رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

هويت و خشونت

نوشته مسعود فاضلی

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» و در صورت داشتن اینترنت پرسرعت «اینجا» را کلیک کنید.


برنامهء اين هفتهء «نيلگون» در بارهء هويت و خشونت است. «هويت و خشونت» عنوان آخرين کتاب متفکر هندي آمارتياسن ــ استاد دانشگاههاي کمبريج و هاروارد و برندهء جايزهء نوبل ــ است. همکار ما مسعود فاضلي، استاد اقتصاد در دانشگاه هافسترا در نيويورک، موضوعات اصلي اين کتاب را در اينجا بررسي مي کند. // عبدی کلانتری


تصویر روی جلد کتاب

آمارتيا سن با اين مشاهده آغاز مي کند که امروزه اغلب تحليلگران مي کوشند درگيري هاي جهاني را بر اساس خصومت و روياروئي فرهنگي ـ مذهبي توضيح دهند؛ گوئي جهان فقط يک فدراسيون از فرهنگ ها و تمدن ها است. در اين فدراسيون فرهنگي ـ مذهبي، ساير مباني زندگي اجتماعي نظير طبقه، منافع اقتصادي، مليّت، نژاد، و جنسيت ناديده گرفته مي شوند. اين برداشت يک بعدي بر اين فرض استوار است که انسانها همواره هويت مشخص و واحدي دارند. آمارتيا سن معتقد است اين تصور از «هويت» خطا و خطرناک است و به احتمال زياد به خشونت مي انجامد.

مسأله فقط اين نيست که حاميان اين نگرش فراموش مي کنند که انسانها در هرکجاي دنيا شباهت هاي بسيار دارند؛ حاميان نگرش هويتي، اين نکتهء مهم را نيز ناديده مي گيرند در درون هر فرهنگ انسانها به جهات متعددي با يکديگر تفاوت دارند.

نگرش هويتي
زماني که به يک تعريف مطلق و غير تاريخي (غيرتاريخي = هميشگي؛ مغاير با نسبيت مکاني و زماني) بسنده مي کنيم، و انسانها را مسيحي، مسلمان، و بودائي مي خوانيم، فراموش مي کنيم که مذهب و فرهنگ خود طي تاريخ، پديده هائي پويا و متحول بوده اند. مهمتر اينکه اين مطلق انديشي که از جمله در نظرات ساموئل هانتينگتون و انگارهء «روياروئي تمدن ها» بازتاب مي يابد، گروه مخالف را وامي دارد که متقابلاً به مطلق انديشي توسل جويد و از «گفتگوي تمدن ها» سخن بگويد.

به عنوان مثال، اگر جمعي از نظريه پردازانِ قوم مدارِ انگليسي، پس از مواجهه با فرهنگ بودائي، اين فرهنگ را منحط بخوانند، اين تعريف منفي باعث مي شود که مخالفان بکوشند ثابت کنند که «فرهنگ راستين بودائي» فرهنگي مثبت و انساني است. مشکل در اين است که يک فرهنگ واحد و راستين بودائي چه در شکل مثبت و چه در شکل منفي، وجود ندارد. علاوه براين، بودائي ها تنها بودائي نيستند: بودائي ها به مليتهاي مختلف تعلق دارند؛ بودائي هاي فقير و غني همواره منافع مشترک ندارند؛ و زنان و مردان بودائي الزاماً برداشت يکساني از سنت هاي فرهنگي خويش ندارند.

