نوع پرستانه» ي بورژوايي که در کتابهاي کودکان تجويز مي شد (نظير آثار عباس يميني شريف) انتقاد مي کرد. بهرنگي در مقالهء «ضرورت دگرگوني در ادبيات کودکان» آشکارا به تبليغ کارزار فرهنگيِ طبقاتي مي پردازد و از شيوهء تعليمي که در کتابهاي درسي مبلغ اخلاق «زورمندان و طبقهء غالب» است، نام مي برد. او به واقعيت فقر کودکان فرودست ايراني مي پردازد که «رنگ گوشت و حتا پنير را ماه به ماه و سال به سال نمي بينند ، چرا که عدهء قليلي دل شان مي خواهد هميشه غاز سرخ شده و شراب سر سفره شان باشد.» او همهء اصول اخلاقي جدا از پسزمينهء طبقاتي و اجتماعي را رد مي کند تا از اخلاق تربيتي طبقاتي دفاع کند.

بي گمان نقشي که بهرنگي در فضاي فرهنگي نيمهء دههء چهل شمسي بازي کرد ، فراتر از تأثير نوشته هايش مي رود. او در آن سنين جواني با حضور خود در جرگهء نويسندگان جوان، به ترويج ضدـ سازشگري (نان کونفورميسم) ، هوشياري انقلابي و تعهد اجتماعي پرداخت و نوشته هاي او را هم بايد در رابطه با همين نقش ارزيابي کرد. در تاريخچهء کوتاه روشنفکري دوران معاصرمان ، به چهره هايي برمي خوريم که آثارشان متعالي تر از شخصيت شان است؛ و ديگراني که برعکس، وجود اجتماعي متعالي شان گرانقدرتر است از آنچه آنها از خود برجا نهاده اند. صمد بهرنگي از زمرهء دوم بود. او هيچگاه فرصت آن را نيافت که نقشي معادل چرنيشفسکي ايفا کند؛ اما توانست در دوران فقر فرهنگي چپ ، نخستين امواج راکد را به تلاطم در آورد. ///

منبع :
عبدی کلانتری ، «سه چهرهء مارکسيسم در ايران» ، نشريهء «کنکاش ـ در گسترهء تاريخ و سياست» (ويژه روشنفکران ايران)، شماره ۲-۳، بهار ۱۳۶۷ شمسي و ۱۹۸۸ ميلادي.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

دوری از کافه نشینی و عملگرایی بهرنگ ناشی از شناخت دقیقش از لایه های زیرین جامعه و نیاز به اصلاحش بود و با بن بست تئوریک چریکها بسیار متفاوت . روند تاریخی ایران نشان داده شروع اصلاحات تربیتی از زیرساختها، تنها راه رسیدن به دموکراسی است(حتی مقدم بر تغییر ماهیت حکومت). اگر روشنفکران امروز یک مقدار واقع بین باشند، می فهمند وجود رئیس جمهوری مثل احمدی نژاد دقیقا ناشی از اغفال از همین مساله است.
راهش چون یادش پاینده

-- بهرنگ... ازنسل محروم از ماهی سیاه کوچولو ، Jun 24, 2007 در ساعت 03:54 PM

گزارش جالبی بود. فقط بد نبود به این مطلب بیشتر پرداخته میشد نوشته های صمد بهرنگی و شخصیت او که غیر سیاسی هم بود چه شاخص هایی داشتند که حکومت انقلاب اسلامی هم از انها واهمه داشت.
ادبیات و نوشتار های صمد درارای خصوصیاتی بود که فرهنگمندان دینی اسلامی هم انرا بر نمیتابندید یا سانسورش میکردند یا با سکوت بی اهمیتش جلوه میدادند و میدهند. بنوعی دریمان دینداران تعداد اندکی دیده میشوند که از صمد بهرنگی نامی برند یا به نوشنه هایش علاقه ای نشان دهند

-- علیرضا ، Jun 24, 2007 در ساعت 03:54 PM

صمد ...

-- سوسن جعفری ، Jun 26, 2007 در ساعت 03:54 PM

aghajon in likne sedaye barnamehaye ghadimitaretono mishe dorost konid ke beshe shenid
khili mamnon

-- بدون نام ، Jun 30, 2007 در ساعت 03:54 PM