رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ خرداد ۱۳۸۶

جن زدگان

فولکلور عرفانی ـ شيعی در آخرين رمان گلشيری

نوشتهء عبدی کلانتری
تنظيم کنندهء متن محاوره ای برای اجرای راديويی و مجری برنامه : شيدا دَيـّانی

***
فايل صوتي (بخش نخست) «اينجا» را کليک کنيد. (سرعت بالا «اينجا»)

فايل صوتي (بخش دوم) «اينجا» را کليک کنيد. (سرعت بالا «اينجا»)

فايل پي دي اف (براي چاپ)

***

روي جلد رمان «جن‌نامه»(هوشنگ گلشيري، انتشارات باران، آلمان ۱۹۹۸) فتوکپي يک سند قديمي را نشان مي‌دهد که به‌زبان عربي است و به‌سبک قرآني تذهيب شده و با بسم‌الله الرحمن الرحيم شروع مي‌شود و عنوان آن نيز اين است: «عريضهٌ حضرت صاحب الزمان عجل‌الله فرجه». اين برگه هم يک نوع «سند» است، که صاحبش نام و نشان خود را در آن ثبت مي‌کند، و هم، ظاهراً، متني قديمي است دربرگيرندهٌ نسخه‌هايي براي برآوردن حاجات. در پايين اين سند آمده که: «پس اسم خود را در اين محل سفيد بنويسد... و حاجت خود را به‌نظر آورد و از خانه بيرون رفته به سرچاههاي عميق... به طرف قبله بايستد و اين عريضه را ميان گِل رُس بگذارد و دو رکعت نماز صبح...». رمان «جن‌نامه» هم سندي است براي ثبت احوال مردم ما در يک دوره ، و هم نسخه‌اي از علوم خفيه براي نشان‌دادن اعتقادات همين مردم. به تعبيري ، شناسنامهٌ جن‌زدگان.

ثبت احوال و حکايات
رمان با شرح حال يک خانوادهٌ کارگري آغاز مي‌شود از زبان حسين پسر دوم خانواده ، از هنگامي که او ده دوازده سال بيشتر ندارد (سال ۱۳۳۴)، در شهر آبادان، و بازنشسته‌شدن اجباري پدر حسين، و برگشتن آنها به شهر آباـ اجدادي‌شان اصفهان، نزد خويشان و خانهٌ قديمي پدري، تا ميان‌ـ ساليِ حسين (حوالي ۱۳۵۵) وقتي که وضع جسمي و روحي راوي او را در برزخي ميان جنون و مرگ رها مي‌کند. طي اين سال‌ها، حسين بعد از تمام‌کردن دبيرستان و انجام کارهاي خرده‌پا سرانجام در يک دفتر اسناد رسمي منشي مي‌شود و از آن پس تمام عمرش را به همين کار مي‌پردازد: «شانزده سال است که يک‌جا نشسته‌ام و از صبح تا ظهر و از بعدازظهر تا شب سند ذمه مي‌نويسم و يا سندهاي صلحنامه و وکالت و نقل و انتقال خانه و ملک و ماشين را توي دفتر دوم وارد مي‌کنم... نوشتن دفتر اديکاتور هم با من است و يا دادن رونوشت از سندي قديمي. همين‌هاست ديگر.» (ص ۲۰۸). طي اين سال‌ها حسين به‌خود مي‌آموزاند، با خواندن ادبيات و تاريخ، که بنويسد، که بتواند شرح حال آنهايي که مي‌شناسد را ثبت کند. قصهٌ خويشان ديده و ناديده‌اش را («چقدر خويشاوند، يادمان مي‌رفت که کي کي است»). هدف او اين است که چيزي را، چيزهايي را، از گزند تغيير و نابودي نجات دهد. او جهان اطرافش را در حال دگرگوني و زمين زيرپايش را نااستوار مي‌بيند، روانش افسرده است، گيج مي‌خورد و از آنچه که اين تغييرها به‌بار مي‌آورند تلخ و دل‌آزرده است.