از سوي ديگر، هواداران نظريهء شکاف فرهنگ ها اين تکثر و چندگانگي ها را فراموش مي کنند. حتا آنگاه که سعي مي شود برداشتي انساني و صلح آميز از اين تفکر جهانشمول و مطلق نگر داده شود، حتا وقتي که «گفتگوي تمدن ها» جانشين «جنگ تمدن ها» مي شود، با اين مشکل بنيادي روبرو خواهيم بود که چه کسي حق دارد از جانب اين تمدن ها سخن بگويد. چرا بايد تصور کرد که امام يک مسجد در لندن الزاماً سخنگوي تمامي مهاجران کشورهاي مختلف اسلامي در انگلستان است؟ و چه کسي نمايندهء «تمدن راستين اسلامي» است؟

کشف، انتخاب، و اختراع
بايد اين نکته را نيز به خاطر سپرد که انسانها فقط هويت خويش را «کشف» نمي کنند بلکه در بسياري از موارد آن را «انتخاب» مي کنند. کمااينکه در دوراني از قرن بيستم، با رشد جنبشهاي سوسياليستي، هويت «طبقاتي» به عنصر تعيين کنندهء تقابلهاي سياسي ـ اجتماعي تبديل شد. در نيمه هاي قرن بيستم بسياري از روشنفکران از جنگ طبقاتي، و نه از جنگ تمدنها، سخن مي گفتند. کشتار جمعي رواندا به طور عمده از خشونت «قومي» و نه خشونت طبقاتي يا مذهبي، نشأت گرفت. اگر قرار باشد ملت ها، اقوام، و گروههاي مذهبي مختلف همزيستي داشته باشند، بايد قواعدي عام تدوين گردد که با روح جامعهء مدني سازگار باشد. (به اين نکته باز خواهيم گشت.)

هويت به زندگي معنا مي بخشد؛ زندگي را چندبُعدي مي کند و احساس تعلق مي آفريند. هويت گرمابخش است و حس همبستگي پديد مي آورد. از سوي ديگر، هويت به حذف و خشونت مي انجامد. زماني که گروهي را «کافر» خطاب مي کنيم، به جز هويت خودي، هويت ديگري زا نمي بينيم. زماني که هندوها و مسلمانها در شبه قارهء هند دست به کشتار يکديگر زدند به هيچ هويت ديگري به جز هويت خود توجه نداشتند.

در يکي از اين درگيري ها، يکي از قربانيان مرد فقير مسلماني بود که عليرغم تمام خطرات از خانه خارج شده بود تا بتواند با کار و دستمزد آن روز به خانوادهء خود غذا دهد. نکتهء تأسف آور اين بود که غالب هندوهاي متعصبي که به اين مرد مسلمان حمله کردند خود بسيار فقير بودند. آما آنها در آن لحظه به هيچ ويژگي ديگر اين مرد مسلمان توجه نداشتند.

گفته شد که ما تا حدّي هويت خود را انتخاب مي کنيم. طبيعي است که يک فرد سياهپوست آفريقائي نمي تواند تصميم بگيرد که يک فرد سفيدپوست اروپائي باشد. اما اين شخص ممکن است به عنوان يک کارگر در يک اعتصاب عليه کارفرماي سياهپوست آفريقائي خود شرکت کند. اين شخص ممکن است به عنوان يک مسيحي در مراسم سال نو شرکت کند. اين شخص ممکن است به يک حزب سياسي معين تعلق داشته باشد. بنابراين، فرد مورد نظر ما داراي هويت هاي متعددي است و بر اساس هريک از اين هويت ها، به جمع خاصي تعلق مي يابد.

اين نيز بايد روشن باشد که در مواقعي خاص، ناگزير يکي از هويت ها بارز مي شود. يک يهودي آلماني که در دوران هيتلر زندگي مي کند نمي تواند يهودي بودن خود را فراموش کند، زيرا دقيقاً به عنوان يک يهودي مورد حمله قرار مي گيرد. يک سياهپوست آفريقاي جنوبي که در دوران آپارتايد {تبعيض نژادي} زندگي مي کند نمي تواند خود را قانع کند که سياه بودن او امري ثانوي، تصادفي و بي اهميت است.

اما اگر مدت ها پس از فاشيسم و آپارتايد، آن فرد يهودي يا آن سياهپوست آفريقائي به ناسيوناليسم و شوونيسم گرايش پيدا کنند و «غيرخودي» يا «ديگري» را غيرقابل اعتماد بدانند. به اين وسيله، بر اساس يک تجربهء تاريخي، تعريفي جاودانه، تغييرناپذير، و يک بُعدي از خود و ديگري ارائه مي دهند. از اين لحظه، «خود» پديده اي مطلق و بي زمان و مکان است که به طور اساسي در خصومت با «ديگري» و «غير خودي» تعريف مي شود. از اين لحظه فراموش مي شود که بسياري از هويت ها و تفاوت ها کشف نمي شوند بلکه اختراع مي شوند.

هويت سيال است
زماني که چند کشور مسيحي تصميم مي گيرند در جنگ عليه چند کشور غيرمسيحي شرکت کنند، فراموش مي کنند که خود در گذشته با برخي از همسايگان مسيحي خويش در جنگ و ستيز بوده اند. آنها فراموش مي کنند که هيچ تمدني فاقد تضادها و دسته بندي هاي دروني نيست؛ و تمامي تمدن ها از ساير تمدن ها آموخته اند و تأثير پذيرفته اند.

خود و ديگري مفاهيمي «سيّال» هستند. در بسياري از جنگ هاي داخلي، همسايه و دوست ديروز به سرعت به غريبه و خصم امروز تبديل مي شود. در جنگ جهاني دوم، آلمان و فرانسه تصور مي کردند که به دو فرهنگ بسيار متفاوت و حتا متخاصم تعلق دارند. امروز فرانسه و آلمان هردو به اتحاديهء اروپا تعلق دارند و ترکيه را متفاوت و «ديگري» مي خوانند.

نبايد گفت که انسان مي تواند خود را از قيد تعلق آزاد سازد. همچنين، عدم تعلق الزاماً به بي طرفي منتهي نمي شود. تعلق عرصهء احساسات است. اما احساسات، ضمن آنکه ماهيتاً متفاوت از خرد و منطق مي باشد، هميشه در تعارض با عقل و منطق نيست.

منطق حکم مي کند که ما به همنوع خود احترام بگذاريم و حقوق بشر را گرامي بداريم؛ اما احساسات حکم مي کند که ما به خانوادهء خود علاقهء ويژه اي داشته باشيم. تا اينجا منطق و احساسات در برابر يکديگر قرار نمي گيرند. انسان مي تواند از يک سو جهان وطن باشد و از سوي ديگر به کشور يا شهر خود علاقه اي خاص داشته باشد. ما در آن واحد به گروههاي متعددي تعلق داريم و، بر اساس دوري يا نزديکي با اين گروهها و عمق پيوندها، به درجات مختلفي با اعضاي اين گروهها احساس همبستگي مي کنيم.

خطر آنجاست که ما علاقه به يک گروه را با نفرت از گروهي ديگر درمي آميزيم، مهم تر اينکه پيوندهاي متعدد خود را ناديده مي گيريم و فقط خود را متعلق به يک گروه مي دانيم. در اينجاست که ما ديگر از سطوح مختلف همبستگي سخن نمي گوئيم، بلکه فقط نسبت به يک گروه احساس همبستگي مي کنيم و همبستگي با «خودي» را با خصومت با «غير» و «بيگانه» يکسان مي پنداريم.

فرهنگ فاقد «ذات» است
گفته شد که هيچ فرهنگ يا تمدني داراي يک سرشت واحد يا همگون نيست. در چند سال اخير، پس از حملهء گروههاي دست راستي اروپائي و آمريکائي به فرهنگ اسلامي به مثابه يک فرهنگ قشري و بنيادگرا، گروههاي ليبرال درصدد برآمدند تا ثابت کنند اسلام به راستي ديني صلح طلب و انسان دوست است. اين بينش دقيقاً به اندازهء بينش مقابل خود غيرتاريخي و ساده انگارانه است. فرهنگ اسلامي طي تاريخ ، تحولات بسيار داشته است و همواره دربرگيرندهء گرايشهاي متفاوت بوده است. فرهنگ اسلامي در «ذات خود» نه قشري و سرکوبگر است و نه صلح دوست و روشن نگر. فرهنگ اسلامي فاقد يک ذات ثابت و جهانشمول است. در واقع بايد نه از فرهنگ اسلامي، بلکه از فرهنگ هاي اسلامي سخن گفت.