حسين از کودکي دچار حمله‌هاي صرعي است و در همان صفحات اول کتاب، که خردسالي‌اش را در خانه‌اي مي‌گذراند در جوار برج‌هاي دودزاي شرکت نفت‌‌ـ که زدودن دوده‌هاي آن از در و ديوار حياط کوچک و گلبرگهاي باغچهٌ خانهٌ اجاره‌اي‌شان بخشي از مراسم آب‌پاشي پدرش در عصرهاي دم‌کردهٌ آبادان است‌‌ـ براي اولين‌بار به «وضعيت» خودش اشاره‌اي غيرمستقيم مي‌کند: «از ترس اينکه دوباره بيفتم و آنطور بشوم که شدم...»(ص ۱۱). برادر بزرگ‌تر حسين از همان کودکي طاغي است و نمازش را به‌فارسي مي‌خواند و سال‌ها بعد، پس از سپري‌کردن دورهٌ معلمي‌اش در روستاها، چريک چپ‌گرايي مي‌شود که در پي دستگيري و زندان او را اعدام مي‌کنند. اين برادر نمايندهٌ همهٌ آن باورهايي است که حسين را دچار هراس مي‌کند: تغيير و تکامل، پيشرفت و «پي‌ريختن آينده». به برادرش مي‌گويد: «من از اين آيندهٌ تو مي‌ترسم. آن گذشته، حداقل، هرچيزي جايي داشت. آدم هم معلوم بود چه قدري دارد. / ـ اشرف مخلوقات بود؟ / ـ همان بهتر بود يا حالا که نتيجه نبيرهٌ ميمون شده؟ / ـ برو بابا تو هم حوصله داري.» (ص ۳۰۶) حسين با خودش شرط مي‌کند که انسان‌ها را از معلق‌بودن و فرداي ناشناخته نجات بدهد. يک راه براي او نوشتن است و به‌جاگذاشتن سندي که هميشه باقي بماند. راه ديگر، متوقف کردن حرکت زمين و ديگر سياره‌هاي منظومهٌ شمسي است («بايد کاري کرد حتي اگر فکر کنند که ديوانه‌ام» ص ۵۰۰). براي نوشتن بايد بتواند عنان عقلش را در کنترل داشته باشد. از ابتدا تا انتهاي روايتش مدام به‌خودش نهيب مي‌زند که «بايد منطقي بمانم... بايد معقول باشم و منطقي.» آنگاه آغاز مي‌کند به گفته‌هاي اطرافيان گوش سپردن. مي‌پرسد و از زبان خود آن‌ها گوشه‌هاي زندگيشان را باز مي‌آفريند: خانهٌ پدري سکونت‌گاه عمه‌ها و پسرعمه‌ها و عروس‌هاي خانواده و بچه‌هاي قد و نيم‌قدشان است، و شايد ارواحي که در پستوها و دالان و صندوقخانه آثاري از آنان باقي است. اين شخصيت‌ها، هيچکدام به‌خودي خود نه جاذبه‌اي دارند و نه صاحب قصهٌ کاملي هستند براي ترسيم دراماتيک. اين دستاورد بزرگ نويسندهٌ «جن‌نامه» است که از کنار هم گذاشتن اين روايت‌هاي پراکنده تصويري گسترده ارائه مي‌کند از شرح حال مردم يک زمانه. بدون تفسير و حاشيه‌پردازي، فقط صحبت و نگاه خود اين انسان‌هاست که گزارش مي‌شود. نويسنده تمام وجودش را باز و پذيرا مي‌کند تا انسان‌هاي معمولي و رويدادهاي به‌ظاهر بي‌اهميت زندگي‌شان روح بگيرند و زنده شوند. نويسنده مي‌خواهد فقط شاهد باشد و از اين راه دنياي ساکت و ناپيدايي از دغدغه‌ها، عشق‌ها و خشونت‌هاي آدم‌هاي کوچک و فريادهاي فروخورده را دوباره بسازد: «من مي‌خواهم‌ـ اگر بشود اين همه آدم را سلول به سلول ساخت ـ با نوشتن احضارشان کنم، مثل همان دفتر معاملات سال‌هاي قبل که توي کمد اتاق آقا هست. کنار هم چيده‌ام‌شان. کافي است شماره و سال سندي را بدانم تا همهٌ سابقه‌اش را پيدا کنم، صورت وضعيت همهٌ آن املاک و مستغلات، ماشين‌هاي سواري، دوج يا انترناش که دست‌به‌دست شده‌اند، گو که خانه را خراب کنند، يا ماشين‌ها اسقاط بشوند و ديگر هيچ بني‌بشري نخواهد که بخردشان. من هم همينطور بايد بنويسم، کلمه به کلمه، و هر کلمه يا جمله به‌ازاي يک سلول تا بعد به ناگهان اين جهان چرخان و سرگردان را...» (ص ۲۴۰).