فرهنگ سخنگوي واحد ندارد
سوآل اين است که چه کسي مي تواند سخنگوي يک گروه باشد؟ برخي از دولت هاي غربي، براي آرام ساختن جوّ سياسي و ممانعت از رسوخ نيروهاي افراطي و بنيادگرا در اقشار مهاجر مسلمان اروپا و آمريکا، مي کوشند با مذاکره با مقامات مذهبي اسلامي در اين کشورها، مهاجران مسلمان را به سمت خويش جذب کنند. اما آيا اين مقامات مذهبي به راستي نمايندهء مهاجران مسلمان اين کشورها هستند؟ اين مهاجران به طبقات اجتماعي متعدد و گرايشهاي فرهنگي مختلفي تمايل دارند. براي برخي از آنها مسلمان بودن امري ثانوي است.

علاوه براين، چرا دولت هاي غربي بايد تصور کنند که مسجدها نمايندگان اين افراد هستند؟ آيا شهروندان مسيحي اين کشورها فقط مسيحي تلقي مي شوند؟ آيا دولت انگلستان يا دولت فرانسه، پس از هر شورشي در صدد برمي آيد در وهلهء نخست با رهبران کليسا مذاکره کند؟ چرا شهروندان مسيحي اساساً شهروند تلقي مي شوند و شهرندان مسلمان صرفاً مسلمان؟ و تازه کدام مسجد، با چه نوع بينش سياسي واقعاً سخنگوي شهروندان مسلمان اين کشورها است؟

جالب است که در کشوري مانند آمريکا، گاه گروههاي ترقي خواه در برنامه هاي سياسي ـ فرهنگي خويش از عده اي صاحب نظر «مسلمان» يا «آفريقائي» دعوت مي کنند. فرض را براين مي گذارند که اين سخنرانان بايد دربارهء مسلمان بودن يا آفريقائي بودن خود صحبت کنند، گوئي آنها هيچ خصيصهء بارز ديگري ندارند و در هيچ عرصهء ديگري صاحب نظر نيستند. اما اگر کسي مرد، سفيدپوست، ومسيحي باشد، مي تواند راجع به هرچيزي نظر بدهد نه منحصراً دربارهء سفيد بودن يا مسيحي بودن اش. فرض بر اين است که آنها بنا به تعريف صلاحيت دارند دربارهء امور عام انساني، سياسي، و علمي صحبت کنند. در اين چارچوب آنها «انسان عام» هستند و مباحث آنها جهانشمول و کلي است. در مقايسه، سخنران مسلمان يک «انسان خاص» است که به طور منطقي بايد دربارهء تجربهء خاص خويش اظهار نظر کند!

«شرق» و «غرب» مفاهيمي قراردادي و ساختگي اند
گفته شد که در عرصهء مباحث سياسي، شهروند مسلمان از ديد اروپائي يا آمريکائي، به طور معمول يک «شهروند» تلقي نمي شود؛ او در وهلهء نخست مسلمان است. اين تقسيم بندي در واقع تفاوت ها را جاودانه مي سازد. مهم تر اينکه، بسياري از تفاوت هاي ديگر را ناديده مي گيرد. تأکيد بايد کرد که انسانها نه تنها داراي خصوصيات مشترک بسياري (مانند خصلت عام شهروندي) هستند، بلکه به طرق مختلفي با يکديگر تفاوت دارند. عمده کردنِ يک تفاوت و ويژگي، هم خصوصيات مشترک را حذف مي کند و هم ساير تفاوت ها را کم اهميت جلوه مي دهد.

يکي از مباحث جالب سياسي و فرهنگي همواره مسألهء تقابل «شرق» و «غرب» بوده است. استعمارگران اروپائي برآن بودن که آزادي، دانش، و علم همه مفاهيمي غربي اند، وشرق همواره مظهر بينش غيرعقلاني و خردستيز بوده است. جالب است بعضي از ناسيوناليستهاي «شرقي» نيز اين بحث را پذيرفته اند، با اين تفاوت که اين گروه علم و عقل مُدرن را پديده هائي منفي مي دانند. رسم گاه بر اين است غرب چونان تجلي تفکر مادي تقبيح شود، و شرق به مثابه جلوه گاه معنويت مورد ستايش قرار گيرد.

به عقيدهء آمارتيا سن، يکي از مصائب استعمار اين است که «شرق» هميشه خود را در آئينهء «غرب» مي بيند. شرق ديگر موجوديت مستقلي ندارد: يا شرق بايد از اساس غربي شود، يا بايد ضد غرب باشد و به هويت ضدغربي خود افتخار کند. در هردو حال، شرق فاقد موجوديت مستقل است. به اين معنا، افراد ضدغربي نيز از بنياد غربزده اند، زيرا فقط در روياروئي با غرب موجوديت و هويت مي يابند.

اين تخاصم عميقاً غيرتاريخي است. «شرق» در دوراني دستاورهاي علمي فراواني داشته است. «غرب» بدون يادگيري از آسيا يا آفريقا نمي توانست به غرب تبديل شود. اين تعريف منفي حاکي از ضعف کشورهاي به اصلاح شرقي است: زماني که کشورهاي اسلامي پيشاهنگ تحولات علمي ـ تکنولوژيک عصر خويش بودند، اين کشورها به يک تعريف منفي از موجوديت خود متوسل نمي شدند. اما در زمان حاضر، غرب ستيزي خود عارضه اي ناشي از غربزدگي است.

فرهنگ با اقتصاد و سياست آميخته است
در سالهاي اخير «فرهنگ گرائي» بسيار مرسوم شده است. در اينکه فرهنگ مهم است ترديدي نيست. اما مي توان گفت که فرهنگ هم زايندهء رشد اقتصادي است و هم زاييدهء آن. رابطهء فرهنگ و رشد و توسعه رابطه اي پيچيده و متقابل است. فرهنگ گرايان اما اين پيچيدگي و رابطهء متقابل را فراموش مي کنند. علاوه بر اين، فرهنگ خود پديده اي تحول پذير است. زماني انگليسي ها فرهنگ ايرلند را مسؤول عقب افتادگي نسبيِ ايرلند مي دانستند. پس از رشد اقتصادي اخير ايرلند، ديگر کسي از فرهنگ عقب افتاده و خردستيز ايرلند سخني نمي گويد.

ساموئل هانتينگتون مي گويد پيشرفت کرهء جنوبي و عقب افتادگي کشور آفريقائي غنا، هردو ناشي از فرهنگ هاي متفاوت اين دو کشورند. اما هانتينگتون بسياري مسايل ديگر، از جمله نقش دولت و سياست اقتصادي ـ فرهنگي را از نظر دور مي دارد. مهم تر ايکه کرهء شمالي و جنوبي از نظر تاريخي فرهنگ مشابهي داشته اند، با اينحال رشد اقتصادي کرهء جنوبي به مراتب بيشتر بوده است. فرهنگ خود در نتيجهء سياست ها و برنامه ريزهاي دولتي دگرگون مي شود. از جمله مي توان به نمونهء ژاپن اشاره کرد. سياست آموزشي ژاپن در بالا رفتن سطح فرهنگ اين کشور تأثير به سزائي داشته است.