در فصل بلندي از کتاب، زبان و چشم مادر حسين است که ما را بيش از پيش به قلب پنهان اين روايت مي‌برد. اين فصل چنان غني و آکنده از جزييات کمتر گزارش‌شدهٌ زنان جامعهٌ ماست که هر صفحه و هر حکايت گذرا و کوچکش دنيايي ناگفته در خود دارد. يک نمونه: مادر براي پسرش از روزهاي اول ازدواج با پدر حرف مي‌زند (پدر چهل و چندساله و او هنوز دختر قاعده نشده) و اينکه چطور مي‌فهمد پيش از او شوهرش زن کم‌سن و سال ديگري هم داشته: «بله ديگر. من از حرف و نقل عمه بزرگه‌ات يک چيزهايي فهميده بودم. اسمش نمي‌دانم خديجه بوده يا سليمه. حالا هرچي. سه‌ماه نشده، اين باباي خيرنديده‌ات مي‌گذارد و مي‌رود. يک خرجي هم براش مي‌گذارد. زن بيچاره هم هرروز صبح اين اتاق و آن اتاق و آن راهرو را جارو مي‌کرده. اسباب جهيزش را هم گردگيري مي‌کرده. بعد هم يک ديگ کوچولو بار مي‌گذاشته، مثل خود من، وقتي بابات گذاشت و رفت. يک روز نمي‌دانم داشته چه‌کار مي‌کرده که چشمش مي‌افتد به يک تکه کاغذ که پشت آينه بوده. مي‌برد مي‌دهد به اين رضا که براش بخواند. آن‌وقت مي‌فهمد که بله طلاقنامه است. مهرش را هم رجبعلي، شوهر آغاباجي، مي‌دهد و زن بيچاره هم مي‌رود سي خودش.» (ص ۳۴۳) دردنامه‌اي بزرگ در يک پاراگرف کوتاه. و اين پاراگراف با اين جمله تمام مي‌شود که قلب آدم را مي‌فشارد: «خوب است من، بابات که سه‌ماه بعد از عروسي گذاشت و رفت، چند دفعه پشت آينه‌هام را نگاه کرده باشم؟».

و اين نمونه‌وار است. نويسنده پانورامايي پيش چشم ما باز مي‌کند از خواستگاري‌ها و عروسي‌ها و شب زفاف‌ها، محروميت‌ها، عادات و رفتار جنسي شوهرها، وضع حمل‌ها، حسادت‌ها و چشم هم‌چشمي‌ها در ميان صيغه‌ها و هووها و زن‌هاي «نشانده» و در نهايت همواره پناه‌بردن به آخرين پناه که دعا باشد يا مسجد يا نسخهٌ رمال يا فقط نذر و ندبه و التجا به ارواح رفتگان. نويسنده بدون آنکه به صراحت چيزي گفته باشد نشان مي‌دهد که خرافه‌هاي ما مرهم‌هايي است بر زخم‌هاي ما بي‌آنکه سرآخر هرگز شفايي به‌همراه بياورند.

عرفان و علوم خفيه
حسين از همان زمان که هنوز سال‌هاي آخر دبيرستان را مي‌گذراند با فرقه‌اي از درويشان اصفهان آشنا مي‌شود که جمعه‌ها دوره دارند. از طريق آقاي اتابکي، شوهر دخترخاله‌اش، که قبلاً حزبي و توده‌اي بوده و حالا مرشد يک فرقهٌ درويشي است، «با سبيل پرپشت و آب‌خورهايي که به لب زيرين مي‌رسيد»، به او مي‌آموزند که چطور با مراقبه مي‌توان «حامل»‌روح ديگري شد يا «همزاد» خود را از درون خويش بيرون کشيد و با او گفت‌وگو کرد. پدر حسين «برادر ناکامي» دارد که از صفحات کتاب غايب است‌ـ «عموحسين، يا ميرزاحسين غمديده، آن‌طور که پدر مي‌گفت، دار و ندار پدري را به‌باد داده بود و يک‌دفعه غيبش زده بود» (ص ۴۲)‌ـ تا زماني که به‌تدريج راوي او را به درون دنياي خودش مي‌آورد، به قالب شخصيت او مي‌رود، روح او را احضار مي‌کند، او را در خود بازمي‌سازد و مي‌گذارد که اين عموي رفتهٌ عاشق در او حلول کند. حمله‌هاي صرعي او اکنون وسيله‌اي مي‌شوند که او ارواح را در جسم خودش حلول دهد. بيماري حسين او را تا حدودي از جهان اطرافش جدا مي‌کند. او ميان خودش و عموي غايبش نزديکي مي‌بيند. هر دو عاشق دو زن‌اند کولي‌وش و گريزپا (به‌قول کليشه‌هاي ادبي‌مان توأمان «لکاته» و «اثيري‌»‌اند). شرح حال عموي ناکامش را، ذره ذره، از گفته‌هاي عمه‌ها و پسرعمه‌ها و ديگر خويشان باز مي‌سازد. «عمه‌بزرگه مي‌گفت قد و بالام به عموحسين رفته است، راه رفتنم، مثلاً اين دست‌ها که...» (ص ۱۲۸) بعد از آنکه هنوز تازه به اصفهان برگشته، وقتي که روي پشت‌بام خانه کلاغي را به‌دام مي‌اندازد، عمه‌بزرگ با گريه هشدار مي‌دهد: «نکن جوان، بد مي‌بيني، آن ناکام هم همين کارها را مي‌کرد که حالا معلوم نيست کجا سر به بالين مي‌گذارد.» (ص ۱۵۷) در صندوق‌خانهٌ قديمي خانه پدري، که سرانجام خلوت دايمي حسين مي‌شود، صندوقچه‌اي کشف مي‌کند مملو از نسخه‌هاي قديمي و طومارهاي کمياب که عمويش قبل از ناپديدشدن آن‌ها را پنهان کرده بوده است. او اکنون به منبع مهمي از دانش‌هاي رمزي دسترسي دارد که به کمک آن مي‌تواند، با حفظ آداب مشخص و دقيقي، و با کشف و استخراج اسماء رمزي هم به «شناخت» برسد (فهم زبان ملائک... مجموعهٌ عالم و افلاک... عالم کون و فساد...) و هم بر مسير امور و چگونگي رويدادها تأثير بگذارد («اگر خواهي که کسي را در عشق بي‌قرار کني... براي پيداکردن دزد... براي احضار روح مرحوم... براي دفع تب‌لرزه... باطل کردن سحر... تسخير شمس»). حسين سال‌ها به جمع‌آوري اين نسخه‌ها مي‌پردازد. اين نوشته‌ها کليد رازهاي بي‌شماري را در خود پنهان دارند. در حلقهٌ عرفا و دراويش، حسين مي‌آموزد که با مراقبه مي‌توان «صورت مثالي» خود يا ديگري را احضار کرد و با او به «توحيد» رسيد. اگر او بتواند با مراقبه و ذکر، جلوه‌هاي «جمال حق» را ببيند سرانجام «اجازهٌ تشرف» پيدا مي‌کند.