فرهنگ زايا و پويا فرهنگي است که اجازهء «انتخاب» و «انتقاد» مي دهد
محافظه کاري فرهنگي ، پديده اي از لحاظ ذاتي «شرقي» نيست. هند و کشورهاي عربي در مقاطعي از تاريخ ، پيشاهنگان يادگيري بوده اند و انعطاف فرهنگي بسيار داشته اند. به عقيدهء آمارتيا سن، به فرهنگي مي توان افتخار کرد که اجازهء انتقاد و انتخاب آزاد مي دهد. فرهنگي که به نام سنّت مانع از انتقاد و انتخاب مي شود، فرهنگي بازدارنده و ارتجاعي است. فرهنگي پويا است که به چندگانگي و تکثر فرهنگي مجال رشد مي دهد. فرهنگ هاي پويا همواره جهاني بوده اند.

اعراب ، بدون آموختن از مدنيت هاي باستاني ايران، هند، و روم نمي توانستند امپراتوري شکوهمندي بيافرينند. رنسانس اروپا بدون فراگيري از مدنيت اسلامي امکان پذير نبود. تمدن ها تنها در مراحل انحطاطي خويش به سنت گرائي افراطي روي مي آورند و درها را بر «تهاجم فرهنگي» مي بندند.

فرانسيس بيکن و توماس کارلايل هردو صنعت چاپ و باروت را پايه هاي اصلي رشد صنعتي غرب مي دانستند، و هردو متذکر مي شوند که چاپ و باروت در چين اختراع مي شوند. اگر اروپا از يادگيري از ايران، هند، چين، و اعراب امتناع مي ورزيد کماکان در عصر تاريکي باقي مي ماند. متأسفانه امروز برخي از گروههاي سياسي، مبارزه با استعمار را مترادف با خردستيزي و ضديت با علم و پيشرفت (مدرنيته) مي دانند. اين تفکر مي تواند کشورهاي کم توسعه را در چنبر عقب افتادگي و جهل نگه دارد.

نه سنت گرائي قشري و نه سنت ستيزي سطحي ، هيچ يک با رشد اقتصادي ـ فرهنگي ملازمت ندارند. لازمهء رشد و پويائي ، همانا آمادگي براي آموختن و برخورد انتقادي با خود است. تنها آن سنتي ارزنده است که از جانب يک گروه آزادانه انتخاب شود و همواره در محک آزمون، انتقاد و بازبيني قرار گيرد. نبايد در مواجهه با مطلق نگري استعماري اروپا، که «شرق» را ماهيتاً عقب افتاده و خردگريز مي دانست، به يک نسبي گرائي فرهنگي متوسل شد که تمامي فرهنگ ها را يکسان «محترم» مي شمارد.

تفکر انتقادي زماني ميسّر مي شود که انسانها همچون افراد آزاد، با تعلقات گروهي مختلف، و نه فقط به مثابه اعضاي مطيع يک گروه متجانس، با جهان روبرو شوند. «جنگ تمدن ها» يک خطر واقعي است. اما اين خطر زادهء تفاوت هاي ازلي ـ ابدي فرهنگي نيست. اين جنگ محصول برخورد عوام فريبانهء رهبران سياسي خواهد بود. پذيرش تکثر فرهنگي و چندگانگي هويت بزرگ ترين تضمين عليه چنين خطري است.

انسانها بايد براي همزيستي اين اصل بنيادي را بپذيرند که افراد حق انتخاب آزاد دارند. پذيرش اين اصل ما را به يک «شهروند جهاني» مبدل خواهد کرد، بي آنکه تعلقات محلي و سنّت هاي ما را الزاماً نابود کند. هويت جهاني با ساير تعلقات و همبستگي ها منافات ندارد. هويت جهاني خود در واقع محصول همزيستي و تأثيرپذيري متقابل هويت هاي متعدد است. آمارتيا سن اعتقاد دارد که خرد و منطق بايد مقدم بر هويت باشند، زيرا تنها در چارچوب پذيرش مباني عام خرد و منطق است که همزيستي هويت ها ميسّر خواهد بود.

---------------------------------

مشخصات کتاب:
Identity and Violence
By Amartya Sen
W.W. Norton and Company, Inc., 2006

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

انتخاب و گزارش بسيار خوبي بود. حقيقت اش اگر هر نوشته ي ديگري بود، من براي آن کامنت نمي گذاشتم زيرا با توجه به رفتار ها و فضاي موجود، تصميم گرفته بودم از اين پس کامنت نگذارم. به موازات درگيري هاي کاذب اينترنتي که گاهي باعث برافروختگي عده اي شد، شايد بد نباشد نويسندگان وبلاگ و راديو، برکنار از محافظه کاري و مسايل شخصي، بدانند که يک شنونده و خوانندهء دايمي مسايل را چگونه مي بيند.

مدتي است که پديده ي «کولتوراليسموس آلماني» يا «کالچراليسم» فکرم را اشغال کرده. هم به عنوان کنجکاوي فردي و هم در سطح بحث هاي آکادميک. داستان وبلاگ ها و برخورد «کامنت گذاران» مي تواند از همين ديد «فرهنگ گرائي» مورد مطالعه قرار گيرد. هنگامي که من نوعي، به نقد رفتار روشنفکرانهء صاحب وبلاگي که نميشناسم مي پردازم، و نقد من آن فرد را زير فهرستي از آدمها با برچسب مشخص (اسلامي يا ايراني يا ضد اسلام و غيره) بگذارد، يا برعکس وبلاگ نويس به منتقد خود چنين برچسبي بزند، ما با فرهنگ گرايي رو به رو هستيم.

اگر چنين باشد، ميان انديشيدن من و رويکرد من در زندگي واقعي تضادي بروز مي کند. اين مقدمه را گفتم تا شائبهء فرهنگ گرائي را از خود بزدايم. متاسفانه پديده ي فرهنگ گرايي در غرب (اروپا) حضور بارزي دارد، اما وجود آنرا در ميان خود کساني که از آنسوي مرزهاي مکاني يا سياسي ديگرآمده اند هم مي توان ديد. از ايران تا عربستان تا کوبا، فرهنگ چنان پاره پاره است و چنان دسته بندي هاي مذهبي و نژادي و فرقه اي متفاوت در ميان آنها به چشم مي خود که بايد نتيجه گرفت هيچ انساني نماينده ي فرهنگ معيني نيست. هر انساني اجازه دارد خويش را نماينده ي ارزشهايي خاص معرفي کند، اما اگر او همواره برچسبي پا بفشارد، امکان شناخت خود را نسبت بخود زائل مي کند چه برسد امکان شناخت من نوعي از او را.

اين بخصوص درباره «مليت» و کليشه هاي ملي صادق است و سپس در مورد دين و مذهب. فقط با قايل شدنِ هويت فردي و متفاوت براي هر انساني است که ميتوان ارزش ها را و خصوصيات شخصيتي و فردي را باز کرد و به يافتن توصيف مشخصي از آنها پرداخت. غير ازاين، هميشه انسانها در کليت هاي عام بنام فرهنگ و ايدئولوژي گم ميشوند. در اين گمگشتگي، خود آنها نيز شريک شده و به دفاع از چيزي ميپردازند که هنوز خويش فرصت شناخت آنرا نيافته اند.

چگونه ميتوان به شناخت و توصيف ريزه هاي کليتها و برچسب ها پرداخت در شرايطي که يا ديگري ما را زير آن کليت مورد خطاب قرار مي دهد يا خود ما مدام از آن کليت دفاع مي کنيم؟ فکر ميکنم انسانها بايد ازين حالت تدافعي که در طول تاريخ به آن عادت کرده اند بيرون بيايند و نقد و پرداختن به اجزاي کليتها و عنوانهاي عام را قدمي در راه روشنگري بدانند، تا شايد هويتي را که مي ستايند يا از آن ميگريزند مورد بازنگري قرار دهند. وگرنه، اين داستان گم شدگي انسانها و قرباني شدن آنها همچنان ادامه خواهد يافت. پايه هاي تعصب را محکم تر خواهد کرد و دور باطل شناخت هاي کليشه اي و برچسب ها يکديگر را تشديد خواهند کرد..