حسين و آشنايانش و تقريباً اکثر کساني که محيط فرهنگي او را شکل مي‌دهند، در جهاني زندگي مي‌کنند که اسرارزدايي نشده اما در معرض هجوم پديده‌هاي مدرن قرار گرفته است. حسين توان و تجهيزات لازم را براي رويارويي با جهان پرتلاطم و مدام دگرگون شوندهٌ اطرافش ندارد. وضع جسماني او و خيالات و اوهام او، اين ويژگي‌هاي فرهنگي را در او تشديد مي‌کنند و وامي‌دارندش که پناهي يا پناهگاهي امن و ساکن بجويد، بخواهد به رحم مادرش رجعت کند، بخواهد تاريخ سير دوار داشته باشد و به نقطهٌ شروع خود بازگردد نه آنکه حامل «پيشرفت و تکامل» باشد. عرفان يا شبه‌عرفان، تفسير قرآن و حديث، کشف رمز نشانه‌ها و هرآنچه که در رساله‌هاي قديميِ حلقه‌هاي دراويش مدفون است بايد براي او نظام فکري‌اي بسازند که سکوي فرار او به گذشته باشد و او را با هرآنچه که گمان مي‌کند «ازلي ابدي» است پيوند دهد. اگر دقت کنيم، ما راوي اين رمان را هيچ‌گاه در خلوتي روحاني با خدا نمي‌بينيم. او به‌نظر نمي‌رسد که اصلاً تجربهٌ امر قدسي داشته باشد و يا در جهان متافيزيکي يک فرد «مومن» زندگي کند، با اعتقادات چنين فردي به بهشت و دوزخ و دار مکافات و پرهيز از معصيت. به همين دليل مجموعهٌ اعتقادات او هم نمي‌تواند چيزي نزديک به الاهيات عقلي و فلسفهٌ تاريخ متأثر از آن باشد. حسين نه «مومن» است، نه رند اين جهاني و نه هنرمندي عارف‌مسلک. اين نبوغ گلشيري است که توانسته نشان دهد که عصارهٌ چنين فرهنگي خرافه است. ما همه در خرافه زندگي مي‌کنيم و نمي‌دانيم. زيست‌ـ جهاني که در وراي جهان شناختهٌ اطراف همواره با جهان مکنون ديگري ارتباط دارد و همين ارتباط بسياري از کردارهاي فرهنگي ما را تعيين مي‌کند. آدمهاي رمان «جن‌نامه» در چنين دنيايي زندگي مي‌کنند. دعاخواندن و نفرين‌کردن‌ها، ذکرگفتن‌ها و نذرکردن‌ها، توبه، طلب مغفرت، دخيل‌بستن‌ها و «زيارت اهل قبور». فضاي خانه‌هاي قديمي، پستوها و صندوقخانه‌هاي ناپيدا، کوچه‌ها و بازارچه‌ها، امام‌زاده‌ها و مساجد و تکيه‌ها و قبرستان‌هاي قديمي. و فضاي ترس و زخم‌هاي ديرينه، جهاني که از آن عشق و شهوت دريغ شده و انسانها به جستجوي محبت ، ناخواسته به يکديگر زخم مي‌زنند. در ميان بيماري‌ها و نيروهای شر، و با مرگ‌هاي زودرسي که از کنترل‌شان خارج است.

در سراسر رمان توازن ظريفي ميان لحن سوگوار و تلخ راوي و جنبهٌ طنزآميز سرنوشت و اعتقادات او حفظ شده است. حسين انسان کوچک و حقيري است که در زندگي به‌جايي نمي‌رسد اما به مرور خود را صاحب قوايي ماوراء طبيعي گمان مي‌کند که مي‌خواهد عالمي را از حقارت نجات دهد. او هرگز منشأ عمل مهمي نبوده و بخش عمدهٌ عمرش را در گوشهٌ دفتر ثبت اسناد يا در صندوقخانهٌ کوچکش سپري مي‌کند. اما هم اوست که اعلام مي‌کند «اينک منم اشرف مخلوقات» (ص ۴۱۸) که «مقدر کرده عرش و لوح را بسازم» (ص ۲۴۹). راوي در سفر ذهني‌اش درست در لبهٌ مرز عقل و جنون ايستاده، و شايد در فصل آخر چندگامي هم از آن عبور کرده، «سال‌ها ايستاده بر کرانهٌ آن گرداب که گردان و پيچان فرومي‌کشيد، هنوز فرومي‌کشدم» (ص ۱۷۴) و مدام به‌خودش گوشزد مي‌کند که «بايد منطقي بمانم». مکالمهٌ راوي با روح احضارشدهٌ عمويش به هنگام کشف «اسم اعظم»، که با کمک آن راوي بتواند حرکت زمين در منظومهٌ شمسي را متوقف کند، کميک است و تا حدودي مجنونيات متافيزيکي بهرام صادقي را به‌خاطر مي‌آورد (با همان فضاي وهم‌آلود تيمارستان‌ها و مطب‌هاي شبانه و دکترهاي نيمه‌ديوانه). گلشيري جنبهٌ هجوآميز دين و عرفان را هم به همهٌ اينها مي‌افزايد: نسخه‌هاي شيوخ و تعبير آيات قرآن و «اعجاز کلمات» آن در حجره‌ها و پستو‌هاي قديمي و اين‌ها همه در کنار وسوسه‌هاي جنسي منع شدهٌ معطوف به پسران و زنان جوان با «استغفرالله»‌ها و «حرز تسديس» براي ابطال افسون آنها («عاملان درست گفته‌اند که دور از زن بايد بود که در خود اين بو که در هوا ايستاده و در اين صدا چيزي است که حتي آدم ايستاده بر لبهٌ آن جهان را مي‌لرزاند» (ص ۵۲۲)، و تسبيح‌گرداندن و ذکرگفتن و دودکردن اسفند و کندر براي دورکردن ارواح خبيث!

حسين در پايان روايتش،‌ که حالتي از تعليق است بدون نقطهٌ پاياني، به اين نتيجه رسيده است که اوضاع آشفته روزگارش و تلخي سرنوشت مردم هم عصرش همه ناشي از آن است که در طراحي عالم، مرکزيت زمين و ثبات آن از ميان برداشته شده است و اين کاري است که ستاره‌شناسان و دانشمندان غربي مسئول آن هستند. براي او مطرح نيست که علم نجوم گذشته را احيا کند. او مي‌خواهد اساس حرکت فيزيکي سماوات را دگرگون کند و نسخه‌اي هم براي اين کار دارد. فصل آخر رمان «جن‌نامه» حرکتي پربيم و مخاطره است به سمت شکل‌دادن اين رويداد در زمان مساعدي که مقارن مي‌شود با کسوف کلي (خورشيدگرفتگي کامل) در تاريخ نهم ارديبهشت ۱۳۵۵ (ص ۴۲۲). ساده پنداري خواهد بود اگر باور و عمل راوي را استعاره‌اي بدانيم از ايدئولوژي و حرکت جنبش اسلامي که با غرب‌ستيزي‌اش مي‌خواست (و مي‌خواهد) تمدني از بنيان متفاوت با تمدن مدرن غربي بنا بگذارد. ولي اگر از سطح ايدئولوژي و سياست بگذريم و به شبکه‌هاي اعتقادي فولکلور اسلامي و عرفاني فرهنگ عامه چشم بدوزيم، رمان «جن‌نامه» ريزبافت‌هاي اين فرهنگ و آن فضاي روحي‌اي را ترسيم مي‌کند که به انواع معجزات باور دارد، فال‌گير و تفأل‌زن است، هرگز لحظه‌اي شک نداشته که انسان اشرف مخلوقات است و «آخرت» پايان زمان است که هم‌اکنون صاحبي دارد و همه بايد در انتظار بازگشت او باشيم در لحظهٌ احضار جمعي ارواح‌مان. ///

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

براستی که دستت درد نکنه.آقای کلانتری ، از شما هم متشکرم خانم دیانی

-- manouchehr ، May 21, 2007 در ساعت 07:25 PM

نوشته خوبی بود باشد بررسی ادبیات ایران در بخش نیلگون در کنار بقیه مطالب ادامه یابد.

طاغی در اوایل متن شاید باید یاغی در متن باشد.

موفق باشید

-- علیرضا ، May 26, 2007 در ساعت 07:25 PM