مقاله ي آقاي نيکفر که به «زرنگي ايراني» اشاره مي کند، مثال مناسبي است. در نبود آزادي، ارزشهاي ظاهري يک جامعه نيز مصلحتي هستند. انساني که به کاوش خويش نميپردازد فقط حامل آنچيزي خواهد بود که «سرنوشت» به او سپرده است. اميدوارم با اين توضيح، کمي از کدورت ها يا پيش داوري هايي که براي برخي ممکن است پيش آمده باشد، کاسته شود زيرا انتقاد به اجزاي فرهنگ و باور ها و يا حتي پرداختن به سخنان و رفتارنويسندگان براي من، به خاطر کليشه اي ديدن يک انسان خاص نبوده، بلکه حاکي از قايل شدن به هويتي انفرادي براي آن انسان بوده است.
عليرضا
Alireza - Bonn

-- Alireza ، Jan 14, 2007 در ساعت 11:51 PM

All points that were mentioned by the book are factual.

-- peter rajaei ، Jan 29, 2007 در ساعت 11:51 PM

مقاله ی خوبی بود و آقای فاضلی گزارش ارزنده ای از این کتاب ارائه داده اند. تنها دو نکته بنظرم رسید:

1. "چرا شهروندان مسيحي اساساً شهروند تلقي مي شوند و شهرندان مسلمان صرفاً مسلمان؟"
شاید یک دلیل این امر، مقاومتِ مسلمانان در برابر فرهنگ پذیری در جوامع غربی ست.
چرا شهروندِ مسلمان از اینکه در برنامه هایِ تلوزیونی تنها از مسلمان بودن اش پرسش می شود و نه از مسائلی بمراتب مهم تر(همان مسائل عام انسانی)، دچار حیرت و شگفتی نمی گردد؟
نویسنده مسوولیتِ این نحوه ی مواجهه را بیشتر بر دوش دیگران قرار می دهد حال آنکه پرسش مهم تر این است:
چرا شهروندانِ مسیحی، تقدم شهروند بودن بر مسیحی بودن را پذیرفته اند اما یک شهروندِ مسلمان، تقدم را به مسلمان بودنِ خود می دهد؟
2. نویسنده ی گرامی با "عصر تاریکی" نامیدنِ سده هایِ میانه علاوه بر آنکه خود نیز به وادیِ مطلق نگری در غلطیده اند، نشان داده اند که تصویرسازیِ دائرة المعارف نویسانِ عصر روشنگری از قرونِ وسطی که بر پایه ی سیاه نمایی این دوره از تاریخ اروپا استوار بوده همچنان نیز رسوبات و تاثیراتِ خود را باقی گذاشته است.

-- مخلوق Creature ، Feb 2, 2007 در ساعت 11:51 PM

تاکید بر ویژگیهای ـ نه لزوما ذاتی ـ فرهنگی از انجا ناشی میشود که فرهنگهای غیر غربی خود را در برابر غرب فاقد هر گونه دستاورد مثبتی میدانند که البته واقعیت هم جز این نیست!وقتی انسان غیر غربی خود رابا انسان غربی مقایسه میکند وبه این واقعیت تلخ پی میبرد که جهانی که در ان میزید ـ با کمی اغماض ـ تماما ساخته و پرداخته غرب است در تلاش برای متفاوت کردن خود از دیگران بر عناصر پوسیده موجود در سنت های خود چنگ میزند حتی به خشونت و تروریسم متوسل می شود وبدینسان از خود انسانی تک و وابسته به فرهنگی متفاوت وشاید بی بدیل میسازد!فکر میکنم این نکته از نظر اقای فاضلی نادیده انگاشته شده است.

-- سارا ، May 16, 2007 در ساعت 11:51 PM